دکتر محمدامین علیزاده
دکتر محمدامین علیزاده
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

روایت پیرمرد سر چهارراه

من هزار چیز نوشتم و هر کدامش را به بهانه ای لهش کردند. بعضی هایشان را می سوزاندند، بعضی هایشان را می بردند می دادندشان نمی دانم به که! و از همه بدتر بعضی از آن ها را ترجمه می کردند! می خواستند آن چه می گویم را به زبان خود بفهمند!
این طور توجیه می کنند: چاره ای نداشتیم. اگر غیر از این بود "نمی فهمیدیم".
دیده اید گاهی اوقات با بی سلیقگی تمام ضرب المثل های زبان های مختلف را به زبان دیگری ترجمه می کنند و چه فرآورده مزخرفی از آن می سازند؟ اشعار شاعران را می شود به زبانی دیگر ترجمه کرد و هم فهمید و هم از مفهومش لذت برد؟
متون لایه لایه اند (درست مثل پیاز). اگر هنوز به لایه اولش نرسیده بخواهی با کارد و چنگالِ ترجمه خودت را راحت کنی و از لایه های بعدی اش محروم کنی انتظار نداشته باش که آن متن گوشت بشود و بچسبد به روحت. فقط بوی بد پیازش می ماند برایت.
پیرمردی با ریش و موهای بلند و سفید آشفته با لباسی کهنه بر سر چهارراه نشسته است. اولش فکر کردم که گدا باشد اما جلوتر که رفتم دیدم استکانی به دستش هست و یک چیزی برای خودش می نوشد. (نمی دانم چیست.) نزدیکش می روم چون می دانم داستانم را او تکمیل می کند. بارها پیش می آید که خود شخصیت های داستان قلم را به دست بگیرند و داستان را بنویسند. این داستان هم این طور که بویش می آید از همان داستان هاست.
دهانش بوی پیاز می دهد.
استکانش را از بطری ای که کنارش هست پر می کند. انگار سوختش با همان نوشیدنی تامین می شود.
توجهی به من نمی کند.
- راستش منم حالم ازش به هم می خوره...
- ولی باید بری باهاش حرف بزنی!
- باور کن گلاب به روت می خوام بالا بیارم وقتی می رم پیشش...
- تو مجبوری. حق انتخابی نداری اینجا! برو و داستان رو تکمیل شده برام بیار!
محبت می کند و یک ماسک از کیفش در می آورد و می دهدش به من: بیا، ماسک بزن برو باهاش حرف بزن!
می گویم: این چیه آخه! از این طرفش اون طرفش معلومه که...
می گوید: درست مثل خودت.
می خندد و با لگد پرتم می کند جلوی پیرمرد لجنی!
ماشین حرکت می کند و می رود.
پیرمرد دوباره یک استکان می رود بالا!
می گوید: بنویس! اصلاً وقت ندارم!
می گویم: چند هزار سال هم برایت کم است و می گویی وقت نداری؟
می گوید: این اواخر سرم شلوغ است.
می دانم که خیلی هم وقت دارد و منظورش از "بنویس اصلاً وقت ندارم" در واقع " بنویس اصلاً وقت نداری!" بود. شاید هم واقعاً وقت نداشته باشد. شاید هردویمان وقت نداریم. شاید درمورد وقت کم من چیزی می داند که خودم از آن بی خبرم. نمی دانم!
چه بوی مشمئزکننده ای می دهد!
دفترچه جیبی ام را در می آورم و سریع می نویسم:
به نام خدا
روایت پیرمرد سر چهارراه

می گوید: تاریخ نزن!
ترجیح می دهم هرچه زودتر هر چرندی که می خواهد را بگوید تا بنویسم و بروم.
استکانی دیگر را بالا می رود: ما هزار و چهارصد و نوزده نفر بودیم.
مکثی می کند و نمی دانم آن سر چهارراه کدام خوشگلی را دید می زند: نه نه! اولش ده هزار نفر بودیم.
نمی دانم چه می خورد که این چرندیات را می گوید. نمی دانم چرا من باید این ها را بنویسم.
می گویم: خب! (سرفه ام می گیرد. واقعاً شرایط سختی است.)
ادامه می دهد: لشکر ما شکست خورد و از آن ده هزار نفر فقط همین تعداد باقی ماند! هزار و چهارصد و نوزده نفر! این آمار رسمی و موثقه! خودم از آمارگیر اون ها شنیدم که بارها این عدد رو تکرار می کرد.
پادشاه کشور دشمن می خواست غرور خودش را به رخ ما بکشد. دستور داد همه ما رو یک جا جمع کنند. آن وقت دستور داد...
خوابش برد!
ترجیح می دهم داستان را راوی تعریف کند. او دانای کل نیست ولی بازهم از این لجن قابل تحمل تر است.
به راوی زنگ می زنم: مشترک مورد نظر در دسترش نمی باشد.
گندش بزند که هر وقت کارش داریم نیست.
خیلی خب. ظاهراً چاره ای نیست.
از همان فاصله دو متری صدایش می زنم: آقا!
جوابی نمی دهد!
بازهم صدایش می زنم: حاجی! عمو!
هیچی نمی گوید.
می روم جلوتر و با نوک کفشم تکانی می دهمش. حرکتی نمی کند.
"امکان ندارد که مرده باشد!"
به او نزدیک تر می شوم. بی خودی دست در کاپشن پاره پوره اش می برم. شاید می دانستم آن جا چیزی پیدا می شود که کارم را راه بیندازد.
یک سری کاغذهای مچاله و یک سری کاغذهای سوخته پیدا می کنم. کاغذها را باز می کنم به آن ها نگاه می کنم. انگار یک جاهایی اش را یک عده آمده اند و ترجمه کرده اند چون زیر بعضی از خط ها یک سری توضیحاتی با دست خط داغون نوشته اند. نکته جالب این است که نوشته ها را راحت تر می فهمم تا توضیحات زیرش را.
مثلاً یک جایی نوشته شده: دیگر خسته شده ام می خواهم به محبوبم برسم.
برای همین دو جمله سه صفحه تفسیر آورده اند. از علل خستگی و بیماری های مربوط به آن. از علائم افسردگی تا یک سری شعر عاشقانه و عارفانه و فلان. آخرش هم یک سری پاورقی هایی آورده اند که واقعاً نه تنها نفهمیدم که حتی نتوانستم کلمه ای از آن را بخوانم.
صفحات هیچ نظم و ترتیبی ندارند. انگار از هر کتابی یک صفحه ای را کنده اند و انداخته اند کنار هم! شاید قسمت هایی از این یادداشت ها را داده اند نمی دانم به که!
تکانی به خودش می دهد. می دانستم که زنده است. (البته بستگی دارد به چه چیزی بگوییم زنده؛ هرچیزی که تکان بخورد لزوماً زنده نیست.)
پیدایش کردم؛ تا همینجا گفته بود: پادشاه کشور دشمن می خواست غرور خودش را به رخ ما بکشد. دستور داد همه ما رو یک جا جمع کنند. آن وقت دستور داد هر کسی بگوید محبوبش کیست؛ اگر شاهنشاه نتوانست میان او و محبوبش فاصله بیندازد زنده خواهد ماند.
ما برای خدایمان می جنگیدیم و آن ها نیز برای خدایشان. نمی دانم اگر می نشستیم با هم حرف می زدیم خدایمان مثل هم بود یا فرق می کرد. هرچه بود مجبور شدیم که بگوییم از خداوند و شاهنشاه خود دست کشیدیم و به خداوند و شاهنشاه آن ها پناه آوردیم. این که به شاهنشاه دشمن پناه بیاوری خیلی بد است اما این که به خداوند دشمنت پناه ببری لزوماً بد نیست.
هرکسی گشت تا محبوبی پیدا کند که نشود میان او و محبوبش فاصله بیفتد. یکی کوه را انتخاب می کرد یکی عمر، یکی سایه، یکی آفتاب و یکی آسمان.
مهلتی که شاهنشاه دشمن به ما برای انتخاب محبوبمان داد به فاصله یک قضای حاجت رفتنش بود. دیگر به نظر می رسید که کارش را کرده باشد.
همه ما هزار و چهارصد و نوزده نفر سرپا ایستادیم. از همان جلو دانه دانه محبوبشان را می گفتند و دانه دانه همان جا گردنشان را می زدند. (نمی دانم چه می گفتند.)
کم کم که نوبت به من می رسید؛ صدای آن ها را می شنیدم که چه می گفتند.
یکیشان می گفت: محبوب من صداقت است.
نوچه ای از نوچه های شاه پرسید: حاضری بعد از زنده ماندنت به پای خداوندگار و شاهنشاه قربانی شوی؟
با مکثی کوتاه جواب داد: آری، با کمال میل!
همیشه صداقت کار دست آدم می دهد. خیلی تمیز گوش تا گوش سرش را بریدند انداختند کنار بقیه سرها. سرها مثل هندوانه های پشت نیسان روی هم با نظم و ترتیب نامنظمی چیده شده بودند. (و چه هندوانه های قرمز و خوش رنگی بودند؛ به شرط چاقو!)
نوبت به بعدی رسید: محبوب من خدای من است.
ما تقیه کرده بودیم و به آن بی شرف ها گفته بودیم که به دین آن ها درآمدیم. منطقی بود که زنده نماند.
سرباز بعدی جوانی بود با ریش حنا بسته: محبوب من آسمان است.
او را در دیگی انداختند و مقداری هم آب ریختند در دیگ(که تا گردنش در آب باشد.) درپوش دیگ را هم گذاشتند و سفت درش را با طناب های محکم بستند تا ارتباطش با محبوش قطع شود. آن گاه دیگ را گذاشتند روی شعله تا خوب جا بیفتد.
ناهار امروز کله پاچه است.
نفر بعدی نوبت یکی از سرداران سپاهمان بود. جواب جالبی نداد، می گفت محبوب من افتخاراتم است. او را لختش کردند و روی ریگ های داغ کف زمین درازش دادند. گفتند: افتخار کن!
مرگ سختی داشت. خوب شد که زود خلاصش کردند.
نفر بعدی پیرمردی بود که اصلاً به قیافه اش نمی خورد محبوبی داشته باشد. گفت: محبوب من قلب شاهنشاه است.
او را از بالای یکی از برجک های کاخ به زمین انداختند.
چه زود عمر آدمی می گذرد. چه زود و در عین حال چه مزخرف.
نوبت من نزدیک است. هفت نفر دیگر بروند نوبت من شود. این عدد مقدس را به فال بد یا نیک بگیریم فرقی ندارد. چه بخواهیم چه نخواهیم نوبت ما می رسد. شاید هم هفت برای نفر جلویی من مقدس است. در واقع او نفر هفتم است و من هشتم.
البته برای لحظاتی قبل این طور بود. اکنون من نفر هفتمم.
نفر اول رفت تا کارش را انجام دهد و برود. پشت سرم را نگاه می کنم عجب صف بلندی است. برخلاف بقیه صف ها در این صف اکثرشان دوست دارند هرگز نوبتشان نشود. گفتم اکثرشان؛ می دانم که چه گفته ام. شاید بعضی هایشان ولی هرچه هست اقلیت نیستند این ترسوها.
نوبت سربازِ بعدیِ ارتشِ شکست خورده است: محبوب من زندگی است.
عجب خری است او! محبوبش را اینطور خرکی ازش گرفتند رفت پی کارش.
بعدی نمی داند چه بگوید. هر چه قبلی ها گفته اند فرقی نداشت و نهایت همگی آن حرف ها همین خون های کف زمین شد. چیزی نگفت و او نیز به همرزمانش پیوست.
بعدی که دید قبلی ها فرقی نداشته و هرچه گفته اند و نگفته اند کشته شدند پس خواست زهر چشمی از شاه دشمن بگیرد: محبوب من خداوند من است. محبوب من شاهنشاه من است. محبوب من وطن است. محبوب من اقوام و خویشان من اند. محبوب من آرمان های من است.
فریاد می زد و همه این ها را می گفت. خیلی زود فریادش خاموش شد.
نفر بعدی می آید، او هم همان جملات را با شور و هیجان کمتری نسبت به نفر قبلی و با گریه و زاری فریاد زد.
کارش را زودتر از قبلی تمام کردند.
بعدی هم آمد و همان جملات را با فریادی صدبرابر قبلی ها به صورت شاه کوبید.
او را اگر نمی کشتند که دیگر منطق داستان به هم می ریخت.
***
از جایش بلند می شود تا کاغذ پاره ها را از من بگیرد. بوی پیاز می آید. نمی دانم چه ربطی به پیاز دارد آخر. انگار ترکیب صد بوی متعفن نتیجه اش بوی پیاز شده باشد. مجبور شدم فرار کنم.
می گوید: بیا، خودم داستان رو برات می گم.
می گویم: نمی خواهد. همه چیز توی این کاغذها هست.
می گوید: کاغذها دروغ اند. تو من رو ول کردی پی اون تیکه کاغذهایی؟
فرار کردم سمت پارکی که نزدیک همون چهارراه بود.
پیرمرد لنگان لنگان دنبالم می دوید. انصافاً با آن سنش خوب دنبالم می کرد!
از همان دور فریاد می زند: بایست! این یادداشت ها دروغ و راستش قاطی شده. این ها را یک آدم امروزی برداشته برای خودش نوشته.
دروغ می گفت. کاغذ پاره ها آنقدر کهنه بود که اگر پلیس مرا با آن ها می گرفت همه اش را یک جا ضبط و ثبت موزه ملی می کرد.
پیرمرد همچنان که می دویدم او هم می دوید.
این بار گفت: نکند دلت را به کهنه بودن آن تکه کاغذهای بی ارزش خوش کردی؟ این ها را راوی اینطور کرده تا به حرفش اعتبار بدهد. می دانی؟ مردم به هر چیز کهنه اعتبار بیشتری می دهند. تو را به محبوبت قسم بایست!
راوی آمد. همبرگری در یک دستش بود و در دست دیگرش یک نوشابه سیاه. من نمی دانم این چه راوی ای است که گذاشته اند برای داستان ما! از من داستان را می خواهند؛ با راست و دروغش که کسی کاری ندارد. دست تنهائم. راوی هم رفته دنبال پر کردن خیکش!
(در حالی که همبرگرش را گاز می زند) می گوید: تا کجایش را رفتی؟
می گویم: خسته نباشی! لازم نکرده با دهان پر داستان تعریف کنی. چه بوی پیازی هم می دهد دهانت!
می گوید: با من کاری نداری؟
می گویم: چرا! این پیرمرد بوگندو رو یه جوری دکش کن بره!
می گوید: چه کارش داری کاغذهایش را می خواهد! همین جا از همه شان عکس بگیر و بده کاغذهاش رو به خودش بره!
پیرمرد نفس نفس زنان رسید.
می گویم: اصلاً اگر این ها فقط یک مشت تکه کاغذ و ورق پاره های بی ارزش هستند، پس چرا دنبالم می کنی؟
پیرمرد دست پاچه شد: یک جایش مهم است. همان را می خواهم.
می گویم: کدام صفحه است؟
اوقاتش تلخ می شود: به تو مربوط نیست!
***
دیگر نوبت به من رسیده بود.
مسئول یادداشت محبوب ها پشت میزش نشسته بود و منتظر بود ببیند چه می گویم: محبوب؟
می گویم: محبوب من مرگ است.
(ای کاش پاسخ آن پرسش را نداده بودم.)
شاهنشاه که تا همین جا به تختش تکیه داده بود و قلیان می کشید این را که شنید اولش خندید اما وقتی جدیت را در نگاهم دید خودش را جمع و جور کرد: منتظریم که ثابت کنی!
از همان جا آب دهانی سمت خودش پرتاب کردم. صاف رفت و در میان پیشانی اش نشست. این شد که فهمید دنیا دست کیست و کیست که جانش کف دستش هست.
لحظه ای همه بهت زده به ما (من و شاهنشاه) خیره ماندند. فوراً شاهنشاه دستور قتل مرا صادر کرد. هیچ کدام از نزدیکان شاه جرئت نکردند چیزی بگویند.
خودم جواب دادم: می بینید که چه شاه سست عنصری دارید؟ دیوانه میخواهد مرا به محبوبم برساند. او را به نام خودش صدایش کردم. یادم نیست چه نامی داشت. شاید بهرام، شاید شهرام، شاید طاهر ... واقعاً خاطرم نیست.
گفتم: اگر از فاصله انداختن میان من و محبوبم عاجزی پس حق نداری مرا بکشی. این وعده خودت بود. از فردا هیچ کسی به وعده های بیهوده ات توجهی نمی کند.
سعی کردم خنده هایم را جمع کنم. شاه را اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد!
می خواست هر طور شده مرا بکشد. اما چاره ای نداشت. باید مانع مرگ من می شد. دستور داد تا سرتاسر سرزمین را بگردند و اکسیر جان پایان ناپذیر را بیابند.
مدتی طولانی از من در زندان هایش با مفصل ترین پذیرایی ها و محافظت با بهترین و ورزیده ترین محافظان تمام سعیش را می کرد که مرا زنده ام نگه دارد. تا هرگز نمیرم و بتواند مرا بکشد!
یک روزی با عجز و التماس سراغم آمد: من مدتی طولانی از تو محافظت کردم تا نمیری. فکر می کنم توانستم میان تو و مرگ (محبوبت) فاصله بیندازم. اصلاً تو درست ثابت نکردی محبوب تو مرگ است. با یک آب دهان که نمی شود چنین محبتی را ثابت کرد!
به نظر می رسید دلش می خواست حب میان من و محبوبم را بیش تر ببیند. نباید منتظرش می گذاشتم. چرا که شاهان غالباً شکیبا نباشند.
او بدون هیچ محافظی و بدون هیچ سلاحی به اتاق مجهز من وارد شده بود. نمی خواست چیزی جان مرا تهدید کند.
زمان آن رسیده بود که بمیرم؛ ولی نمردم. نمی دانم چرا.
من تنها بازمانده از آن لشکر منقرض شده بودم.
بوی مرگ چه بوی عجیب و غریبی است. بوی پیاز می دهد.
تمام اتاق زندان را بوی پیاز گرفته است. خون شاهنشاه به در و دیوار پاشیده است و محبوبم با آغوش باز و چشمانی پر از اشک شوق به انتظار من است.
شاید پیکی آمد و نسخه ای فناناپذیر در گوشم گفت. پیک را کشتم ولی نمرد. او از آن نسخه استفاده کرده بود.
مجبورم کردند تا پیاله اول را بنوشم. پیاله هایش اعتیادآور است؛ خیلی! بعد از صدها یا هزاران سال کسی نتوانست مرا از آن پیاله ها و پیاله ها را از من جدا کند.
نمی دانم آن پیک امروز کجاست و چه کسی را دارد بیچاره می کند.
دنیای تکراری ای است. حرف های جدیدش را نمی دانم چرا نمی زند.
پیاله ای (استکانی) دیگر سر کشید. نمی دانم ولی شاید ما به زنده ماندن اعتیاد داریم.
راوی گوشه ای نشسته است. همبرگرش تمام شده است و نوشابه اش را سر می کشد.
می گوید: با من که کاری نداری؟

محمدامین علیزاده





داستانپست مدرن
دستیار تخصصی کودکان گرگان؛ نویسنده، شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید