بغل اجاق گاز آشپزخانهء خوابگاه، جسم نحیف سبز کوچکی روییده... لابد لازم است عکس بگیرم و زیرش از همان متن های خزی که زیر عکس خزه هایی که کف آسفالت با آب کولر رشد می کنند، می نویسند، بنویسم و تحسینش کنم. ولی نه! من نظر دیگری دارم! جدای از آن هایی که تحسینش می کنند، خیلی ها هم هستند که در دنیای بیرون به این علف هرز(!) به چشم تحقیر نگاه می کنند (ولی من از آن ها هم نیستم) : خب اینجا دراومدی که چی؟ لابد میخوای سرو و چنار و صنوبر شی! از همین درخت هایی با چند قرن تجربه چرا نمی شی؟ (به ما ربطی نداره که فقط و فقط چند روز هست که از عمرت گذشته!) اصلاً بدبخت اینجا دنبال چی هستی؟ می خوای تحسینت کنن و بگن آفرین از توی گرد و غبار بغل سینک ظرفشویی رشد کردی؟! اون وقت اون درختی که اون طور زحمت کشید و رشد کرد میاد اعتراض می کنه: چرا باید ریشه ام رو به خاطر میز آقای رئیس قطعش کنین ولی این علف هرز با این که فایده ای براتون نداره تحسینش کنین! از همین علف های هرز اگه توی خاک زمینتون دراومده بود صدتا صدتا می کندینشون که درختاتون بهتر رشد کنن! آقای رئیس دستپاچه شد: عمر تو هم روزی تمام می شود، عزیز من! لااقل اینطوری جاودان می شوی... لازم بشود برایت مراسم یادبود باشکوهی هم خواهیم گرفت. نگران هیچ چیز نباش... می دانی می خواهم چه بگویم، علف جان؟ ما نمی توانیم نسبت بهت بی تفاوت باشیم... یا باید تحسینت کنیم و از رفتارت درس بگیریم یا باید با تو بجنگیم و با این که کاری به کار ما نداری با همان ریشه کوچولویت بکِشیمت بیرون از آنجا! شاید در گردگیری عید! شاید در گردگیری آخر هفته! شاید هم اعصابمان از دست یک عده ای دیگر خرد شود و تو را عوضش از پا دربیاوریم: مهم نیست اگر متوجه حرف هایم نمی شوی چون من هم متوجه حرف هایت نمی شوم. شاید کلی حرف داشته باشی که بخواهی به من بزنی، شاید هم نه! ولی تو دوست منی! وجه اشتراکمان هم اینست که هیچ کداممان متوجه حرف های همدیگر نمی شویم! شاید برایت عجیب باشد این حرفم(گرچه اصلاً متوجه اش نمی شوی.) ولی وجه اشتراکمان خیلی خیلی بیش تر از این حرف هاست. حالا که واقعا دوست همیم، لازم شد بنشینیم با همدیگر حرف بزنیم... ولی تو متوجه حرف هایم نمی شوی! بیا طوری دیگر به آن نگاه کنیم! شاید تو فکر می کنی من دوستت هستم ولی حرف هایت را متوجه نمی شوم. اما اینجا یک مشکلی پیش می آید. دو هم صحبت و همراه اگر حرف همدیگر را متوجه نشوند، نمی توانند دوستیشان را ادامه بدهند. دوستی به همین فهمیدن هاست، به همین درک متقابل است. نمی شود که دو دوست حرف هم را نفهمند و بخواهند همچنان باهم دوست بمانند؛ بالاخره یک جایی (دیر یا زود) به مشکل می خورند. خلاصه که مجبورند از همدیگر جدا شوند (چه بخواهند چه نخواهند). وقت خداحافظی رسیده دوست من! ما به درد دوستی با همدیگر نمی خوریم چون حرف های یکدیگر را نمی فهمیم: می دانم دوست من تنهایی را دوست ندارد. برایش ناراحت می شوم. می دانم دوست من دوست ندارد دیگران نسبت به او بی تفاوت باشند. دوست خودم است؛ خوب می شناسمش، گوشه ای می نشینم و برایش غصه می خورم: حالا وقت دلتنگیه... عامل دلتنگی من و تو خودمونیم. دلتنگی به روحمون آسیب می زنه! دلتنگی مثل خوره می افته به جون درخت عمر آدمیزاد! دلتنگی یه چیزی شبیه آقای رئیسه! درسته مثل اون چاق و شکم گنده نیست و کت و شلوار سرمه ای نمی پوشه! ولی مثل خوره می افته به جون درخت... (حالا درختان عمر آدمیزادها یا درختان زمین خدا)
می گویم: یهویی تو از کجا پیدات شد اومدی تو زندگیم؟!حالا که قراره رفتنمون به هردومون آسیب بزنه، وقتش رسیده که کینه های خودمون رو سر همدیگه خالی کنیم (شاید برای همین باشه که علف های هرز رو از توی خاک درمی آرن) چون علت حال بد من رفتن توئه (نمی دونم شاید تو هم حالت بد باشه و علت حال بدت رفتن من باشه)، پس قبول کن وقت انتقامه! ولی من دلم نمی آد بهت آسیب بزنم چون تو دوست منی. ولی تو به من آسیب می زنی که حرف هام رو نمی فهمی! می گوید:... (چیزی نمی گوید یا شاید هم می گوید ولی من متوجه نمی شوم، همینش آزارم می دهد.) می گویم: پس وقتش رسیده که منم بهت آسیب بزنم. ولی من دلم نمی آد بهت آسیب بزنم چون تو دوست منی. ولی تو به من آسیب می زنی که حرف هام رو نمی فهمی! پس وقتش رسیده که... صبر کن! با کشتن تو حال من بدتر میشه و تو هم از این وضع درک نشدن نجات پیدا می کنی! پس من این طوری به کسی که بهم آسیب می زنه کمک می کنم و عوضش به خودم بیش تر آسیب می زنم! این حماقته... می گویم: شاید بزرگترین آسیب به تو اینه که نکشمت. این طوری با دلتنگی نمی تونی بهم آسیب بزنی؛ فقط با بی توجهی ناخواسته ای که به من داری بهم آسیب می زنی! شاید هم اصلاً من رو دوست خودت نمی دونی... ازت متنفرم اگه منی که تو رو دوست خودم می دونم دوست خودت نمی دونی... پس باید ازت انتقام بگیرم؛ چون تنفر قابل سرکوب نیست: بذار یه طوری دیگه به قضیه نگاه کنیم. اگه واقعاً دوستم داشته باشی پس از زجر کشیدنم هم اذیت می شی... شاید بهترین راه برای زجر دادنت، آسیب زدن به خودم باشه. پس بهتره نکشمت تا با این درک نکردن من به من آسیب بزنی. اینطوری میشه که اگه واقعا دوستم داشته باشی از آسیب دیدنم ناراحت می شی و تو هم آسیب می بینی پس به خواسته ام می رسم و این طوری بهت آسیب می زنم. اگه هم دوستم نباشی و دشمنم باشی با نکشتنت کاری می کنم که هر روز با کینه ای که نسبت به من داری آسیب ببینی! خلاصه کاری نداریم دوستم هستی یا دشمنم (شاید هم کاری داریم!) اما هر چی بیشتر با درک نکردنم بهم آسیب بزنی، همون قدر (یا شاید هم بیش تر) با درک نکردنت بهت آسیب می زنم. نقشه قشنگیه! زجرت میدم. نباید این بازی رو شروع می کردی، علف جون! از الان خودت رو بازنده بازی بدون! می گوید: ... (چیزی نمی گوید یا شاید هم می گوید ولی من متوجه نمی شوم، همینش آزارم می دهد.) اما شاید هم دوست من هستی که این طور از اول ماجرا خودت را تسلیم من کردی... پس از گناهت می گذرم و می توانی دوست من باشی... علف عزیز و مهربانم! به هرحال بین دوستان هم گاهی اوقات کدورت پیش می آید... حتماً می توانی این چیزها را خودت درک کنی. شاید هم نمی توانی... نه! واقعاً نمی توانی درک کنی! نمی دانم بازنده این بازی کیست، اما من از خودم برای تو نمی گذرم. اینجا خوابگاه من است و من قبل از تو همین جا بوده ام. پس اگر قرار بر رفتن باشد، تو باید بروی! می دانی می خواهم چه بگویم، علف جان؟ ما نمی توانیم نسبت بهت بی تفاوت باشیم... یا باید تحسینت کنیم و از رفتارت درس بگیریم یا باید با تو بجنگیم و با این که کاری به کار ما نداری با همان ریشه کوچولویت بکِشیمت بیرون از آنجا! پس بهتر آنست که تو خودت تسلیم شوی... می گویم یا شاید هم او می گوید: از این تسلیم تر؟ فکر می کنم خودت متوجه حرفم شده ای که این طور تسلیم من شدی! بیش تر از قبل شبیه من شده ای... وقت آن رسیده که در آغوش بگیرمت ای عشق دیرینم! شاید هم آمدی تا از خودم بمانم و درگیر تو باشم! شاید هم...شاید... شاید.... شاید....
شاید لازم باشد منتظر انتقام دردناک من باشی...
محمدامین علیزاده