ویرگول
ورودثبت نام
محمدامین ضرّابی
محمدامین ضرّابی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

پادشاه فصل‌ها

رنگارنگی پاییز
رنگارنگی پاییز

دستش‌ را در جیب‌های شلوار پارچه‌ای گشادش کرده بود،

نگاه به زمین دوخته و مثل آن‌هاکه متوجه اشتباه خود شده‌اند،

سر تکان می‌داد.

آهی کشید، آستین‌هایش را، که تا بالای آرنج، وسط بازوها، تا زده بود، با ناراحتی که از لب‌های به پایین کشیده شده‌اش هویدا بود، آرام به پایینبرگردانید و دکمه‌هایش را بست.

سرش را بالا آورد. کت نیلی‌رنگش را از روی صندلی چوبی اتاق خالی برداشت و به تن خسته‌ی خود پوشانید.

خم شد تا کیفش را از روی زمین، کنار در ورودی، همان‌جا که کفش‌هایش را گذاشته بود، بردارد و در این حال به این می‌اندیشید که چه شد که به این‌جارسید؟ قرار نبود این‌چنین تنها، مانده و طرد شده، مجبور به ترک و رفتن شود. فکر نمی‌کرد روزی، این حرارت را بگذارد و برود و جایش را با دیگری عوضکند. شاید گول سبزی و طراوتش را خورده بود. شاید این زنده بودن را به اشتباه، ابدی می‌پنداشت. شاید گمانِ مرگ به ذهنش خطور نکرده بود. یا شایدهیچ یک از این‌ها نبود و تنها، باور نمی‌کرد که با رفتنش زندگی باز هم جریان داشته باشد و حتی زیباتر از قبل ادامه یابد.

به سمت در رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت اما قبل از به پایین آوردن آن، سینه‌اش را صاف کرد و بدون خم به ابرو آوردنی، با گردنی ترخت و سریبالا گرفته، با نگاه بالا به پایین، در را گشود. اما همین که چشمش به او افتاد، حیرت کرد. فکر نمی‌کرد چنین جلال و جبروتی، چنین رنگارنگی و زیبایی‌ایانتظارش را بکشد. تمام آن خشکی و جمودش، آنی، نه از ضعف، که از شوق به نیستی بدل شد. تن نیمه‌جانش را به بیرون در کشید و با دهانی که ازبُهت، باز مانده بود، به خرامیدنِ او به درون نگاه کرد.

“پاییز” پا به درون گذاشت و در را پشت سرش به روی “تابستان” بست تا نود روز اقامتش را از سر بگیرد.

آغاز پاییز، پادشاه فصول، بر شما مبارک??

تابستانپاییز
محمدامین ضرابی هستم - پزشک و نویسنده هستم و علاقه‌مند به کتاب و نوشتن در زمینه‌‌ی روان، رفتار، خودشناسی و علوم ذهن و مغز.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید