نظریه عقده ادیپ یکی از ارکان روانکاوی فروید است که همواره مورد مجادله بوده و هست. اغلب در مورد آن، از جمله در ایران، به این مشکل برمیخوریم که شناخت درستی از نظریه فروید ندارند و در مواردی درکی تحریفشده از موضوع در ذهنها نشسته است. هدف از ترجمه این مقاله تلاشی برای آشنایی بهتر با نظریه فروید و شناختی درست از عقده ادیپ است.
مقاله زیر اثر اوله آندکهئر اولسن (Ole Andkjær Olsen) است که در کتاب Fokus på Freud، منتشر شده در کپنهاگ به سال ۲۰۰۶ به مناسبت ۱۵۰مین سالگرد تولد زیگموند فروید چاپ شده است. اوله آندکهئر اولسن، متول ۱۹۴۸، استاد دانشگاه کپنهاک و یکی از کارشناسی مطرح در حوزه روانکاوی و فرویدشناسی است. مقاله با اندکی تلخیص و در مواردی برای فهم بهتر به صورت آزاد ترجمه شده است.
جوانی که دنیای کودکی را ترک میکند و قدم به دوران بلوغ میگذارد، یک مرحله بحرانی را پشت سر میگذارد. در دوران کودکی والدین و خواهر و برادر مهمترین افراد زندگی او هستند، اما از فرد بالغ انتظار میرود که پیوند عمیق عاطفی با همسر و فرزندان خود برقرار کند. اگر فرد در گذر از دوره کودکی به بلوغ بلغزد، بقایای نفس کودکانه او را با ورود به دوران بزرگسالی همراهی خواهد کرد. بحران دوران بلوغ زمانی ظهور میکند که وابستگیهای عاطفی کودکی نخواهند خانه شان را ترک کنند، زمانی که آموختههای دوران کودکی به اندازه کافی به سوی زندگی بزرگسالی گام بر نمیدارند، و یا زمانی که والدین با فرزند بالغ خود همچنان کودک و نابالغ برخورد میکنند.
در اکثر جوامع مراسمی وجود دارد که دوران گذار از کودکی به بلوغ را مشخص میکند و جوانان را راهنمایی میکند تا جای پای خود را در ورود به زندگی در دوران بلوغ محکم کنند، برای مثال آزمون مردانگی در جوامع بدوی و برگزاری جشن بلوغ در غرب. در جامعه فئودالی گذار به نسل بعدی آسان بود، چرا که برای حفظ اتحاد قومی و منافع اقتصادی ازدواج از پیش تعیین شده بود، و جایگاه و نقش افراد تعریف شده و وظایف و امتیازاتی که به همراه داشتند زمانبندی شده و مشخص بود. با ظهور سرمایه داری و پیشروی اقتصادی پویا، شرایط سخت تر شد. خاندانهای اشرافی قدیمی به فلاکت افتادند، در حالیکه سرمایه داری جدید به ثروت و افتخار دست مییافت. جامعه طبقاتی با امکان محدود جابجایی اجتماعی پدید آمد. فرد امکان پیدا کرد که شغل خود را داشته باشد و عشق دوجانبه مبنای ازدواج قرار گرفت. این آزادی جدید به دست آمده شگفتآور بود و نقش بهسزایی در تشدید بحران دوران بلوغ داشت.
در نتیجه تقسیم کار جدید اجتماعی، خانواده از کارکردهای قبلی خود تهی شد. پدر خانواده شروع کرد در بیرون از خانه به سر کار برود، هر چند بیشتر ساعات روز در خانه نبود ولی هم چنان او بود که تصمیم میگرفت. به همین دلیل خانواده به حالتی گلخانهای نمو پیدا کرد که در آن درگیری و تنش بین مادر و بچهها نمایان شد. زنان خانه دار به خاطر منزوی شدن از اجتماع، منبع تمناها و آرزوهای بزرگ برآورده نشده گشتند. مادران آنها را همچون ارثیهای سنگین همراه با عصبیتی رو به رشد، به پسران و دختران خود منتقل کردند. بچهها همچنان با ورود به زندگی بزرگسالی، وابسته و دلبسته خانه پدری ماندند، امری که جدا شدن را به تجربهای دشوار و دردناک تبدیل کرد. با نگاهی به ادبیات در سالهای پایانی ۱۸۰۰ میلادی، این موجودات ناتوانِ خانهنشین، مملو از عشقهای مایوسانه و هوسهای زنای با محارم، و خشمی موهوم به جامعه و قدرت و به طور کلی به زندگی بودند. اینان کسانی بودند که وقتی عجزشان در برابر زندگی دیگر قابل تحمل نبود، بر روی کاناپه فروید دراز کشیدند.
زمانی که فروید در سال ۱۸۹۶ پس از مرگ پدرش به روانکاوی خودش پرداخت، به گوشههایی از این مشکل دست یافت. به یاد آوردنِ حس اروتیک نسبت به مادر زیبا و جوانش و غضَب نسبت به پدر میانسالی که او را در کودکیش سر جایش مینشاند آغاز شد. او انگارههایی از همین احساسات را در نزد دیگر اعضای فامیل، خدمتکاران، دوستان و بیماران نیز مشاهده کرد. زمانی که در کتاب “تعبیر خواب” (۱۹۰۰) بخش عمدهای از آموزه روانکاوی خودش را منتشر کرد، از افسانه ادیپ به عنوان چهارچوبی برای تفسیر استفاده کرد: زنای با مادر و قتل پدر، این دو عملی که سرنوشت برای ادیپ رقم زده است، دو آرزوی قدرتمندی که روانکاوی میتوانست جایگاه آنها را در ضمیر ناخودگاه افشا کند. فروید بر این باور بود که کشاکش بین میل به زنا با محارم در کودک و ممنوعیت زنا از سوی جامعه است که باعث خلق عقده ادیپ میشود، عقدهای که آنرا هسته اصلی ایجاد حالتهای رواننژندی نامید.
عقده ادیپ همچنان با آغاز دوره بلوغ گره خورده است، چرا که معمولا پس از شروع دوران بلوغ است که این کشاکش روانیِ حل نشده، به شکل رواننژندی که به درمان نیاز دارد نمایان میشود، ولی نظریه جدید وجوه دیگری را نیز در برمیگیرد. به نظر فروید، نقطه تعیین کننده در شکلگیری این مسئله، دوران بلوغ نیست، بلکه شکل گیری بحران بلوغ، ریشه در مشخصههایی شخصیتی دارند که در پنج سال نخست زندگی به وجود آمدهاند. او همچنین ادعا کرد که در پسِ احساسات دردناک و عاطفی که کودک را به والدین گره میزند و به طور مشخص به مادر، یک حس خشن اروتیک نهفته است که در گذشته سرکوب شده است. در پایان تاکید میکند که احساسات گرم و مثبتی که معمولا بزرگسالان از والدین خود و خانه دوران کودکی به خاطر دارند، همیشه حسی از نفرت و خشم پنهان را در خود حمل میکنند.
هر چند شناختهترین شکل حسِ ادیپی را در نزد پسربچهای مییابیم که مادر را تنها برای خودش میخواهد و به همین دلیل آرزو میکند که پدر را به آنجایی بفرستد که عرب نی بیندازد، ولی در واقع این مجموعه عاطفی، ترکیبی پیچیده و چند وجهی است. تنها عنصر ثابت در عقده ادیپ، ساختار سه وجهی آن است، که غبطه و حسادت باعث ایجاد تنفر، رقابت و وحشت میشود تا مورد تنبیه قرار گیرد.
فروید در “توتم و تابو” (۱۹۱۲) عقده ادیپ را از دیدگاه تاریخی و مردمشناسی بررسی کرد. او با الهام از داروین و موضوع جهش از میمون به انسان، جمعی را مفروض گرفت که آن را قبیله بدوی نامید. در این قبیله یک مذکر پیر به تنهایی به خاطر قدرت جسمی خود یکهتازانه بر تمامی اعضای قبیله حکمرانی میکرد. حق استفاده جنسی از اعضای مؤنث در انحصار او بود و از همینجا او پدر تمامی اعضای قبیله بود. اما روزی پسرهای سرکوب شده با سرخوردگی جنسی، گرد هم جمع شدند و مشترکا پدر را کشتند، او را تکه تکه کردند و خوردند، و از آن به بعد حق تصاحب مؤنثها برای همگان مقدور شد. اگر کسی دوباره تلاش میکرد که حاکمیت خود را برقرار کند، قتل پدر دوباره تکرار میشد. به همین دلیل اولین اجتماع انسانی، جامعهای بی پدر بود که هرج و مرج و بی قانونی در آن حاکم بود.
فروید ادعا میکند که اعضای این “قبیله برادریِ” بدون پدر، بار دو احساس قوی را به دوش میکشید: احساس گناه در قتل و حسرت داشتن پدر، پدری که دیگر نبود، پدری که نه تنها از او میترسیدند و متنفر بودند، بلکه همزمان او را بی نهایت تحسین میکردند. برای بروز این احساسات، جامعه توتمی را به وجود آورد که بر مبنای آن مردان به خاطر پیروی از قانون پدر درگذشته منع شدند از اینکه با زنان قبیله خود رابطه جنسی برقرار کنند؛ در واقع زنای با محارم منع شد، و نیز همگی از کشتن حیوانهایی که توتم قبیله بودند و نماد پدر قبیله بودند خودداری کردند تا از این طریق کفاره گناه را بپردازند و خسران وارد شده را جبران کنند. از اینجا اولین سرکوب ـ سرکوب بدوی ـ دو آرزوی ادیپی، انجام زنا و قتل پدر آغاز میشود.
از نظر فروید برای مدت کوتاهی حسرت پدری به اندازه کافی قوی بود که پدر مرحوم را در شکلهای مختلفی به غیر از توتم حیوانی نامگذاری کنند و با گذشت زمان نمادهای پدری در ردههای مختلف اجتماع به نمایش گذاشته شد. در پایینترین رده پدر خانوادگی، در رده بالاتر پدران قبیله و در رده بالای آنها رئیس قبیله، شاه، رهبران مذهبی و شخص پدر خوانده.
به نظر فروید حسرت بدوی داشتن پدر در عقده ادیپ، ریشه شکل گیری مذهب، اخلاقیات، اجتماعی بودن و هنر است. در روانشناسی توده (۱۹۱۲) این خانواده است که نقش سازماندهیهای بزرگ مثل کلیسا و ارتش را به عهده دارد. در مقاله “من و ضمیر” (۱۹۲۳) سرانجام فروید عقده ادیپ را بخشی از رشد کودک محسوب میکند، و آن را از سه سالگی تا پنج سالگی جای میدهد. بعد از سال ۱۹۲۳ بحثهای شدیدی در رابطه با عقده ادیپ و صحت اعتبار آن در گرفت. منتقدان از دیدگاه خودشان نوک حمله را به سوی نگاه پدرسالارانه فروید نشانه گرفتند. عقده ادیپ در رابطه با دختران چه میشود، و جایگاه آن کجاست؟ اینکه نوزاد برای مدتی طولانی در دایره قدرت مادر قرار دارد تا اینکه از وجود پدر آگاه میشود، چه معنایی میدهد؟ عقده ادیپ در جوامعی که آنها را مادر سالار مینامند چگونه است؟ این پرسشها در سالهای ۲۰ تا ۳۰ نقش مهمی برای روانکاوی ایفا کرد.
فروید تلاش کرد تا آنجا که میتواند به این پرسشها پاسخ دهد و تا اندازهای نیز موفق شد ولی در پایان بر اهمیت بی بدیل عقده ادیپ پایبند ماند: “من ترسی ندارم بگویم، که اگر روانکاوی تنها به خاطر نمایان کردن عقده سرکوبشده ادیپ و نه هیچ کار سترگ دیگری، احساس رضایت کند، همین کافی خواهد بود که در جایگاه خالق ارزشهای انسانی بنشیند.” (۱۹۴۰)
از نگاه فروید عقده ادیپ با ماهیت ضد اجتماعیاش که از همه جهت سر ناسازگاری دارد، ساختاری غیر قابل پذیرش است که بزرگسالان با تهدید و تنبیه کودک را وادار میکنند که آن را به کناری بگذارد. در رابطه با پسر، وحشت از اخته شدن، عاملی است که او را مجبور میکند تا آرزوهای ادیپی خود را سرکوب کند؛ و برای دختران وحشت از دست دادن عشق این وظیفه را به عهده دارد. از طرفی احساسات سرکوب شده ادیپی به زندگی خود، تا ابد در ناخود آگاه ادامه میدهند، ولی به ویژه پس از دوران بلوغ، میتواند در علائم رواننژندی اظهار وجود کند و از سوی دیگر سهم خود را در شکل گیری فرامَن ادا کند.
فرامَن (super-ego) از نظر فروید وارث عقده ادیپ در ساختار شخصیت است، چرا که بخش بزرگی از احساسات قابل انفجار خود را در یک غلاف سخت از اخلاقیات، متشکل از وجدان (احساس گناه، تقصیر) و آرمانها (هر آنچه که ستایش میشود و آمالها) محافظت میکند. برای پسر، پدر رقیب محسوب میشود و به همین دلیل دشوار است که او را به عنوان یک قدرت بی طرف بپذیرد. فرامَن همچون تناسخِ قانونِ همان پدری است که دیگر وجود ندارد، یک جایگزین بی طرف و غیر شخصی، بنیادی که از نظر اجتماع پذیرفته شده است و میتوان آنرا هم ردیف قانونهای نوشته و نانوشته اجتماعی دانست.
در عمل فرامَن اثر انگشت پدر را با خود حمل میکند، و هرچه آرزوهایِ ادیپی کودک خشن تر سرکوب و مجازات شده باشد، به همان اندازه فرامَن سختتر و سازشناپذیرتر خواهد بود و چنین شخصی در تربیت فرزندان خود سختگیر خواهد بود. جالب توجه است که در نزد فروید همواره عقده ادیپ با تصوری در رابطه با زنای با محارم، قتل، اخته کردن، اعدام و طرد همراهی میشود. این مسئله در توصیف چیرگی بر عقده ادیپ و شکل گیری فرامَن نیز اثر میگذارد.
فروید بر این باور بود که عقده ادیپ و شکلگیری فرامَن، یک گذار سریع و ناگهانی است که در پنج سالگی رخ میدهد. فروید هم چنان گفته است که عقده ادیپ در مسیر شکلگیری طبیعی، سرکوب نمیشود بلکه کاملا منهدم میشود، چنانکه گویا هرگز وجود نداشته است. او از اینجا نتیجه میگیرد که بر خلاف عقدههای سرکوبشده، دیگر توان ایجاد عوارض رواننژندی را نخواهد داشت. با این حال از این تعریف چنین برداشتی نمیتوان کرد که تصور او از روند طبیعی چیرگی بر عقده ادیپ تفاوت اساسی با سرکوب دیگر عقدههای مولد رواننژندی داشته باشد. بر عکس میتوان این نظر را داشت که انهدام عقده ادیپ، در مقایسه با عقدههای سرکوب شده، نتیجه یک اقدام خشن تلافی جویانه است.
زمانی که فروید تمرکز خود را بر روی زنای محارم و ممنوعیت آن، به عنوان مولد عقده ادیپ قرار داد، کاملا طبیعی به نظر میرسید که آرزوهای کودک امکان بر آورده شدن نداشته باشند، چرا که ممنوعیت زنای با محارم از نظر اکثر مردم شناسان، بنیان اصلی اجتماع به حساب میآید، هر چند از نظر فروید ممنوعیت زنای با محارم ” شاید بزرگترین جراحتی باشد که عشق انسانی را در طول زمان مورد تعرض قرار داده است.” (۱۹۳۰). در هر صورت راه دیگری وجود ندارد مگر فرمانبرداری بدون قید و شرط از قانون چیرگی بر عقده ادیپ. اگر فشار روی عقدههای سرکوب شده کم شود، گرایشهای سرکش و ضد اجتماعی که هدف نهایی آنها زنای با مادر و قتل پدر است، سر بر خواهند داشت.
نکته مهمی که باید به خاطر بسپاریم این است که نظر فروید دورنماهای مختلفی را مد نظر داشت و تنها در اندیشه عناصری برای تکمیل نظریه جهان شمول روانکاوی و نظریه فرهنگی نبود، در واقع ترسیم نقشه بنای جنبش روانکاوی مد نظر بود، جنبشی که فروید مقام پدر قبیله را در آن اختیار کرد، در حالی که بسیاری از شاگردان سرکش (آدلر، یونگ….) برادران آنارشیست قبیله را تشکیل دادند. وقتی فروید در روزگار پیری خود را با موسی همزاد میدید و بر خلاف آنچه در تورات بیان شده بود، ادعا کرد که یهودیان موسی را کشتند ـ به همان شکل که برادران در قبیله پدر را کشتند و آنگاه به خاطر احساس گناه، او را به مقام خدایی رساندند، در واقع رابطه خود با شاگردانش را نیز این چنین میدید. در این بیان هم زمان، این حق برای فروید نهفته است که در برابر شاگردانش که به شکل گله ادیپها بر وی هجوم میآوردند، تن به سازش ندهد. فروید متوجه شد که این را به یک قاعده ثابت تبدیل کند، که او به به عنوان پایهگذار روانکاوی نیازی ندارد نافرمانی را بپذیرد، چرا که ریشه در عقده ادیپ داشت و بهترین راه، انهدام عقده ادیپ است تا فقط فرامَن باقی بماند. شاید فروید روانکاوی را از یک مرحله بحرانی با انتخاب این سیاست نجات داد، اما بهای آن این بود که هم قدرت در شکل بغرنج آن در سلسله مراتب جنبش پذیرفته شد و هم اینکه نسخه فشردهای از تئوری چیرگی بر عقده ادیپ و شکل گیری فرامَن مورد قبول قرار گرفت.
من راه حلی بهتر برای عقده ادیپ در نزد خود فروید میبینم، یا بهتر بگویم در نزد فروید زمانی که به عنوان تحلیلگر داستان بیماران ظاهر میشود. زمانی که بیماران رواننژند بر روی کاناپه نزد فروید دراز میکشیدند، همان نافرمانی، پرخاشگری، توهین و آرزوی مرگ را تجربه میکرد که شاگردانش با آنها به او حمله میکردند. در درمان “دورا” (۱۹۰۵) که هنوز مفهوم “انتقال” به طور کاملا تعریف نشده بود و اجازه میداد که بیمار احساس برتری کند، روند رضایت بخش درمان واقعی ممکن نشد. روایت درمان “هانس کوچک” (۱۹۰۹) در واقع نقطه عطفی بود، چرا که فروید این امکان را یافت تا کارکرد رواننژندی را در حالت جنینی درک کند. در درمان “موش مرد” (۱۹۰۹) و “گرگ مرد” (۱۹۱۸) با بردباری تهاجم سنگین ادیپی را تحمل کرد و آموخت آن را تحلیل کند. در این موارد به هیچ وجه صحبت از کاربرد اقتدار برای حل تضادهای ادیپی، آنهم با یک ضربه سریع تا از شر این گره کور راحت شود نبود، یعنی همان شیوهای که در رابطه با شاگردانش و یا در کلاسهای تحلیلی استفاده میکرد. فروید در رابطه با بیمارانش، به خود اجازه میداد که بر روی اقتدارش قمار کند و با مقاومت بیمار کنار بیاید و انتقالهای منفی را به بهای دستیابی و بررسی تضادهای ادیپی در دراز مدت تحمل کند. این همان چیزی است که بازنگری در فرضیه عقده ادیپ و چیره شدن بر آن را ضروری میکند.
ویلهلم رایش حدود سالهای ۱۹۳۰ ادعا کرد که عقده ادیپ هیچ ربطی به مسئله ممنوعیت زنای با محارم ندارد، بلکه نتیجه سرکوب نیازهای جنسی توسط پدر است که آن نیز مربوط به نقش منافع اقتصادی در پیوند زناشویی است. همچون رایش من هم بر این باورم که تمرکز بر روی نقش ممنوعیت زنای با محارم به عنوان دلیل برای شکل گرفتن عقده ادیپ، قابل قبول نیست، ولی از طرف دیگر با او و دیگرانی که با او هم عقیده اند، موافق نیستم که میتوان با آزاد گذاشتن کودک در بر آورده کردن هوسهای کودکانه جنسی با همسالان خود و یا بزرگسالان، از شکل گیری عقده ادیپ جلوگیری کرد. از طرفی گرایشهای سادیستی و مازوخیستیای در این مسئله هست که نباید به آنها امکان بروز بیش از نیاز داد. به همین طریق شعارهای شورش سال ۶۸ را در رابطه با تربیت آزاد بدون ممنوعیت و تنبیه را، خواستی از روی حسن نیت میدانم ولی ساده لوحانه. خانوادههایی که نخواستند و یا نتوانستند روش تربیتی را به کار بگیرند که در آن از یک نفر حرف شنویی وجود داشته باشد، بعدا نتیجه آن تحویل روانشناسها، مربیهای اجتماعی، مشاوران اجتماعی، پلیس و دادگاه داده شد، تا با آموزش مجدد آنها خسارت وارد شده را ترمیم کنند.
از اواسط دهه هفتاد میلادی والدین و مربیان کودک نگرانِ نسل جوانی خودشیفته و فاقد همدردی بودهاند و در دهههای بعدی رشد جامعه به سمتی متمایل شده است که همچنان رفتارهای ضد اجتماعی به صورت استفاده از مواد مخدر، سازماندهی باندهای خلافکار، باندهای اوباش و خشونت افراطی خود را نشان داده است. در این رابطه میتوان به این نکته توجه داشت که جوان دانمارکی که در غیاب پدران، در جهانی زنانه تربیت شده و در آن خیلی راحت به خواستههای خود رسیده است، و جوان خانوادههای مهاجر که در زیر اقتدار پدر با کتک سر جایش نشانده شده، بی آنکه پدران بتواند به او کمک کند تا در جامعه برای خود موقعیتی به دست بیاورد، نسبت به اقتدار موضعی یکسان دارند.
بدون تردید مسئله بازگشت دوباره شخصیت اقتدارگرا، که بدون چون و چرا از مجریان قانون پیروی کند مطرح نیست، اما نشانههای زیادی وجود دارد که نسل حاضر جای خالی اقتدار پدری را حس میکند و نمیتواند جایگاه واقعی و طبیعی اقتدار را پیدا کند. کاملا به جاست که کسی که در دوران کودکیاش توسط والدینش تحت فشار قرار میگیرد، در دوران بزرگسالی علایمی از رفتار کودکانه از خود نمایش میدهد، اما آنچه که جدید است این است که کسی هم که زودتر از زمان معمول اجازه داشته که وارد زندگی بزرگسالی شود و به انتخاب خود از مزایای زندگی بزرگسالی بهره مند شود، در سنین بزرگسالی رفتاری کودکانه دارد.
من بر این باورم که تربیت به شیوه اقتدارگرایانه قدیم و تربیت جدید بدون استفاده از اقتدار در یک نقطه نتایج یکسانی به بار میآورند. هر دوی آنها شخصیتی تنها را رها میکنند با تصوری بدوی از اقتدار، در نتیجه حس دوگانه و دمدمیِ “حسرت پدری” از دوران پنج سالگی، در بیست سالگی همچنان نیازی است که باید ارضاء شود.
“رمان خانواده رواننژندها” که نشان میدهد چگونه یک جوان در رویای بازگشت به آرمانهای دوران کودکی، خود را کودکی تصور میکند که به فرزند خواندگی پذیرفته شده است، و در خیالپردازیهای خود تصویری عالی از والدین واقعی خود ترسیم میکند که پاسخگوی انتظار قهرمانانهای است که آنها از خود دارند. قهرمان شدن در این دنیای خیالی بدون یک منشاء فوق العاده، ممکن نیست. با کمی دقت متوجه میشویم، چگونه ابر قهرمانهایی مثل مسیح، تارزان و سوپرمن دارای شناسنامهای یگانه و منحصر به فرد شدهاند تا کسانی که آنها را سرپرستی کرده اند، به چشم نیایند.
“حسرت پدری” نزد جوانان هم حسرت پدر نیک است و هم حسرت پدر پلید، هر چند در واقع دو جنبه از یک قضیه است. پدر نیک کسی است که باید بیاید و مشکلات را حل کند و جهان را نجات دهد، ولی در عمل پدرنماهای تقلبی در آنها حلول میکنند. پدیده هایی همچون جنبشهای افراطی سیاسی و مذهبی، نشان میدهد که یک بُت و یا یک رهبر، میتواند با استفاده از آوای پدر خیالی بر دیگری مسلط شود، همانطور که یک “هیپنوتیزگر” این کار را میکند. پدر پلید کسی است که باید از سر راه برداشته شود، و تنها راه پیروزی انباشتِ پلیدی در مقیاسی عظیم در درون خویش و به کار گیری آن است. هرچند پدر پلید محو نمیشود، بلکه در قالب دشمنی جدید به زندگی ادامه میدهد. در خیابان، پدر پلید در تمام کسانی که اونیفورم به تن دارند و نماینده قدرت هستند حلول میکند، و برای این جوانان چونان یک میدان مغناطیسی عمل میکند، به محض اینکه کوچکترین حرکتی برای نمایش قدرت را مشاهده میکنند، مهاجم میشوند و آنهایی که بیباکترند، از این طریق در فرقه برادران به درجهای از قهرمان نامیرا میرسند.این شیوه خاص بیان حسرت پدری در عمق خود تلاشی است برای آغاز دوباره رشدی که با خیانت اقتدار پدری متوقف شد.
فروید درمانگر به ما میآموزد که میتوانیم با به کار گیری روشهای جدید آموزشی، برخورد با سرکشیهای ادیپی را فرا بگیریم و در نتیجه بازنگری در تئوری و درک عقده ادیپ را نیز. اگر در نظر بگیریم که آرزوهای بنیادی ادیپی در کودک نه به خاطر زنای محارم و قتل پدر، که کم و بیش خواستی است با جنبههای اروتیک و قدرت برای بر آوردن آنها همچون بزرگسالان، پس میتوان در این رابطه به گفتوگو نشست. کودک نمیتواند به راحتی و با یک چرخش از منفعل بودن به فعال شدن، قدرتی را که بزرگسالان دارند به دست بیاورد، اما میتواند به تدریج به همراه رشد خود به مزایایی که میخواهد برسد. نقطه عطف تغییر شرایط و تکامل، کسب گام به گام مجموعهای از عناصر همگام است که فرامَن را شکل میدهند.
به همان شکلی که به “من” رشدی گام به گام از جوانه زدنش تا بلوغ اعطاء میشود، فرامن را باید همچون ساختاری در حال تکامل در نظر گرفت، ساختاری که میتواند موضوعی باشد برای تعلیم دادن. این امکان وجود دارد که از حسرت بدوی پدری و آسیبهای فراوانی که میزند، کاسته شود اگر کودک بتواند با افراد بزرگسالی که گوش شنوا دارند پیوند برقرار کند و از آنها بیاموزد. قدرت نباید به شکلی خشن و بیرحم عمل کند، بلکه باید حضور داشته باشد، به این معنی که خود از قانون پیروی کند نه اینکه از آن در جهت منافع خود سوء استفاده کند. والدین باید به عنوان الگو حضور داشته باشند و از قدرت خود جهتمندانه برای رسیدن به نتیجه مطلوب استفاده کنند. کودک در تصورات خود و شرکت در بازی از مزایای بزرگسالان بهره برداری میکند، ورزش و بازی واسطههای مناسبی هستند برای آموزاندن، چرا که قواعد بازی برای همگان یکسان است و شکست و پیروزی میتواند به تناوب رخ دهد. رقابت تا حدی لازم است چرا که به قول فروید تفاوت بین نسلها، پایه اصلی تحولهای فرهنگی است. چرا که هر نسلی تلاش میکند تا از نسل قبلی پیشی بگیرد.
هدف نهایی چیره شدن بر عقده ادیپ، بررسی نشانههای روحی سلطه گری است. از بین بردن کامل قدرت، و حذف نابرابری بهرهمندی از قدرت بین انسانها یک وهم است و دلیلی وجود ندارد که آن را به عنوان یک هدف سیاسی بر گزینیم، ولی از انتقاد از کسانی که برای خود قدرت خاصی قائل میشوند نباید خودداری کرد. قدرت را نمیتوان از جامعه محو کرد ولی میتوان آنرا همواره به سمت دموکراسی بیشتر سوق داد.
منبع
Ole Andkjær Olsen: dipuskomplekset. In: Ole Andkjær Olsen, Christian Braad Thomsen og Bente Petersen (red.): Fokus på Freud. København 2006