پرسید: زندگی سخت است؟ جرأت میخواهد نه؟!
فکر کردم و پاسخ دادم: فکر میکنم زندگی، سخت نیست. تا به حال که برایم سخت نبوده است. جرأت هم…نه! جرأت نمیخواسته زندگی کردن.
ادامه دادم: اما برای من، زندگی،
این پهناورترین بازهی ممکنالوجود در تمام عمر،
این گذرگاهِ گهگاه گنگِ پرابهامِ غیرقطعیِ ناشناختهی کبود،
این صحنهی بدونِ وقفهی بههمپیوستهی نمایشِ بازیگرانِ ناشی،
این دهانِ بستهی صدفی در کنجِ تیرهی آبگیری در دل دشتِ شقایق،
این نشیب و فراز دائمیِ لاینقطع از نمای نزدیک و این خط تقریباً صاف از دور و دورتر،
این پَرهای زیبای پر نقش ونگارِ طاووسی در قفسی حلبی اندوده از زر ناب،
اولین چیزی که از من طلب میکند،
هماوردگونه و حریفطلبانه و رقابتجویانه،
سمج و استوار و چشم در چشم،
یک چیز است.
پرسید: چی؟
پاسخش را با صدایی که گویی از ته چاهی به قدمت سیسال زمان میآمد، نه خوشحال و نه غمگین، خاکستری رنگ، دادم:
تابآوری!