به عنوان یک بیننده عام، به طور کلی اطلاعات تخصصی در حوزه سینما ندارم و تمامی متون منتشر شده صرفا نظر و برداشت شخصی یک بیننده عادی است، در ضمن این محتوا ممکن است بخش هایی از داستان فیلم را فاش کند!!!
مدت ها برایم سوال بود که چه چیز باعث شده یک فیلم تک قسمتی برای مدت ها از نظر بینندگان به عنوان بهترین فیلم جهان شناخته شود ؛ چرا که پس از نگاه کمی دقیق تر به محبوب ترین فیلم های سینمایی تاریخ ( بر اساس رتبه بندی سایت IMDB )، به این نتیجه رسیدم که معمولا فیلم هایی از محبوبیت بالاتری برخوردار هستند که چند قسمتی هستند، و همین نکته باعث شد تا کنجکاوی من درباره این فیلم افزایش یابد.
پس از آغاز فیلم و جلوتر رفتن داستان، ابتدا فکر میکردم که پیام اصلی چیز دیگری است اما نیم ساعت پایانی فیلم این اشتباهم را درباره داستان به من گوشزد کرد. به عقیده من این کار از عهده تعداد انگشت شماری از نویسندگان برمی آید که چنین کاری را با مخاطب انجام دهند وگرنه در خصوص اکثریت قریب به اتفاق ، از همان ابتدای فیلم میتوان حداقل حدس هایی برای پایان آنها در نظر گرفت که معمولا درست از آب درمی آیند.اما نیم ساعات پایانی The Shawshank Redemption نشان داد که چرا نباید این فیلم را در این دسته بندی بسیار پر تعداد قرار داد.
اگر بخواهم در یک کلمه این فیلم را توصیف کنم بدون تردید اولین کلمه ای که به ذهنم خطور میکند، امید است. نویسنده در طول فیلم هرگز امید را در گوش مخاطب فریاد نمیزند بلکه روندی را در داستان به وجود میاورد که میتواند تنها یک محرک داشته باشد و اجازه میدهد تا مخاطب به روش های گوناگون به مقصودی که نویسنده در نظر دارد برسد، بیایید داستان را کمی با هم مرور کنیم:
مردی تحصیل کرده و و دارای موقعیت اجتماعی مناسب به دلیل خیانت همسرش به او، آشفته حال است و سعی میکند همسرش و معشوق جدیدش را از بین ببرد، حال اینکه این اتفاق آیا هرگز رخ داده است یا نه کسی نمیداند اما به هرحال او به اتهام قتل این دو نفر محکوم به حبس ابد میشود.
خب حالا مردی را تصور کنید که به قشر با سواد جامعه تعلق دارد و قرار است در یکی از بدترین زندان های ایالتی، باقی عمرش را سپری کند. اینجا اولین پیامی که از داستان دریافت کردم برایم به نمایش درآمد و آن اینکه :
هرگز اهمیت ندارد که کیستی و به کجا تعلق داری، در نهایت چیزی که هویت تو را شکل میدهد شرایط و محیط است یا به عبارت عامیانه تر، آمیزاد به همه چیز عادت میکند!!
نمود این پیام را که گفتم در اواخر داستان میتوان در شخصیت هایی در فیلم مشاهده کرد، به گونه ای که یکی از شخصیت های زندان که تقریبا کل عمرش را در شاوشنک سپری کرده بود پس از آزادی به پوچی رسید و هویتش را گم کرد و درنهایت تاب نیاورد و خودش را خلاص کرد.
در اینجا میتوانم به دو پیام دیگر داستان اشاره کنم که از پیام اول ناشی میشوند. اول اینکه ترک عادت موجب مرض است، مدت ها طول میکشد تا با شرایط وفق پیدا کنیم اما پس از مدتی بیشتر تقریبا با شرایط یکی میشویم به صورتی که بدون آنها نمیتوانیم زندگی کنیم، توجه داشته باشید که انسان تمایل به سکون دارد و طی این مدت که با شرایط خو میگیرد همزمان با آنها یکی میشود پس ترک عادت موجب مرض خواهد شد. اما پیام دوم را زمانی دریافتم که این اتفاق مشابه برای شخصیت "رد" اصلی یعنی رهایی از زندان اتفاق افتاد، او درست زیر جایی که شخصیت قبل خود را حلق آویز کرده بود مسیر تازه ای بر رویش گشوده میشود، پیام دوم این است انسان بدون هدف پوچ و توخالی است.
کمی در داستان جلوتر برویم، "اندی" کم کم با شرایط خو میگیرد و دوست هایی برای خودش پیدا میکند، او از رد درخواست میکند تا برای او یک چکش ظریف مخصوص مجسمه سازی تهیه کند و این اطمینان را میدهد که این چکش فقط برای استفاده تزئینی است. به همه زندانی ها از ابتدای ورودشان به زندان انجیلی از طرف رئیس زندان اهدا شده که شاید موجب اصلاح آنان شود. رابطه بین چکش و کتاب مقدس را جلوتر بیان میکنم.
اینجا با پیام سوم رو به رو شدم؛ سوگواری برای شرایط اسفبار پیش آمده لازم است اما هیچوقت فرصت نمی کنیم تا برای زمان از دست رفته مان سوگواری کنیم.
اندی خودش را از اتهامی که به او وارد شده است مبرا میداند و حکم حبس ابدش را حکمی دور از عدالت، اما او با شرایط پیش آمده چه میتواند بکند؟ او باقی مانده عمرش را فرصت دارد تا از شرایطی که در آن قرار گرفته شکایت کند اما سعی میکند اوضاع را برای خودش کمی سامان دهد، البته که در این مسیر موفق است و شرایط بهتری را برای خودش و اطرافیانش در زندان فراهم میکند مثلا این اجازه را به او میدهند تا پوستر بازیگر زن مورد علاقه اش را روی دیوار سلولش نصب کند. اگر روزی کسی بگوید که انجیل، چکش و عکس یک هنرپیشه ارتباط کاملا مستقیمی باهم دارند، قبل از اینکه حرفش را به اتمام برساند آنجا را ترک میکنم.
اندی حالا به عنوان کمک مسئول کتابخانه در زندان مشغول به کار میشود و سعی میکند تا کتابخانه را گسترش دهد و آنرا تجهیز کند. پیام چهارم در قالب این هدف اندی برایم روشن شد.
مهم نیست چقدر هدفی که برایش تلاش میکنید بزرگ و دور از دسترس است، مهم این است صبری که برای رسیدن به آن دارید چقدر زیاد است.
اگر سالها نامه نگاری های اندی نبود اون هرگز نمیتوانست برای تجهیز کتابخانه از دولت بودجه تامین کند و همینطور در پیشبرد اهداف شخصی اش که در پس این کار قرار داشت، ناکام میماند.
او با توجه به اینکه در بانک کار میکرده است مسئولیت انجام کار های مالیاتی زندانیان و زندانبانان را بر عهده میگیرد، تا اینجا همه از جمله خود بیننده نیز بر این باور است که اندی برای اینکه در مدت باقی از حبسش حوصله اش سر نرود و دست به این کار ها میزند که با منطق هم جور در میاید.
اما پیچش داستان از جایی رقم میخورد که روابط رئیس زندان با اندی و سایرین مقداری روشن میشود، رئیس که تا کنون خود را فردی دین دار معرفی کرده است و زندانیان را به خواندن کتاب مقدس تشویق میکند و حتی آیه هایی از آنرا روی دیوار اتاقش نصب کرده است، با کارمندانش آن طور که باید رفتار نمیکند بشدت درگیر پولشویی و فساد مالیست و حتی برای مخفی ماندن برنامه هایش حاظر است آدم بکشد. از آنجایی که اندی تمام حساب و کتاب های مالی اش را انجام میدهد پس طبعا از تمامی ماجرا آگاه است و برای رئیس بهتر است تا او را نزدیک خودش نگه دارد برای همین است که وقتی اندی شانس این را پیدا میکند که بعد از 20 سال دوباره به دادگاه برود و شانس تبرئه شدن را داشته باشد، رئیس با کشتن تنها امید اندی ضربه بزرگی به او وارد میکند.اندی در نهایت تصمیم میگیرد تا فساد مالی رئیس را فاش کند اما با این کار جانش در خطر بود، پس باید از زندان فرار میکرد اما چگونه؟!
اندی از اولین روز های حبس به فکر فرار بود و آن چکش را برای خراب کردن دیوار سلولش میخواست، او که هرگز مذهبی نبود برای اینکه نظر رئیس را جلب کند آیاتی از انجیل را حفظ کرده بود و البته چون برای کسانی که از دین به عنوان پوشش سواستفاده میکنند تنها جلد و اسم کتاب مقدس آسمانی کافیست پس برای مخفی کردن چکش از نظر زندانبان ها چه جایی بهتر از آنجا که هرگز گذرشان به آن نخواهد افتاد؟!
پوستر هنرپیشه زن آمریکایی سوراخی را که اندی روی دیوار سلولش درست کرده بود میپوشاند، و چقدر درست این کار را انجام داده بود به هر حال آنها در هالیوود رشد کرده اند و وظیفه خود را بسیار خوب بلد هستند!!!
به هر حال اندی از شاوشنک فرار میکند نقشه ای که عملی کردنش جوانی اش را از او گرفته بود ولی سرانجام به نتیجه رسید.
بگذارید نظر شخصی ام را درباره پایان فیلم با شما به اشتراک بگذارم، بنظرم چنین امیدی هرگز وجود ندارد، هرگز!
انسان ها هیچ از آینده خود خبر نداشته اند و نخواهند داشت اگر مثلا بعد از ده پانزده سال به هر دلیلی سلول اندی را عوض میکردند و سوراخ دیوار لو میرفت چه؟ او اصلا از کجا میدانست پست این دیوار چه خبر است؟ با کدام عقل و منطق میشود با سنگی لوله ضخیم فلزی را به سوراخ کرد؟ فرض کنیم که میشود چگونه به اندازه یک انسان آن سوراخ را بزرگ کرده است؟ پیام کلی فیلم را قبول دارم اما این پایان بندی به عقیده من ساده انگارانه است، امید هرچقدر هم نیروبخش باشد هرچقدر قوی باشد به تنهایی از پس زمان بر نمی آید!
فکر میکنم پاسخ سوالی را که در ابتدای متن نوشته ام را پیدا کرده ام، ما موجودات ناکامل ولی کمال گرای مطلق به دنبال پر کردن حفره های وجودی مان هستیم به همین خاطر است که امیدی چنان غیر واقعی ولی کمال گرایانه ما را تحت تاثیر خودش قرار میدهد، قبول دارم فیلم از سایر جنبه ها هم فوق العاده بنظر میرسد ولی چیزی توجه مرا جلب کرد چنین بود.