با صدای بلند و ممتدِ شیپور از خواب بیدار شد. از آن صدا به هیچ وجه خوشش نمی آمد. همچون زنگ موبایل صبح شنبه برای سر کار بود که آدم از آن متنفر است و دوست دارد باز هم بخوابد و از این بهشت تخت خواب به آن جهنم روز کاری رانده نشود.
اما چاره ای نبود، صدای شیپور (شبیه ناخن کشیدن روی تخته سیاهِ تک تک سلول های مغزش) آن قدر تا مغز استخوان جمجمه اش صدهزار بار ناخوانده تر از صدای نون خشکی ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر رسوخ می کرد که به هیچ وجه نمی شد خوابید.
به هر زحمتی بود، چشمانش را باز کرد و به دور و برش نگاهی کرد. فوق العاده شلوغ بود؛ مثل روزهای قبل عید در بازار که مردم هرچقدر هم از نداری و بی پولی شکایت می کنند، بازارها را باز هم دلشان نمی آید خالی بگذارند و به قرض و وام هم شده به خود لازم می بینند چشم فامیل و در و همسایه ها را در بیاورند. البته همه که این طور نیستند... خیلی ها هم نه دارند و نه آن قدر بین این مردم اعتبار (منظور همان پول است، فقط جهت تنوع، کلمه ای دیگر برایش استفاده می شود) دارند که قرض بگیرند؛ به ناچار حسرت و معصومیت بال شکسته پرنده را با خود به سفره می برند؛ نه به جای ژله های سفره که به جای نان و نمک.
هرکسی هم با ریخت و قیافهء خاص و عجیبی آمده بود؛ یکی چهره ای شبیه گرگ داشت، یکی گوسفند بود، آن طرف تر گلّه ای از خوک ها با هم می آمدند و به یکدیگر اخم می کردند. اصلاً برای خودش هالووینی بود. البته همه هم اینطور درب و داغان و عتیقه نبودند. بعضی ها چهره هایی نورانی داشتند، همچون ماه شب چهارده که میان آن شلوغی ها می درخشیدند. به قول سهراب سنگ از پشت نمازشان پیدا بود. باید آدم می آمد و رگبرگ های خلوص و شبنم عشق را با همان طراوت اول صبحِ گل های پامچال کنار رودی در کوهستان به تماشا می نشست.
خودش ته ریش داشت (به حد عرف که ریش بر آن صدق کند) و پیراهنی سفید و اتو کشیده. یک کت و شلوار مرتب و تمیز هم تنش بود (البته راستش آستر آستین راست کتش پاره بود، گرچه از بیرون مشخص نمی شد)، اما چیزی که بیش تر از همه در این ترکیبش جلب توجه می کرد میز و صندلی چسبیده به او بود!
همه در حال حرکت بودند، کسی به کسی کاری نداشت. پوکر فیس هایی عاری از کوچک ترین نمود احساسی به مقصدی در دور دست زل زده بودند و به جلو می رفتند.
صدای شیپور همچنان می آمد. به اکراه تمام مجبور شد به جسم فربه اش تکانی دهد و از جایش بلند شود. اصولاً برای او تکان دادن این فیل تنومند کار راحتی نبود (همین فیل ها نبرد قادسیه را برای لشکر سعد بن ابی وقاص بسیار دشوار کرده بودند، قدرت فیل ها را در ایجاد موانع دست کم نگیریم)، اما چاره ای نداشت چرا که زیر دست و پای گلّهء خوک ها اگر له نمی شد، به احتمال زیاد همچون موفاسای انیمیشن شیرشاه زیر ازدحام گاوهای وحشی که در پی آن ها بودند، له می شد. به خوبی می دانست اینجا اگر به سرنوشت موفاسا دچار شود، کسی از Pride Land (پراید لند، سرزمین مورد منازعهء موفاسا و اسکار) پیدا نمی شود که برایش اشک بریزد.
به ناچار همراه همین خوک ها به راه افتاد. دیگر صدای شیپور هم قطع شده بود. کمی که به جلو رفت از دور پیرزنی را دید که قاب عکسی در دستش بود و بغضی در گلو...
***
زن جوان سفره را پهن کرد و دو استکان چای ریخت و منتظر ماند تا پسرش از راه برسد. بعد از مرگ همسرش همین تنها پسرش با کشاورزی در زمین های این و آن برای خانه نان می آورد. گهگاهی خودش هم نان درست می کرد و به شهر می برد تا نان محلی در آنجا بفروشد. گرچه روستایشان تا شهر فاصله ای نداشت ولی پسرش ناراحت می شد و همیشه می گفت نان را که می پزد، بدهد خودش ببرد و در شهر برایش بفروشد. اما زن دلش به حال پسرش می سوخت که خسته از کار کشاورزی این کارها را هم او بکند. چند باری پسر نان به شهر برد ولی نانوای شهر شاکی شد که چرا نان ما را آجر می کنی؟ همین شد که تصمیم گرفت نان از آجر و ملات بنایی درآورد و گهگاهی که برای کشاورزی کاری نبود بنایی کند.
امروز هم طبق روال هر روز نان پخته بود. نان لای پارچه ای بود تا خشک نشود. گلویش خشک بود. حتی جرعه ای چای از گلویش پائین نمی داد. نگران بود که چرا پسرش نمی رسد.
هر روز صبح پسر برای کار می رفت. هر صبح برایش یک صبحانه با نان داغ درست می کرد و غروب ها هم که برمی گشت به گرمی و با اشتیاق تمام از او استقبال می کرد. از همان قدیم همین طور بود. یاد حرف همسر خدا بیامرزش افتاد. وقتی از سر کار پدر و پسر بر می گشتند، همیشه مادر از پسرش استقبال گرم تری می کرد. به شوخی به او می گفت: خانم جان چه خبرته! جوری پسرت رو تحویل می گیری انگار رفته یه سال تنها ژاپن کار کرده برگشته! انقدر لوسش نکن!
زن خیلی پسرش را دوست داشت. همیشه می گفت: شادی من شادی اونه، دلخوشی من خوش بودن دل اونه، چیزی برای خودم نخواستم و بعد از این هم نمی خوام.
راست هم می گفت. پسرش همه چیزش بود. اگر کسی در حق پسرش ظلمی می کرد تا حق پسرش را پس نمی گرفت دست بردار نبود. چند سال پیش بود که زن همسایه پسرش را (که در آن زمان کودکی بیش نبود) به این تهمت که پل چوبی کنار مزرعه شان را شکسته کتک زد. فردای همان روز مشخص شد شکستن پل کار پسر خود همسایه است. رفته بود دعوا جلوی خانهء آن ها. خود پسر کاری به کارشان نداشت و آن ها را بخشیده بود. به مادرش هم اصرار می کرد که بی خیال بشود ولی او که نمی توانست از ستم به پسرش بگذرد؛ آخرش کار به جایی کشید که زن همسایه و خود همسایه پیش پسرش جهت عذرخواهی آمدند و اهل محل و بزرگان روستا هم وساطت کردند تا دست از سرشان برداشت.
***
پیرزن را که دید خودش را لابه لای همان خوک ها پنهان کرد تا شاید از چشم پیرزن دور بماند. اما خیلی می ترسید. نتوانست طاقت بیاورد و به هزار زحمت (با همان میز و صندلی ای که به او چسبیده بود) یواشکی برگشت. همه به جلو زل زده بودند و به همان سمت می رفتند و او بر خلاف جهت همه در آن ازدحام بر می گشت تا جایی پیدا کند و پنهان شود.
صخره ای را دید و با سختی تمام در آن شلوغی جمعیت (و آن میز و صندلی) خودش را به صخره رساند و پشت آن پنهان شد.
از پشت صخره از همان راه دور به پیرزن خیره شد. قاب عکسی در دستش بود و بغضی در گلو...
***
زن جوان احساس کرد پسرش دیر کرده. چادرش را سرش کرد و رفت دم در نشست. چای ها را هم همان طور همانجا گذاشت. جلوی در پله ای داشت که می شد روی آن نشست و به کوچه خیره شد.
***
همچنان می ترسید و از دور پیرزن را می دید. دیگر با آن هیکلش داشت گریه می کرد و روی سر و روی خودش خاک می ریخت. می گفت: ای کاش من خاک بودم.
***
تمام جوانی اش را به همین کوچه خیره بود تا پسرش بیاید. چای سرد شد ولی پسرش برنگشت. دیگر شب شده بود. به اتاق برگشت در را بست. چای را عوض کرد. سماور همچنان روشن بود تا اگر چای دوباره سرد شد، باز هم چای داغ بریزد. روی همان سفره منتظر نشست و به قاب عکس پسرش روی دیوار خیره شد...
***
دیگر تمام دور و برش خالی شده بود. حساب کل عالم و آدم را رسیده بودند. مانده بود او که به حسابش برسند یا حسابش را برسند، نمی دانم.
از دور پیرزن را دید که هنوز نرفته بود. قاب عکسی در دستش بود و بغضی در گلو...
محمدامین علیزاده