محمدامین ضرّابی
محمدامین ضرّابی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

زخم‌های وجودی به چه کار می‌آیند؟

پنهان پشت زخم خود
پنهان پشت زخم خود


زخم‌ها، هیچ‌گاه برای قرارگیری در تعابیر عاشقانه،
کم نیاورده‌اند. زمانی، این دیالوگ زیبای شمس تبریزی با مولوی، دست به دست می‌چرخید که:
⁃ پس زخم‌هامان چه؟
⁃ نور از آن‌ها وارد می‌شود!
در اولین نگاه، به نظر می‌رسد که این گفت و گو ناقص یا ناپخته است. اما شمسِ پرنده و مولانا هر دو به تمامی مصاف آزموده‌ی کارزار عقل‌اند و سختی‌چشیده‌ی میدان‌های بسیار زندگانی، سمندِ عرفان را - البته با افسار خِرَد - می‌رانند. آن دو اگر چه بر قله‌ی کوه عشق ایستاده‌اند ولی تاج دانش و عقل‌ بر سرِ پر شورِ خویش نهاده‌اند.
پس احتمالاً منظوری در این عبارت نهفته است که در تصویر اولیه‌ی نقشِ این سؤال بر پرده‌ی ذهن به چشم نمی‌آید.
من، بعد از سال‌ها دو زانو نشستن، در برابر‌ منبر مولانا، و یادگیریِ بسیار از او گمان می‌کنم که نگرانی‌اش از وجود زخم، بس به‌جا و قابلِ انتظار است. او هر چند در عالمی فراتر از عالم انسانی و در ورای سحابِ دنیاییِ فکر، طیران می‌کند، اما با درد انسانِ این‌جایی ناآشنا نیست، چرا که خود، پیش از “آن‌چنان‌”ترین شکلِ وجود، “عادی‌”ترینِ آن را برمی‌گزیند و این مهم، در جای‌جای اشعار او هویداست. پس او حق دارد که ابهامِ تردیدآلودی که نسبت به پدیده‌ی “زخم” دارد، در این سؤال و به شکل پرس و واپرسی با شمس تبریزی، نشان دهد.

اما شمس، این خورشید آسمان تفکر ناب، که استادیِ مولانا‌ را خودخواسته به گردن نهاده و عزم تعلیم او را دارد، آیا سنگ زخم‌ها را به سینه می‌زند و زندگی دردناک را دوست دارد؟ نه. او خاطری جمع و روشن و نه مکدر و غم‌انگیز دارد و اگر انسان ناراحتی بود، هیچ‌گاه به مذاق انسان طربناکی چون مولانا خوش نمی‌آمد.
پس شاید این درویش جهانگرد، این شمس‌ پرنده‌ی پراننده، روحیه‌ی مازوخیستی و خودرنجوری داشته و بیمارگونه طالب جذب رنج‌ها به خویشتنِ خویش‌ باشد. باز هم پاسخ منفی‌ است. او در بازگشت به قونیه و هم‌صحبتی با مولانا، آن‌چنان از ایذاء جماعت متعصب و کینه‌توز رنجید که تحمل آن را برنتافت و با وجود شدت علاقه‌ی زیادش به مولوی، او را ترک گفت و آرامش را ترجیح داد.

تو گویی مقصود شمس، از آن‌چه از ظاهر امر دریافت می‌شود، بس گام فراتر می‌گذارد. اگر زخمی قرار است در انتها مسیر عبور نور به درون آدمی باشد، شاید نه زخم، که وجود آدمی باید آن‌چه را به درون راه می‌یابد، “به نور تعبیر کند” .

یعنی اگر زخمی بر آدمی وارد می‌آید، به سان تابعی،‌ ورودی و خروجی متفاوتی خواهد داشت. چیزی را دریافت می‌کند و چیز دیگری از خود به بیرون منتقل می‌نماید.

مثالی می‌زنم. افرادی که از جبهه‌های نبرد، زنده به خانه باز‌می‌گردند غالباً به اختلالی به نام اختلال استرس پس از سانحه[1] مبتلا می‌شوند. آن‌ها خودشان را حتی با زور و تقلا نمی‌توانند از شر صدمه‌ها و رنج‌هایی که بر یارانشان رفته و کشتارها و گلوله‌هایی که از نزدیک شاهدش بوده‌اند خلاصی ببخشند. با آن خاطرات شبانه‌روز زندگی می‌کنند و ثانیه‌ای از آن‌ها فراغت نمی‌یابند. اما این فقط بخشی از ماجراست. عده‌ای هم زنده از جنگ‌ها به خانه بازمی‌گردند. زندگانی طبیعی خود را از سر می‌گیرند. کتاب خاطرات جنگ می‌نویسند. مسئولیتی در زمینه‌های دفاعی و نظامی قبول می‌کنند و به کمال آن را انجام می‌دهند. از خاطرات تلخشان آموزه‌های کارساز و ناب و غنی استخراج می‌کنند و آن را به نسل‌های بعد منتقل می‌نمایند. دیگر نه آن‌ها اسیر یاد جنگ، که آن خاطرات اسیر آن‌ها هستند و هر طور بخواهند با آن‌ها رفتار می‌کنند.

چرا عده‌ای دچار اختلال استرس پس از سانحه نمی‌شوند؟ همه در یک جنگ و با یک ارتش و یک لشکر بوده‌اند، همه با یک دشمن می‌جنگیدند، پس چرا واکنش‌هایشان متفاوت است؟

یا بازماندگان اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها و واقعه‌ي هولوکاست، نیز رفتارهای متفاوتی از خود نشان می‌دهند. تعداد زیادی از آن‌ها علی‌رغم شادی از جان سالم به در بردن از یکی از وحشیانه‌ترین جنایات تاریخ، اما از شنیدن نام آن هم احساس ترس می‌کنند و گاهی تاب تحمل آن را ندارند که در این باره‌ای کلمه‌ای بر زبان بیاورند. اما بوده‌اند کسانی چون ویکتور فرانکل که در این زمینه کتاب‌هایی مفید و درخور نوشت و بنیان‌گذار مکتب سوم روان‌درمانی وین یعنی معنادرمانی[2] شد. او هم طعم گس سختی‌های اردوگاه اجباری را چشید و بعد از آزادی، با مرگ عزیزترین‌هایش مواجه شد. چرا واکنش آدم‌ها در شرایط یکسان متفاوت است؟

نکند شمس تبریزی وارد شدن نور از زخم‌ها را تنها برای گروه خاصی از جامعه که شاید بتوان آن‌ها را مقاو‌م‌تر و سرسخت‌تر دانست قابل قبول و شدنی می‌داند؟ نه! او کم آدم ندیده و کم سختی نچشیده بود. او جامعه‌شناس بود و می‌دانست بر مردمان زمانه چه می‌گذرد و چه اثری از خود بر آن‌ها بر جای می‌گذارد. پس نه! او برای همه و خطاب به همه سخن می‌گفت.

آن‌چه به ذهن من خطور می‌کند این است که مقصود این شمس نَوّار و پرنده‌ی طیار، انسانی کامل و جامع‌الأضدادی به معنای واقعی کلمه بی‌نقص است. بعید نبوده اگر شمس به میل دین و بر طریق انسان‌سازی و توسعه‌ي روان آدمیان زمان خویش، سعی در به کمال رساندن شخصیت‌هایی که انتخابشان می‌کرد داشته باشد و بخواهد کمال‌گرایانه آن‌ها را به سرحدِ توان روان خویش برساند.

شاید انسانی که در اول مسیر انسان شدن گام برداشته است نتواند هر زخمی را تاب بیاورد و از دل بدی‌های آن خوبی بیرون بکشد. شاید در همان ابتدا،‌ رنج، او را متلاشی نماید و چیزی جز تکه پاره‌های وجودش برایش نماند. اما همین که او در مسیر گسترش خویشتنِ خویش قدم برداشته و سعی در وسعت بخشیدن به خود می‌نماید وضع به گونه‌ای دیگر می‌شود. و اگر او پس از سال‌ها ریاضت و سرسختی به خرج دادن و استواری و پادشکنندگی،‌ به نقطه‌ای ایده‌ال برسد دیگر زخم‌های وجودش نه منشأ درد که مولد نور می‌شوند. شاید وجود کامل انسانی که در مسیر زندگی بارها مثل یک چینی، شکسته و با زر ناب بند زده شده است از عذاب و سختی و مشقت تعبیری متفاوت ارائه می‌دهد. و منظور شمس هم همین است.

[1] Post-Traumatic Stress Disorder

[2] Logotherapy

احساس ترسمسیر زندگیشمسمولاناخودشناسی
محمدامین ضرابی هستم - پزشک و نویسنده هستم و علاقه‌مند به کتاب و نوشتن در زمینه‌‌ی روان، رفتار، خودشناسی و علوم ذهن و مغز.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید