دکتر محمدامین علیزاده
دکتر محمدامین علیزاده
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

نبرد تن ها

نمی دانم جهان بیرون، بسط داده شدهء جهان درون است یا شاید هم جهان درون، چکیده ای از جهان بیرون باشد. شاید هم تلفیقی از هر دو درست باشد، یعنی هیچ کدامشان اصل نباشد و هر کدام فرعی برای دیگری محسوب شود. شاید هم هیچ ربطی به هم دیگر ندارند و در عین حال شبیه همدیگرند. مثل دو فرد که با دیدن هرکدامشان دیگری برایت تداعی می شود، اما هر چقدر به آن ها بگویی شما دو نفر با هم برادر یا خواهرید یا لااقل نسبت دور یا نزدیکی با هم دارید، به هیچ وجه نمی پذیرند. شاید هم یک انکار مصلحتی باشد. شاید با همدیگر بسته اند که به کسی راستش را نگویند. گاهی اوقات تصور می کنم نکند هردویشان یک نفر باشند! یک فرد در دو بدن متفاوت؛ حتی در دو نقطه جغرافیایی کاملاً متفاوت یا در دو برهه زمانی مختلف؛ طوری که مرگ آن یکی چند قرن تا هزاران سال با نمونه بعدی خودش (یا شاید هم تعریف دیگری از خودش) فاصله داشته باشد.
می گوید: هرگز چیزی را بیرون از خود نیافتم که درونم مشابه مینیاتوری اش را پیدا نکرده باشم.
***
آرامگاه فراموش شده بنیان گذار کبیر سلسله گمنام فاخریه، کریم خان اول، در گورستان حوالی روستای نسیان از توابع شهرستان سرفراز کنار چشمه مرآت قرار دارد.
پیرزنی با چارقد سفید گلدار و عینکی که با دو نخ کلفت به گردنش آویزان است، کنار چشمه یک سبد انار را دارد می شوید. (در این تاریکی گرگ و میش به نظر می رسد انار باشد؛ آخر سرخی عجیبی دارد.)
هوای روستا خنک است. مه ملایمی در گذر است. بوی رطوبت خاک اینجا را دوست دارم. اصلاً همین رطوبت این خاک را این طور دوست داشتنی اش کرده است.
سمت پیرزن می روم. همچنان سرگرم شستن انارهاست. گیسوهایش را حنا بسته است. از جلوی چارقدش که کمی موهایش مشخص است، می شد فهمید.
سگی بزرگ و سیاه (بدون اغراق دو متر فقط قدش است) آن کنار ایستاده است و در این هوای مه آلود و نیمه روشن به من زل زده است. (نمی گویم نترسیدم!)
پیرزن می گوید: کریم خان را که می شناسی؟
می گویم: نه...
انارها را که دیگر تمامشان را شسته با سبدش بلند می کند و به راه می افتد: پس با من بیا...
مکثی کرد و پرسید: انار دوست داری؟
می گویم: آره ولی این طور سرپا که نمیشه انار خورد!
یک انار به من می دهد و می گوید: این را بگیر هر وقت که مناسب بود نوش جان کن!
***

سردار بزرگ سپاه با صورتی خونین و مالین و دست و پایی شکسته و لنگان، سراسیمه به بالین شاه می آید: فرمانروا، این چندمین شکست ماست. ما تمام دشمنانمان را شکست دادیم؛ به جز این دشمن که چندین بار با او روبه رو شدیم و در تمام این نبردها، بدون آن که هیچ خسارتی به دشمن وارد کنیم، سنگین ترین تلفات را داده ایم.
کریم خان که تازه از خواب بیدار شده است، دستی به صورت خود می کشد تا بفهمد کجاست و آن کسی که صحبت می کند به چه زبانی حرف می زند. دستی دیگر هم بر سبیل بلندش می کشد تا اقتدارش را به یاد خودش و دیگران بیندازد: همین الان جلسه ای تشکیل می دهیم. از سران سپاه تا مشاوران و وزرا همه باید بیایند.
پیک شاه روانه خانه همه شان می شود تا در آن موقع شب تمامی آن ها را بیدارشان کند و به دارالشوری بکشاند. هوا خنک و مه آلود است.
***
رئیس الوزرا می گوید: شاهنشاها، باید از ممالک همسایه در این نبرد کمک بگیریم. آن ها می دانند که این دشمن خبیث دیر یا زود گریبان آن ها را نیز خواهد گرفت. ناگزیر مجبورند برای حفظ اراضی خودشان درخواستمان را بپذیرند.
شهاب الدین میرزا، ولیعهد شاه، می گوید: درخواست داده ایم ولی رد کرده اند. ما سال هاست که درگیر این دشمنیم و هیچ پیروزی ای نداشته ایم. برای ما هیچ نتیجه ای به جز تلفات سنگین نداشته است. تمام همسایگان ترسیده اند. می بینند ما که بزرگترین لشکر دنیاییم هم از پسش بر نیامده ایم، می بینند ما که همیشه تمامی دشمنان را به خاک و خون کشیده ایم در این نبردها تک تک سرداران و سربازان را از دست می دهیم، واضح است که نمی پذیرند.
مشاور اعظم می گوید: لازم است رعیت را بیش تر درگیر کنیم. با اجازه فرمانروا مالیات ها را بالا ببریم، رعیت را بالاجبار پای میدان نبرد ببریم. باید بفهمند دیگر زمان بخور و بخواب گذشته است.
وزیر لشکر می گوید: هیچ راه نظامی ای بر این دشمن کارگر نیست. به نظرم حیله ای سیاسی بیندیشیم و همه شان را به بهانه ای در جایی جمع کنیم، آن هنگام تمامشان را به توپ ببندیم!
هرکسی نظری می دهد و کریم خان سبیلش را تاب می دهد و به تمام آن حرف ها با دقت گوش می دهد. نمی دانم میان صحبت کدام وزیر یا کدام سردار است که شاه به سخن می آید: آن کسی که جلوی ما ایستاده دیگری نیست که خود مائیم. ما قدرتمندتر از آنیم که احدی بر ما مستولی گردد. کسی که جلوی من ایستاده خود منم و کسی از پسش بر نمی آید به جز خودم.
جلسه را همان جا خاتمه می دهد و دستور می دهد لباس رزم بیاورند.
***
شاه بزرگ سوار بر رکاب سلطنتی با زره و تبر جنگی مخصوصش روانه کارزار می شود: مبادا پشت مرا خالی کنید!
لشکری عظیم با تمام سران، سمت غاری که دشمن خودش را در آن پنهان کرده است، روانه می شود. مسافت زیادی را می روند. از کوه ها و دشت ها و رودها می گذرند تا وارد روستایی به نام روستای نسیان می شوند.
راه بلد می گوید: همینجاست، قبلهء عالم!
کنار چمشه مرآت در غاری سیاه محل اختفای همان دشمن است.
وقتی که به غار می رسند، هوا کمی تاریک و گرگ و میش است. مه ملایمی هم در گذر است. بوی رطوبت جالبی از خاک می آید. فضای کنار چشمه خنکی خاصی دارد. پیرزنی کنار چشمه با چارقدی سفید گلدار مشغول شستن یک سبد انار است.
کریم خان دستی بر سبیل های بلندش می کشد و به سمت غار می رود. نزدیکان شاه به او پیشنهاد می دهند که اندکی صبر کند و دست از اقدام عجولانه بردارد. اما شاه می داند اگر نرود باز هم بیش از پیش باید افرادش را از دست بدهد و به هیچ نتیجه ای هم نرسد؛ بالاخره یک جایی باید می پذیرفت که به داخل غار برود.
کسی جرئت نمی کند جلوتر از شاه برود. کریم خان (نمی گویم نمی ترسد) ولی همچنان سوار بر اسبش آرام آرام و محتاطانه به سمت غار در حرکت است.
به ابتدای غار که می رسد دیگران را از همراهی منع می کند: می خواهم خودم تنهایی با خودِ درون غارم صحبت کنم.
سگی بزرگ و سیاه (بدون اغراق دو متر فقط قدش است) درون غار ایستاده است و در این تاریکی داخل غار به کریم خان زل زده است: فراموشم که نکرده ای؟
می گوید: می دانستم یک روزی قدرتت را به رخم می کشی و عقده های سرکوب شدهء تمام این سال ها را یک جا بیرون می ریزی.
نگاهش را به سمت روشنایی کم بیرون غار می اندازد: نگران خودت نیستی؟
دستش را می برد که بر سبیلش بکشد اما جرئت نمی کند: از چه بترسم؟ تو مرا نابودم نمی کنی؛ چرا که بقای تو در بقای من است و من هم نیامدم که نابودت کنم؛ چرا که نابودی تو نابودی من است. می دانی، راستش را بخواهی این همه سال خودم بودم که نگذاشتم نابودت کنند. می دانستم پایان تو پایان من است و پایان من پایان همهء این هاست. این ها شاخه های من اند و بقایشان در بقای من است. بی رحمی تو بود که به کم قانع نبودی. فهمیدی این ها دنبال بقایند پس بقای مرا خواستند و بقای من به بقای تو بود. پس تا می توانستی برای بقای خودت انار شکستی و دانه دانه در دهان گذاشتی...
***
پیرزن به چشمه مرآت اشاره می کند: چشمه او و تمام شاخه هایش را در آغوش کشید. (اصطلاحی محلی به این معنی که در آب چشمه غرق شد.)
یادم آمد پیرزن پارچه ای نزدیک چشمه روی زمین پهن کرده است تا با هم بنشینیم و انار بخوریم. نمی دانم من هم انار خوردم یا نه.
***
هوا مه آلود و گرگ و میش است.
سگ سیاه بزرگ به من زل می زند.
هوای خنک دل نشینی است. بوی رطوبت از خاک بر می خیزد.

محمدامین علیزاده

کریم خانداستانانار
دستیار تخصصی کودکان گرگان؛ نویسنده، شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید