دیشب شب خیلی سختی بود.
و سخت تر از آن تمام امروز. چرا که علاوه بر خستگی های مانده از دیشب، فشارهای امروز را هم باید تحمل می کردم.
قطار، ساعت ۶ حرکت می کرد. به زحمت خودم را تا ایستگاه رساندم. امیدوار بودم بتوانم در طول مسیر بخوابم. آن قدر خواب آلود بودم که نمی دانم با چه وسیله ای و از کجا تا راه آهن آمدم.
در کوپه ای که از قبل رزرو کرده بودم نشستم و از صندلی کنار پنجره به بیرون قطار نگاه کردم.
مدتی می شد که نشسته بودم.
کوپه ای که من سوار آن شده بودم یک کوپه چهار نفره بود. از پنجره کناری به بیرون نگاه می کردم. چشم هایم به زحمت باز می شد. هوای بیرون بارانی بود. پنجره از بیرون خیس و از درون کمی بخار گرفته بود. با دستم بخار روی شیشه را پاک کردم. مردم را می دیدم که با چتر و بارانی و پالتو در حال سوار شدن بودند. می دویدند که از یک دیگر جلو بزنند و سوار شوند. همیشه کارشان همین است. می دوند که از یک دیگر جلو بزنند و سوار شوند. کاش لااقل هر کسی سوار مرکب خودش شود. خیلی هایشان سواری گرفتن از یک دیگر را زرنگی می دانند، در حالی که غافل از آنند که خود به کسی دیگر سواری می دهند. افتخار آن نیست که از کسی سواری بگیری؛ افتخار آن است که به کسی سواری ندهی!
خیلی خوابم می آید...
اصلاً سوار بشوی که چه؟ کاش قبل از سوار شدن به هدفشان از سوار شدن هم فکر کنند. شاید هم سوار شدنشان دست خودشان نباشد.
نمی دانم کجای مسیر هستیم. قطار در حال حرکت است و هوای بیرون پنجره تاریک و چراغ های کوپه خاموش هستند. مردی به آهستگی درِ کوپه را باز می کند و وسایلش را از روی صندلی اش بر می دارد و سر جای خودش می نشیند و همان طور نشسته می خوابد.
هر چهار نفر این کوپه خواب اند... حتی خودم!
انسان نیاز به طبیعت گردی و گشت و گذار در کوهستان دارد. این روزها آن قدر درگیر بودم که اصلاً نرسیدم به خودم برسم. در عالم رویا خود را رها در کوهستان می بینم. کوهستان سرسبز است. آسمان آبی است. آفتاب منطقی می تابد. ابرها و آفتاب به توافقی درست رسیده اند که هم آفتاب و هم ابرها بتوانند باهم بر زمینیان حکومت کنند. این تعادل به نفع زمینیان است. نمی دانم ولی همیشه احساس می کنم این تصمیمشان زیر سر زمینیان است. آنان به تنهایی ضعیف اند، اما گاهی اوقات بعضی هایشان نفوذ بالایی پیدا می کنند. آفتاب را هم رام می کنند! زیر سایهء درخت بلندی روی تخته سنگی کنار چشمه می نشینم. گلسنگ زیبایی را کنار پایم می بینم. زندگی زیباست.
قطار تکانی محکم می خورد و سوت بلندی می کشد. صدای جیغ و فریاد از چند جا بلند می شود.
هنوز هم خوابم می آید.
بعد از نمی دانم چقدر، دوباره قطار حرکت می کند. نمی دانم شاید از شدت خواب آلودگی خیال می کنم که حرکت کرده باشد. صدای حرکتش را می شنوم.
چشم هایم را برای لحظاتی باز می کنم. مردی جلوی درب کوپه ایستاده است.
چه اهمیتی دارد؟
به ساعت موبایلم نگاه می کنم. ساعت ۶ تمام است. نه یک دقیقه کمتر و نه...
دبیر کلاس سوم دبستانم خانم احمدی را می بینم. چقدر سر و صورتش چروک شده. مرگ فرزند سخت است. صخره نورد مصیبت را آزمایش می داند.
جوان صندلی کناری ام یک صخره نورد است. این را خودش گفته است.
صخره نورد می گوید: رفیق، چایی می خوری؟
با خستگی تمام می گویم: نه متشکرم.
مشخص است که صخره نورد حوصله اش سررفته و دنبال هم صحبت است: اهل کجایی؟
می گویم: اهل جایی نیستم. تو اهل کجایی؟
می گوید: اهل کوه و صخره. تمام دارایی ام را ۲۰ سال پیش برای بیماری فرزندم دادم و آخرش فهمیدم هیچ چیز هیچ نمی ارزد. از آن روز به قدر آذوقهء کوله پشتی ام کار می کنم. تا کوله پشتی ام پر باشد، زندگی می کنم. هر وقت خسته شدم، کوله پشتی ام را هم پر نمی کنم. خسته شدن حق هر آدمی است.
از شدت خواب آلودگی سرم را تکان می دهم که تاییدی کرده باشم و ساکت شود که بتوانم یک مقدار بخوابم. چقدر این صندلی ها را بد ساخته اند!
چشم هایم را باز می کنم. این یک قطار اتوبوسی است. نمی دانم چرا اولش تصور کردم که در یک قطار کوپه ای هستم.
از جیبم موبایلم را در می آورم که ساعت را ببینم: این هم که خاموش شد!
شارژرم را بالای ساک گذاشته بودم که در دسترس باشد. پاور بانکی هم داشتم که داخل کیف دم دستی ام بود. اما الان هیچ چیزی همراهم نبود. نه ساکم را می دیدم نه کیف دم دستی ام را.
من روی صندلی کنار پنجره ام. صندلی کناری ام پیرمردی است با حداقل یک قرن سن و سال. ریش بلند و مرتبی دارد.
فلاسک مندرسی را به طرف استکان کوچکی خم می کند: رفیق، چایی می خوری؟
ولی من فقط می خواستم بخوابم. آن ها از حجم شب بیداری های من در این مدت هیچ خبری ندارند. آن قدر خسته بودم که خودم را این طور گول می زدم که ساک و کیفم بالای سرم در محل مخصوص کیف هاست.
ای کاش به جای این صندلی های اتوبوسی روی یک تخت نرم با بالش پر قو خوابیده بودم. حالا پر قو هم اگر نبود خیلی اهمیت نداشت. نه آرزوی خدمتکار مخصوصی را داشتم که ماساژم بدهد و نه جای لوکس و عجیبی می خواستم. همین که یک جایی بود که بشود رویش دراز به دراز بیفتم کافی بود.
خیلی خسته ام. راستی ساک و کیفم کجاست؟ اصلاً حوصله ندارم دنبالشان بگردم. حتماً بالای سرم کنار چمدان های بقیه باشد.
پیرمرد سوالش را با خنده تکرار می کند؛ یکی از دندان های پیشش افتاده است: چایی؟
می گویم: نه متشکرم. من فقط می خوام یه ذره بخوابم.
می گوید: ایرادی نداره، پس بیا لااقل یه خرده از این نقل ها بخور.
مشتش را می آورد و پنج نقل شکسته و نیمه با سه پسته سرباز و یک پسته سربسته با دو کشمش و پنج نخود را کف دستم می ریزد. آرام در جیب چپم می گذارم و می خوابم.
چشم هایم را باز می کنم؛ قطار توقف کرده است. در یک کوپه شش نفری هستم. روی صندلی وسطی سمت چپِ در نشسته ام. هوا هنوز هم تاریک است. نمی دانم این تاریکی صبح است یا شب.
موبایلم کجاست؟ راستی ساک و کیفم هم گم شده بودند. از جایم بلند می شوم که دنبال وسائلم بگردم. یا دزد بردتشان یا همین دور و اطراف اند. چیز ارزشمندی در آن ها نبود. هرچه شد که شد. به قول دوست صخره نوردم، هیچ چیز هیچ نمی ارزد. اصلاً شاید هم گم نشده باشند. شاید در کوپه چهار نفره جایشان گذاشتم. نکند چیزی با خودم به قطار نیاورده باشم!
خیلی وقت است که خوابیده بودم. حتماً وقت نماز شده. از جایم بلند شدم.
درب کوپه را باز می کنم... صدای ناله از انتهای واگن کناری می آید.
به ساعتم نگاه می کنم ساعت ۶ را نشان می دهد. نمی دانم ۶ صبح است یا شب. هیچ وقت این طور گیج نبوده ام.
مردی رو به پنجره همین طوری شق و رق با پالتویی بلند و مشکی و تیپی یک دست تیره به تاریکی بیرون پنجره نگاه می کرد. بیرون از پنجره فقط سیاه بود. هیچ چیزی از بیرون مشخص نبود.
صدایش می زنم: آقا ببخشید...
جوابی نمی دهد. تکرار می کنم: با شمام آقا...
به شانهء چپش دست می زنم و تکانش می دهم.
صدای ناله از انتهای واگن جلویی می آید. شاید صدا از واگن جلویی نباشد. شاید اصلاً صدایی نباشد. هنوز هم غرق خواب بودم.
مرد پالتو مشکی فقط به سیاهی بیرون زل زده است. نمی دانم چه بلایی سرش آمده است. انگار با یک مانکن لباس صحبت می کنم: فقط بگو حالت خوبه؟ نمی خواد چیزی دیگه بگی!
همچنان به جلو زل زده است. نمی دانم چرا ولی نگرانش شده ام.
محکم به جلو و عقب تکانش می دهم. خودم هم همراهش تکان می خورم. دلم می خواهد بگیرم کف همان سالن بخوابم.
فریاد می زند: چرا ولم نمی کنی؟
می گویم: باشه کاری باهات ندارم؛ فقط خواستم ببینم سالمی که برم.
می گوید: نه نرو... باید باهات صحبت کنم! حرف های مهمی دارم...
می گویم: تو که می خواستی ولت کنم؟ منم خیلی خسته ام و خوابم میاد. باید برم...
حالا او اصرار می کرد: نه بمون!
در همان حال چشم هایم بسته می شد. نمی دانم چه می گفت. حال خوبی نداشتم. امیدوار بودم که فقط کف سالن قطار نیفتم.
می گفت انسان عمری به دنبال چیستی می گردد و به نیستی می رسد.
این را گفت و من آن قدر گیج بودم که فقط متوجه حرف زدنش بودم.
می گفت: خیلی ها در جست و جوی حقیقت اند.
نگاهی به من کرد و پرسید: تو هم دنبال حقیقتی؟
گفتم: آره خب.
می گوید: چرا فکر می کنی حقیقتی باید وجود داشته باشد؟ چه کسی این احتمال را رد کرده که هرچیزی نمی تواند اشتباه باشد و از مجموعه ای از اشتباهات مفهوم حقیقت برخیزد؟ اصلاً چه کسی تعیین می کند که درست و غلط چیست؟
قطار سوت بلندی کشید و ایستاد. نمی دانم مرد پالتو مشکی کجا رفته بود. مسئول قطار از یکی از اتاق ها بیرون آمد: مگه نمی خواستی بری نماز بخونی؟ زود برو بخون برگرد. از همین در که پیاده شی ۱۰۰ متر پائین تر نمازخونه بین راهیه. یه وضوخونه هم همون کنارش هست.
آخرش نفهمیدیم چرا چپ و راست و شمال و جنوب را ول کردند و بالا و پائین را چسبیدند. پائین تر دیگر یعنی چه؟
می گوید: منظورم دست چپه!
با لحنی حق به جانب گفت: چپ و راست رو که دیگه بلدی؟
حوصله خودش و جواب دادن به او را نداشتم. اصلاً از کجا فهمید دنبال چه کاری بودم؟! بی خیال!
هوا خیلی سرد بود. کاش می پرسیدم نماز صبح است یا مغرب و عشا. به ساعتم نگاه کردم. هنوز ۶ است. به عقربه هایش نگاه کردم. عقربه هایش یخ زده اند! ساعتم خوابیده بود. (درست مثل خودم!)
همان پیرمرد یک قرن ساله با ریش مرتب را دیدم: صبح است یا شب است؟
با خنده ای که دندان های سفیدش را می شد در آن تاریکی به وضوح دید می گوید: شب است، رفیق! شب است!
خواب آلود و تلوتلوخوران وضویم را گرفتم و بعد از نماز با همان حالت نیمه هوشیار سوار قطار شدم.
از انتهای سالن ۸، صدای جیغ و داد می آید. مرد جوان با پالتوی مشکی با دست های در جیب به هوای تاریک بیرون زل زده است. باید می رفتم و می دیدم صدای چیست. بی تفاوت بودن احمقانه است. از نظر پیرمرد بی تفاوت بودن کار گاو و گوسفند است. اصلاً متوجه نشدم کجا و در کدام سالن بودم که قطار راه افتاد. شاید حین راه رفتن هم چرت می زدم. همچنان صدای جیغ می آید. شاید این هم توهم باشد. تا به صدا برسم از چند سالن می گذشتم؛ در هر سالن مردی با پالتوی مشکی بلندی می دیدم که با دست های در جیب از پنجره به تاریکی بیرون قطار زل زده است. از یک جایی به بعد سالن ها شماره نداشتند. به یکی از سالن ها که رسیدم صدا برای چند لحظه قطع شد.
دوباره صدای جیغ و داد شروع شد. صدا نزدیک و واضح بود. صدای جیغ کشیدن زن جوانی بود؛ شاید هم صدای ناله های مردی بود مستاصل! نمی دانم...
به نظر می رسید صدا از کوپه اولی باشد. در می زنم کسی جوابی نمی دهد. باز هم در می زنم. همچان صدای جیغ و داد می آید. نتوانستم بیش تر از این صبر کنم. در را باز کردم و وارد شدم.
کسی در کوپه نبود! شاید صدا از کوپه ای دیگر بود. شاید هم صدایی در کار نبود. به هر حال دیگر صدای ناله ای از جایی نمی آمد.
نمی دانم کوپه ام کدام کوپه بود. کسی آن دور و اطراف نبود. در همان سالن با یک پالتوی مشکی طوری که دستانم در جیب بود از پنجره به هوای تاریک بیرون زل زده بودم. چیزی مشخص نبود. نمی دانم به چه چیزی فکر می کردم. همان طور ایستاده خوابم برد.
صخره نورد آمد: تحویل نمی گیری، رفیق؟
می گویم: باور کن خوابم میاد.
(نمی دانم چرا احساس صمیمیتی بی خودی از همان اول با صخره نورد داشتم!)
می گوید: به کجا نگاه می کنی؟
می گویم: نمی دونم. تاریکی قشنگه. توی تاریکی برای خودم هرچیز که بخوام می کشم. نور که بیاد وحشت بیرون رو نشونم می ده.
صخره نورد می گوید: هر وقت که به صخره ها می رسم به خودم این طور میگم: تو قوی تر از صخره ها هستی. وگرنه این مسئولیت بهت واگذار نمی شد. کار به جایی می رسه که صخره ها تو رو بالا می برن!
صدای ناله از نمی دانم کجا می آید.
نمی دانم چه می خواستم به صخره نورد بگویم. خوابم می آید.
بیدار که می شوم خودم را در کوپهء خودم می بینم.
پیرمرد صندلی کناری که به نظر می رسید یک قرن سن داشته باشد با یک پالتوی مشکی به من چایی تعارف می کند: رفیق، چایی می خوری؟
گیج و منگ خوابم نمی دانم چه می گویم.
ساعتم را نگاه می کنم. ساعت ۶ است. هوای بیرون تاریک است. کوپهء ما یک کوپه ۶ نفره است.
قطار ایستاده است.
لعنتی معلوم نیست چه مرضی پیدا کردم که هرچقدر خواب آلود همه جا می چرخم و چرت می زنم، خوابم کافی نیست.
پیرمرد می گوید: چون درست نمی خوابی. خواب آلودگی بی خوابی رو رفع نمی کنه. دوای خواب آلودگی خوب خوابیدنه. باید خوب بخوابی!
در عالم رویا خود را رها در کوهستان می بینم. کوهستان سرسبز است. آسمان آبی است. آفتاب شوخی دارد. به ساعتم نگاه می کنم. ساعت ۶ است.
صدای ناله و جیغ و فریاد از سالن ۸ می آید. صخره نورد کجاست؟ چند ساعتی می شود که نمی بینمش! نگرانش شدم. نکند کار دست خودش داده باشد!
سراسیمه به سمت ناله و فریاد می دوم. دوباره تمام واگن ها را یکی یکی طی می کنم. هیچ کس در راهروی واگن ها نیست. هوای بیرون از پنجره تاریک تاریک است.
از یک جایی به بعد مجبور شدم یکی یکی در هر کوپه را باز کنم و داخلش را ببینم. خیلی ها فحشم می دادند و سرم داد می کشیدند. اما چاره ای نداشتم.
دیگر صدای جیغ و داد قطع شده بود.
همچنان یکی یکی در هر کوپه را باز می کردم. به سالنِ نمی دانم چند رسیدم. در کوپه اولی را باز کردم. صخره نورد را دیدم که کف کوپه دراز به دراز مرده!
تنهای تنها... هیچ کسی در کوپه نبود!
یک ریسمان کلفت را انداخته بودند دور گردنش. پارچه ای خیس را هم در دهانش فرو کرده بودند... صحنهء وحشتناکی بود...
نمی دانم کار چه کسی بود.
مرد جوانی با پالتوی مشکی وارد کوپه می شود: می دانستم کارت را می کنی. درست راس ساعت ۶.
می گویم: ساعت ۶ صبح یا ۶ شب؟
می گوید: نمی دانم.
سوال احمقانه ای بود. نباید می پرسیدم!
صخره نورد چشم هایش به سمت بیرون پنجره بود، گویی چشم به راه است... شاید هم ترسیده!
بالای سر جنازه اش می روم: طفلکی... چه به سرت آورده اند!
چشم هایش را می بندم!
می گویم: حتماً خسته شده بود و دیگر کوله پشتی اش را پر نکرد.
پالتو مشکی با همان سنگینی همیشگی اش کوله پشتی صخره نورد را از روی صندلی کناری اش بر می دارد: پنج نقل شکسته و نیمه با سه پسته سرباز و یک پسته سربسته با دو کشمش و پنج نخود درون کوله پشتی صخره نورد بود!
کوله پشتی را همان جا می گذارد و آهسته کوپه را ترک می کند. حین رفتن این طور می گوید: دوای خواب آلودگی خوب خوابیدن است. پیرمرد ۱۰۰سال است که مرده است. او بهتر از همه می دانست راه حلش چه بود.
این را گفت و رفت. احتمالاً می رود که باز هم به یک پنجره تاریکی زل بزند و هیچ چیزی نگوید.
مردک دیوانه!
می دانستم تمام ماجرا دروغ است. پیرمرد اهل مردن نبود. یک جایی روی یکی از همین صندلی ها نشسته است و با همان فلاسک کهنه اش چایی با نقل و پسته می خورد.
هوا تاریک است. خیلی خوابم می آید...
محمدامین علیزاده