ویرگول
ورودثبت نام
دکتر محمدامین علیزاده
دکتر محمدامین علیزادهدستیار تخصصی کودکان گرگان؛ نویسنده، شاعر
دکتر محمدامین علیزاده
دکتر محمدامین علیزاده
خواندن ۱۹ دقیقه·۴ ماه پیش

تخم مرغ عسلی

چند وقتی هست که خیلی حواس درست و حسابی ندارم. به خاطر پیری که نیست، من فقط ۳۵ سال سن دارم (گرچه تقریبا تمام موهایم سفید شده...) شاید بابت فشار کار است. شاید به خاطر مشغله هایم است. شاید به خاطر اتفاقاتی است که این ها به سرم آورده اند. گاهی اوقات نام خودم را هم فراموش می کنم. گاهی اوقات خودم را وسط یک خیابان می یابم. نمی دانم شاید وسط یک اتوبان حتی! خیلی خطرناک است، می دانم.
زنی جوان در چالهء عمیق و بی انتهای مردمک هایم غرق می شود و با بغض می گوید: همین طوری پیش بری یه روزی خونه رو بی پدر می کنی.
گل سرخ خشک و پژمرده ای را کف زمین می بینم. فکر می کنم قدیم تر ها خیلی از گل سرخ خوشم می آمد. چند وقتی هست که از دیدنش بیزارم.
سرزنشم می کنند اما به نظرم می دانند دست خودم نیست.
یک سری جملاتی را مدام تکرار می کنم: ولم کنین! دست از سرم بردارین! تنهام بذارین!
بی مقدمه می بینم که وسط اتوبان ایستاده ام. نمی دانم آنجا چه کار دارم؟ اصلاً چطور به آنجا رسیدم؟ لعنتی خیلی حس غریبی ست. راننده ای عصبانی محکم پدال ترمز را فشار می دهد. پیاده می شود، فحشم می دهد. بهش زل زده ام... بی تفاوتی ام را که می بیند بیش تر کفری می شود؛ فحش های آبدارتری می دهد. سوار ماشین قراضه اش می شود و راهش را کج می کند و می رود. مثل روح های سرگردان این فیلم های ترسناک شده ام. معلوم نیست چه مرگم شده.
چشم هایم را باز می کنم. کنار رودخانه ای آشنا هستم. هوای کودکی ام را دارد. بوی نم خاک، تازگی ریاحین، سایهء حریر شاخه های درختان، صدای مادرانهء رودخانه، ابهت پدرانهء کوهستان، سمفونی مرغان، تحسین آسمان، زمین و زمان دست به دست هم داده اند تا خروش رودخانه، قند کنار دل رهگذران باشد. امتداد رودخانه را تعقیب می کنم. مسیرش کاملاً آشنا به نظر می رسد. اگر اشتباه نکنم رودخانه را که دنبال می کردم به آبادی آباء و اجدادی ام می رسید. خوب که نگاه می کنم رودخانه ای در کار نیست. همان خیابان لعنتی است.
رهگذری جلوی من ایستاده است.
می گوید: جایی می خوای بری پدرجان؟
(طوری پیر شدم که در ۳۵ سالگی مرا پدرجان صدا می زنند!)
کمی مکث می کنم، چیزی به خاطرم نمی آید...
بیش تر مکث می کنم‌...
سوال رهگذر را فراموش کرده ام. شخصی جلوی من ایستاده و فقط یادم می آید که چیزی پرسیده است.
نمی دانم با من چه کار دارد. حوصلهء آدم ها را ندارم. برو پی کارت بچه جان!
آن قدر درگیر افکارم بودم که سرم را انداخته بودم پایین. سرم را که بالا می آورم پیش رویم درختی می بینم. فکر می کنم لحظاتی پیش تصور می کردم رهگذری آن جا ایستاده! نمی دانم.

* * *

شروع داستان:
پرواز همیشه لذت بخش است. از همان کودکی پرواز را دوست داشتم. همیشه باید پرید. رهبر تیم دستور پریدن داد. همگی یک به یک پریدند. نوبت به من رسید. بند چتر نجاتم را محکم چسبیدم و من هم پریدم. خودم را میان زمین و آسمان معلق یافتم. به خودم که آمدم دیدم از ارتفاعی بلند در حال سقوط هستم. آسمان زیادی آبی است. آفتاب داغ و پدرسوز است و زمین سخت و پدرسوخته.
تا چشم کار می کند بیابان است. بیابانی که انتهایش به مرگ می رسد. سقوط لذت بخش است. آسمان بلند است. پرنده غلط بکند به اینجایی که من از آن سقوط می کنم برسد. هر چه پایین تر می آیم، جاده ای بلند و باریک را بهتر می بینم. جاده ای درست در دل بیابان. طوری وسط در وسط بیابان گذاشتندش که انگار وسط دنیا همین جاست. وسط وسط وسط دنیا! جاده می رود تا بی انتها. می رود تا مرگ. از همان بالا خط جاده را دنبال می کنم؛ یک جایی در افق می رسد به آسمان. نه فقط یک جا! از هر دوطرفش که نگاه کنی انتهای این جاده آسمان است. قبل از اینکه چترم را باز کنم باید بیشتر سقوط کنم تا یک سقوط حرفه ای را رقم زده باشم. دوست دارم تا قبل از باز کردن چتر بیکار نباشم و داستان بنویسم. داستان زندگی خودم را بنویسم! درستش این است که بگویم داستان زندگی ام را تعریف کنم. داستان حتما از قبل نوشته شده بود. شاید هم نشده بود و نوبت خودم است که همه چیز را بنویسم.
همه چیز از یک خیابان شروع شد. یک خیابان بی انتها. آن روز تمام خیابان را می رفتم ولی به جایی نمی رسیدم. شاید خوب که نگاه کنیم شروعش خیلی قبل ترها بود. از وقتی که در یک خیابانی بی انتها رها شدم.
چشم هایم را باز می کنم. سقوط ادامه دارد. دوست دارم تا ابد سقوط کنم. سقوط لذت بخش است. اما زمین خوردن درد دارد. باید سقوط کرد و زمین نخورد.
دوستی داشتم که معتقد بود جمله ای که معنا ندارد را باید آن قدر تکرار کنی تا معنادار شود. پس باز هم با خودم تکرار کردم: سقوط لذت بخش است. اما زمین خوردن درد دارد. باید سقوط کرد و زمین نخورد.
تجربه نشان داده اهمیت، زاده ترس است.
آدم از زمین خوردن می ترسد، پس باید به سقوط اهمیت بدهد. سقوط نزدیک ترین تجربه به پرواز است...
کاش می توانستم آسمان را سر و ته کنم و به آسمان سقوط کنم. هر چه می گذرد به زمین نزدیک تر می شوم.
ولی خوب که نگاه می کنم ترسی از زمین ندارم. دو طرف این جاده می رسد به آسمان.  وقتی اول و آخر داستان و خیابان و همه چیز آسمان است، شاید لازم نباشد دنیا را سر و ته کنم.
به خودم می آیم... از جایم بلند می شوم. تمام صورتم خیس عرق است. به نظر می آید خواب های عجیب و غریب می دیدم. حتما به خاطر استرس فرداست. فردا روز مهمی است. می خواهم رکورد سقوط از بلندترین ارتفاع را بشکنم. نماینده گینس و تمام خبرنگاران و مردم برای گرفتن فیلم و عکس و ثبت آن لحظات تاریخی آن جا هستند. که چه؟ بیکارهای خوش خیال! از پنجرهء کنار تخت به بیرون نگاه می کنم. خیابان تاریک است. ساکت و تاریک... لابه‌لای درختانِ کنار خیابان باد به دنبال هم صحبت می گردد. زمان زیادی ندارم. فردا روز مهمی است. باید خواب کافی داشته باشم. لابه‌لای درختان، باد را تنها رها می کنم و دوباره می خوابم.
تابش خورشید از پشت پنجره صدایم می زند و آغاز صبح را اعلام می کند. حالا افراد زیادی منتظرند تا سقوط آزاد مرا ثبت کنند. سقوطی که هرگز هیچ کسی در زندگی اش نداشته...
از جای خوابم بلند می شوم.
روبه‌روی آینه روشویی می ایستم. بی شرف چه نگاه غریبه ای دارد! انگار نه انگار که ۳۵ سال هرروز جلوی آینه می دیدمش. چهرهء مردی ناآشنا را می بینم. چهره ای بی روح، بی تفاوت، فرسوده، له شده، چروکیده، پر از ریش و موهای سفید! اهمیتی نمی دهم. امروز روز بزرگی است. امروز تمام نگاه ها به من است. اجازه نمی دهم تصویری که بیرون از آینه وجود ندارد این روز بزرگ را زهرمارم کند. با آرامش کامل و دقت تمام، دندان هایم را مسواک می زنم. تا بناگوش نیشم را باز می کنم و لبخندی می زنم. در دندان نیشم برقی می زند؛ بازتاب چراغ دستشویی است... امروز صبحانه برای خودم چای و تخم مرغ عسلی گذاشته ام. با خیال راحت صبحانه ام را می خورم.با لقمه هایم بازی می کنم. تخم مرغ عسلی کش می آید ولی نه زیاد. اگر زیاد کش بیاید نشانه خام بودن غذاست. بگذار منتظر بمانند... عجله ای نیست. امروز صبح طوری دیگر هستم. آرامِ آرام... برخلاف روزهای دیگر که هر روز شتاب زده و پراسترس کارهایم را می کردم، امروز با تک تک وسایلم کامل وقت می گذرانم. گویی قرار نیست دیگر همدیگر را ببینیم. کسی چه می داند؟ شاید محاسبات علمی غلط از آب در بیاید و صاف با کله بیفتم کف آسفالت!
تلفن زنگ می خورد. با همان آرامش و طمانینه تلفن را بر می دارم و جواب می دهم.
- بله؟
صدایی کلفت و خشن از پشت تلفن با عصبانیت سرم داد می کشد: کجایی آقا؟ صد دفعه از صبح دارم زنگ می زنم، چرا جواب نمیدی؟ من سر این پروژه میلیاردی پول نذاشتم که بی خیال شی و پا پس بکشی. الان نیم ساعته که دوربینا روشنن و همه منتظر توئن!
فرصتی نداد تا جواب بدم. خودش ادامه داد: اگه می خواستی بترسی غلط کردی مسئولیتش رو قبول کردی!
صدا محو شد. شاید برای من محو شد. متوجه حرف هایش نمی شدم، ولی هنوز داشت صحبت می کرد. نمی فهمیدم چه می گوید. شاید اصلاً صدایش نمی آمد. چند بار گفتم: من صدای شما رو ندارم. ولی تاثیری نداشت. او همچنان به صحبت‌هایش ادامه می داد. انگار به زبان دیگری حرف می زد. متوجه هیچ کدام از کلماتش نمی شدم. می دانستم درحال حرف‌زدن است ولی انگار صدایی نمی شنیدم. مثل ناشنوایی شده بودم که می بیند با او حرف می زنند و لب و دهان ها تکان می خورد ولی هرچه با لب خوانی تلاش می کند، هیچ کلمهء معناداری دستگیرش نمی شود. حس مزخرفی بود. حوصله ام سر رفت. گوشی را سر جایش گذاشتم.
دوباره تلفن زنگ خورد. دلم نمی خواست جواب بدهم. منتظر ماندم تا خودش بیخیال شود و قطع کند ولی سمج تر از این حرف ها بود. به هر حال تلفن آنقدر زنگ خورد تا خودش قطع شد. دوباره شروع کرد به زنگ خوردن...
همه چیز آماده بود. من تصمیم خود را گرفته بودم. آماده رفتن بودم. هنوز هم تلفن داشت زنگ می خورد. در را باز کردم. یک ون سفید جلوی در پارک بود. یک مرد با آستین کوتاه و عینک آفتابی جلوی ون ایستاده بود؛ به نظر می رسید که راننده باشد. خبری از فیلمبردار یا گزارشگری نبود. شاید انتظار نداشتند کسی که می خواهد رکورد گینس را بشکند هنوز در خانه اش باشد. با خیال راحت سوار ون شدم و روی صندلی پشت سر راننده نشستم. بدون این که هیچ مکالمه ای بین من و راننده صورت گرفته باشد او هم سوار شد و به سمت همان بیابانی که قرار بود از آن هواپیما به پایین بپرم حرکت کردیم. حس اعدامی ای را داشتم که پای چوبه دار می برندش. در صندلی کناری ام یک شاخه گل سرخ بود. معلوم نیست چه کسی می خواسته به معشوقه اش بدهد، ولی هدیه اش را رد کرد و او هم همان جا گذاشت که بماند. شاید اصلا گل سرخ را به او نداد. شاید ترسید که بدهد و گل را پرت کند و بیندازد زمین. چه شد که به اینجا رسیدم؟ فکر می کنم من هم همین بلا سرم آمده بود. یک عصر که برای کسی گل سرخ خریده بودم. بقیه اش را یادم نمی آید... شاید هم اشتباه می کنم. ولش کنید!
صدای سرفه از انتهای ون می آید. فردی در سایه نشسته است. مرا صدا می زند: رفیق قدیمی! صدایش از ته چاه می آید. انگار مرا می شناسد. بهت زده بر می گردم و به انتهای ون نگاه می کنم. مردی جوان (حدودا ۳۵ ساله) بود؛ با کت و شلواری خوش دوخت و موهایی شانه زده، تیپش حسابی به چشم می آمد ولی سردی نگاهش آدم را پس می زد.
بلند شد و به سمت من آمد. گل سرخ را برداشت، روی صندلی پشتی گذاشت و کنار من نشست.
با کنجکاوی پرسیدم: من شما رو می شناسم؟
با خنده گفت: ورشکستگی و زندون عقلت رو زایل کرده!
نگاه تندی به او کردم ولی چیزی نگفتم.
خنده اش را جمع کرد. دست در موهای لخت و سیاهش کرد. موهایش زیادی سیاه بود. سیاهی اش تو ذوق می زد. یاد موهای برادر کوچکم سینا افتادم.
مرد کت و شلواری ادامه داد: من که می دونم دوباره همه چی یادت میره، ولی بذار یه بار دیگه بهت بگم شاید این بار یادت موند. ما شریک بودیم. من و تو... دوتا داداش. دوتا رفیق؛ یادته پیرمرد؟
فکر می کنم همان شریک کلاهبردارم باشد. لعنتی تمام سهم من را هم بالا کشیده بود و خودش غیبش زده بود. من مانده بودم و هزار بدبختی و فلاکت. همه می گفتند که فلانی مرده؛ ولی من می دانستم که زنده است. شاید حس ششمم بهم می گفت. شاید هم آدم های نزدیک به او که خبرش را برایم می آوردند. ولی ناگهان دستم از همه جا قطع شده بود.
آن شیاد کلاهبردار دست سردش را روی شانه ام گذاشت. احساس کردم شانه ام برای چند لحظه یخ زد. خودم را کمی کنار کشیدم. با نگاهی از سر تحقیر همراه با تعجب گفت: چقدر پیر شدی مرد! امروز من اومدم تا دستت رو بگیرم و از این وضع نجاتت بدم. بعد از اینکه تو سقوط کنی کلی پول توی حسابم میره. با همون پول ها از زندون درت میارم. به نظرم این تنها راهی بود که می تونستم زندگیت رو نجات بدم.
نای حرف زدن نداشتم. نگاه سردی به او کردم. بی وجدان هیچ نگاه سرد یا تندی در او اثر نداشت. میانه های راه به راننده گفت که همین جاها باید پیاده شود و صلاح نیست که جلوتر بیاید و همان جا در جاده خاکی ون سفید ایستاد و او پیاده شد.
انگار که اصلا کسی از اول کنارم نبود. دوباره همان شاخه گل سرخ روی صندلی کناری ام بود. شاید مرد کت و شلواری با موهای لخت فقط یک توهم بود. باید به سقوط و رکوردی که می زدم فکر می کردم. چیز دیگری اهمیت نداشت. به هر حال این یک سقوط مهم بود: سقوط از بلندترین ارتفاع و بدون چتر نجات؛ یک رکورد مهم تاریخی!
برای رسیدن به زمین یک توری بزرگ در ارتفاع کم پهن کرده بودند تا به داخلش بیفتم. خیلی برای این روز تمرین کرده بودم.
ثبت کننده رکورد گینس هم آن جا بود. مردم دور تا دور محل سقوط صف کشیده بودند و با ذوق و شوق نگاه می کردند.
اگر مجبور نبودم نمی پریدم.
بعد از آن ورشکستگی و شکست سنگین اقتصادی کارخانه ام تعطیل شد. تمام شرکایم رهایم کردند. زنم هم نامردی نکرد و طلاق گرفت. روزها بین زندان و دادگاه می رفتم. به امید هیچ. به امید فردایی که نبود. خیلی روزگار بدی بود وقتی که با من مثل کلاهبردارها رفتار می شد. من مجرم نبودم من فقط فقیر بودم. زندان جای مجرمین است نه فقرا... ای کاش می دانستند با زندانی کردن یک فقیر چیزی عایدشان نمی شود. معلوم است از دستگیری زمین خوردگان فقط یک چیز ناقصی شنیده اند و بد متوجه شده اند. دستگیری به معنی گرفتن دست است نه دستبند زدن به یک بدبخت! البته من نیازی به کمک های سراسر منت آن ها نداشتم؛ فقط ای کاش دست از سرم بر می داشتند. به قول معروف، مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.
شب ها و روزها و هفته ها و ماه های سخت طی می شدند.
از جمعه به شنبه پناه می‌بردم؛ از سکوت و خلوت، به آشوبی نامعلوم. از شنبه به یکشنبه پناه می‌بردم؛ از آغازی تهی، به راهِ دررویی در آغازِ کار. از یکشنبه به دوشنبه پناه می‌بردم؛ از روزمرگی، به بی‌خوابی. از دوشنبه به سه‌شنبه پناه می‌بردم؛ از عادت‌های تکراری، به تصویرِ مبهمِ امید. از سه‌شنبه به چهارشنبه پناه می‌بردم؛ از نیمه‌راهِ بی‌فرجام، به سرابِ آخرِ هفته. از چهارشنبه به پنج‌شنبه پناه می‌بردم؛ از دویدن‌های بی‌ثمر، به بویِ گریز. و از پنج‌شنبه به جمعه پناه می‌بردم؛ به خلوتی که در آن، حتی خودم را از یاد برده بودم.

تنها یک کلمه در تمام این روزها در ذهنم پا می کوبید: سقوط!
شب و روز به سقوط فکر می کردم. در خواب و بیداری توهم و هذیان سقوط داشتم. خودم را میان زمین و آسمان می دیدم. سقوط بهترین پناهگاهی بود که هر روز و هر شب تجربه اش می کردم. شب ها چشم هایم را می بستم و در عالم رویا سقوط می کردم. درست مثل بچگی هایم... از بچگی عاشق سقوط بودم. شب ها چشم هایم را می بستم و تصور می کردم از بلندترین قلهء دنیا به پایین می افتم. سبکی وصف نشدنی آن حس و حال تمام خستگی های روزم را از بین می برد. روزها وقتی زورم به بچه های کوچه نمی رسد، بلافاصله می رفتم طبقهء بالای خانه و چشمانم را می بستم و به سقوط فکر می کردم. در مدرسه اگر تکالیفم را نمی نوشتم یا سوال معلم را بلد نبودم منتظر می ماندم تا شب شود و بروم در رخت خواب با چشم های بسته به سقوط فکر کنم. حتی وقتی مادرم دعوایم می کرد به سقوط فکر می کردم. فقط فکر خالی نبود. واقعا هم خوشم می آمد از جایی بلند به پایین بپرم. آن زمان روزها رخت خواب هایمان را که جمع می کردیم گوشه اتاق روی هم می چیدیم. همیشه کارم بود که از صبح شروع کنم تا خود شب که پدرم رخت خواب ها را کف اتاق پهن کند، از بالای رخت خواب ها به پایین بپرم. عادت همیشگی ام بود. گاهی اوقات دست و پاهایم درد می آمد ولی این کار را تکرار می کردم چون حس و حال خوبی برایم داشت.
این حرف ها را که زدم یاد بچگی هایم افتادم. زمانی که شش سالم بود. مادرم برادر سه ساله ام، سینا، را به من سپرد تا به بازار برود. قبل از رفتنش هزار تاکید به من کرد که مراقب این تخم جن باشم تا به چیزی دست نزند. من هم هی سرم را تکان داده بودم و گفته بودم: خیالت راحت.
هوا خنک بود و صدای گنجشک ها از بیرون پنجره می آمد. دفتر نقاشی ام را برداشتم  شروع کردم به کشیدن. برادرم هم با ماشین اسباب بازی اش روی فرش قان قان می کرد. نقاشی یک گل سرخ کشیدم. زیادی سرخ بود. سرخی اش توی ذوق می زد. ساقه ای باریک و زیبا برایش نقاشی کردم. چند خاری هم دورش گذاشتم. رفتم سراغ برگش...
صدای شکستن از آشپزخانه آمد. مطمئن بودم کار برادرم سینا بود. پسرهء احمق! گل و گلبرگ و همه چیز را رها کردم و سراسیمه به سمت آشپزخانه دویدم. کف آشپزخانه پر از خون شده بود. سینا بشقاب طرح گل سرخ یادگار مادربزرگ مرحومم را شکسته بود و با تکه های بشقاب دست و پاهایش را بریده بود. وقتی من رسیدم تمام در و دیوار خونی بود. به طرز اغراق آمیزی همه جا پر از خون شده بود.
مادرم زود برگشت. وقتی برگشت، خیلی بی تابی کرد ولی چیزی به من نگفت.
چند روز بعد که آرام تر شده بود مرا جایی دید و با صدایی آرام صدایم زد. هیچ نگفت، فقط گفت: تو قرار بود مراقبش باشی. و صدایش نه بلند بود، نه عصبانی. سرد بود.
بعد از ظهر همان روز به بالای پشت بام رفتم. هوا خیلی گرم بود. آفتاب داغ مستقیم به فرق سرم مشت می کوبید. دست هایم را مثل دو بال هواپیما باز کردم و چشم هایم را بستم. باد از لابه لای موهای لختم می گذشت و موهایم را به رقص می انداخت. بقیه اش را یادم نمی آید.
***
همه چیز آماده است. بیلبوردی بزرگ در بیابان نصب شده است. روی آن نوشته شده: با خیال راحت سقوط کنید! گل سرخی بزرگ هم گذاشته بودند کنارش که به خیال خودشان تزئینش کرده باشند. سوار هواپیما می شوم. کم کم حرکت می کنیم. همه چیز با آرامش طی می شود. خلبان تا جای ممکن بالاتر از جو زمین آمد. دیگر خودم هم نمی دانم اینجا ارتفاع چند هزار پایی است... شاید هواپیمایش از این بالاتر نمی تواند برود.
لحظه موعود فرا رسیده بود. شکستن رکورد بلندترین سقوط... قرار شده بود همراه من سه چترباز ماهر هم به پایین بپرند، تا اگر در حریم توری بزرگ نبودم مرا در جهت آن توری هدایت کنند.
همه چیز آماده بود... زمان پریدن رسید. در خروجی برای سقوط باز شد. به چتربازها نگاه کردم. یکیشان جلوتر آمد. دستش را روی شانهء من گذاشت و گفت: برادر، من به تو افتخار می کنم. صدای آشنایی بود. کلاه و عینکش را برداشت. چه موهای لختی داشت! موهایش زیادی سیاه بود. آن قدری که سیاهی اش توی ذوق می زد. به من گفت: من برادرت سینا هستم. نگران نباش. برخلاف تو که اون روز نتونستی مراقبم باشی، من امروز مراقب تو هستم. با خیال راحت بپر! این را گفت و با لگد به بیرون هلم داد. نمی دانم چرا این کار را کرد. همیشه از بچگی دیوانه بود! پشت سر من سینا و دو چترباز دیگر پریدند... تمام داستان از اول تا آخرش توی ذهنم مرور می شد. چقدر دنیا از این بالا ریز و حقیر است. این همه دوندگی و تکاپو برای همین بود؟
هر سه چترباز بالاتر از من در حال سقوط بودند. منتظر بودند که ارتفاع کم شود و چترهایشان را باز کنند. ولی فعلا داشتند از سقوطشان لذت می بردند. حق هم داشتند. واقعا سقوط لذت بخش است. نگاه ناامیدانهء همسرم جلوی چشم هایم آمد. چهرهء سینا با همان موهای لختش را دیدم. تکه های شکستهء بشقاب گل سرخ مادربزرگ و هزار چیز دیگر همه و همه در ذهنم می آمدند و می رفتند... بیلبوردی بزرگ که نوشته شده بود: با خیال راحت سقوط کنید! دوباره نگاهش کردم. طوری نور مستقیم آفتاب به بیلبورد می تابید که به نظر آینه ای بزرگ شده بود. می توانستی تمام بیابان را در آن ببینی. بیابانی بی روح، بی تفاوت، فرسوده، له شده...
توری را می توانستم از آن بالا ببینم. و این یعنی پایان لذت سقوط.
ناگهان توری از دو طرف کشیده شد. کش آمد و رسید به دو طرف بیابان. از هر طرف که به توری نگاه می کردم به آسمان می رسید. یعنی هر جای این جادهء باریک و کشیده توری بود؟ چترباز ها چترهایشان را باز کردند. توری بزرگ را که دیدند دیگر خیالشان راحت بود که درون توری می افتم. سایهء سه چتر بزرگ روی زمین بود. وقتی به آن جادهء باریک و کشیده نزدیک شدم، سرعت همه چیز کند شد. همه چیز مثل فیلم صحنه آهسته شده بود. گویی زمان هم کش آمده بود. زمان کش آمد؛ توری کش آمد؛ زمین کش آمد؛ حتی دیدم که آسمان هم کش آمد. یاد تخم مرغ عسلی افتادم! کم کم به پایین می رسیدم. دیگر هیچ خبری از توری نبود. فقط آسفالت بود. با همان کندی سمت آسفالت سقوط می کردم. شاید تمام ماجرای سقوط تمام شده بود. واقعا رسیده بودم. با آرامی تمام انگار که پر را روی بالش بیندازی سرم با کف آسفالت برخورد کرد.  صدای شکستن بشقاب آمد...  نمی دانم توری کجاست؟ آن آدم ها کجا هستند؟ نه اثری از سینا هست و نه آن مردم تماشاچی. نکند که مرده باشم؟ اگر مردم پس چرا مردن آن قدرها هم که می گفتند سخت نبود و هیچ دردی اصلاً نداشت؟ شاید از قبل مرده بودم. شاید نصفه و نیمه مرده بودم و الان دیگر کامل مردم. نصفه مردن خیلی بد است. مثل این است که نصفه و نیمه لای در بمانی. بالاخره باید یک طرف در بمانی! یا رومی روم، یا زنگی زنگ.
چیزی به خاطرم نمی آید. جاده ای طولانی است که معلوم نیست به کجا می رسد. ماشین ها می آیند و می روند و کاری به کارم ندارند. چقدر همه چیز عجیب است. معلوم نیست چه مرگم شده ولی باور کنید دست خودم نیست!

محمدامین علیزاده

پست مدرنگل سرخخیابانسقوط
۰
۰
دکتر محمدامین علیزاده
دکتر محمدامین علیزاده
دستیار تخصصی کودکان گرگان؛ نویسنده، شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید