فآطمه
فآطمه
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ماجرای قلوب...؛

[?]
بعداز دعاها و آرزوهای بلند، امسال برای دهه ی اول محرم قرار شد هیئت داشته باشیم؛
تقسیم کار کردیم و هرکسی مسئولیتی به عهده داشت...
برای جمع آوری هزینه ها، پوستری طراحی و نشر دادیم، نذورات کم کم جمع میشد.
شنبه شب عزاداری ها را شروع کردیم؛
از جمع خودمان هر روز یکی مداح میشد و یکی سخنران...
همه چی اما گل و بلبل پیش نمیرفت
سخنرانی با هرکسی بود میدانست اگر چشم در چشم بچه های خودمان شود فاتحه ی  سخنرانی را باید بخواند:/
اهل بی حرمتی نبودیم اما
با سوتی های وسط روضه و مداحی ها، از خنده سرخ میشدیم و چشمانمان اشکی... این وسط هم بعضی ها که خنده های بی صدا را می دیدند، نگاه چپ چپشان را حواله میکردند...
روزهایی هم بود که هیچ کس جز خودمان، میهمان هیئت و عزاداریمان نمیشد...
با همان جمع هفت هشت نفره یِ خادمین، خودمان میخواندیم، سینه میزدیم و قطره های اشک...
به اندازه ی خودمان با تمام ظرفیت تلاش می کردیم برای برنامه ها سنگ تمام بگذاریم
.
میل
رغبت
درد
عطش
محبت
تعلق
هدف
غلیان
عشق
شور
امید
آرزو
شوق
و...؛
دل هایمان را به هم گره میزد...
یه دل، دو دل، سه دل... ریسمانی بافتیم برای نجات!
وصل شدیم به منظومه ای که حولِ آن مرام و معرفت و جاذبه ای لاینفک چرخ میزند...
.
عزاداریِ ما بزرگ نبود، میهمانان زیادی هم نداشتیم و نه حتی کیفیت خیلی خوب...
ولی هیچ یک نه مهم بود نه عامل گسستن!
معیار آدم هایی که حرف از بودجه های کلان، سخنرانِ کشوری و مداحِ مطرح برای هیئت مطلوب میزد، اینجا خریدار نداشت،
هیئت ما رسالتش سازندگی بود...
جریان سازی بود...
قرار بود منشاء اثر شود و کانون حرکت...
نمیدانم در دلهای بقیه چه می گذشت وچه دعاهایی بالا میرفت، ولی من به جای همه صاحب عزا را قسم دادم مراقبِ "نَفَسِ" هیئت باشد.
.
[آبروی ما به اعتبار عزای توست
سلام ای غمی که مارا بزرگ میکنی]

یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قلْبنا عَلَی دِینِکَ
.
هیئت انصارالمهدی(عج) یاسوج
محرم ۱۴۴۴
مردادماه ۱۴۰۱

دلهیئت
او دل به ماندن نسپرده است و حیات دنیا را سفری می‌بیند كوتاه، از مبداء تولد تا مقصد مرگ🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید