جانم برایتان بگوید که آخرین شرح حالی که در زنان گرفتم ، از دوست دوران دبستانم بود . اول نشناختمش اما اسم و فامیلش را که گفت شناختم . نه که بگویم حافظه تصویریم ضعیف است ( که هست ) به خاطر این بود که خب با آخرین فلش بک ذهنم زیادی متفاوت بود . نه مانتو صورتی فرم مدرسه به تنش بود و نه مقنعه سفیدی داشت که آن را کج و کوله روی سرش چسبانده باشد . حتی آن کیف بزرگش که همیشه پر بود از خوراکی های ممنوعه مدرسه را هم دیگر همراهش نداشت.
آن روز ، شبیه آن آدم بزرگ هایی بود که در بچگی همیشه میگفتیم زیادی پیرند و ما هیچوقت این سنی نمیشویم . روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش را حلقه دستان همسرش کرده بود و آن یکی را هم هر از چند گاهی روی شکم قلنبه اش میکشید.
بعد از کمی خوش و بش کردن ، شرح حالش را گرفتم و با آرزوی سلامتی برای بچهای که تا تولدش چیزی نمانده بود از اتاق خارج شدم.
حین کامل کردن پرونده با خودم فکر میکردم که انگاری واقعا بزرگ شده ایم . از آن روزهایی که لباس های رنگی رنگی میپوشیدیم و کوله مدرسه مان را با لواشک پر میکردیم و دور از چشم مدیر میخوردیم و حسابی کیف میکردیم ، سالهای خیلی زیادی گذشته است . انگار زمان ، این روزها بازیاش گرفته و تلافی دویدن های بچگی را سرمان در میآورد . دیگر دستمان به گذرش نمیرسد . اگر هم برسد فکر نکنم هیچکداممان بخواهیم متوقفش کنیم ...
جانم برایتان میگفت ... چه برایتان میگفت ؟!
هم سن و سالانم مهاجرت کرده اند ، چند شغلی را اداره میکنند ، سه نفره شدن و حتی چهار نفره شدنشان را جشن میگیرند ، آن وقت من هنوز با همان لواشک و حس خلاف کودکانه ، اینجا نشسته ام تا جانم برایتان بگوید .