E:)ham
E:)ham
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

چگونه ستاره شویم؟


در پارک،

کودکی با صدای بلند خندید

دختری با دیدنش لبخند زد،

پسری عاشق شد:-)


در بیمارستان،

کودکی با صدای بلند خندید

مادرش لبخند زد

پدر، با دیدن لبخندش به یاد آن پارک افتاد

و اولین لبخندی که زندگی اش را دگرگون ساخت.....

مادر، آن دخترک ده سال پیش بود،

ولی.......

اندکی خسته تر.....

لاغر تر،

و قلبی که با هر نفس خاموش تر می‌شد،

متعجب از اینهمه سرسختی مادر.....

خب،

او نمی دانست که تمامش از آن خنده های کودک است......



در کوچه،

کودکان می خندیدند،

بازی می کردند.......

ناگهان دعوا شد.

دعوایی کودکانه، از همان هایی که موقع اندیشیدن به آن، لبخند به لب می آورد.....

نه گره ای بر پیشانی، یا زخمی بر ابرو

تنها لبخند،

و دیگر هیچ.......

پسرکی با موهای فرفری حنایی،

دسته ای موی طلایی رنگ را چنگ می زند و با آنها صاحبش را به درون جوی نه چندان عمیقی هل می دهد......

پسرک می افتد، آری!

دیگر موهای طلایی رنگ، رنگ باخته اند....

قرمزی گس خون، همچون غباری بر آنها نشست و بی هوا، رنگشان کرد.

بچه ها ترسیدند،

از خون......

ساعتی بعد، این صدای جیغ آمبولانس بود که به همراه مادری زیبا، برای پسرک مو طلایی مویه می کرد......



در اورژانس،

کودکان می گریستند

مادران می گریستند

و حتی، پدران هم می گریستند......

مادری زیبارو،

دسته ای موی شسته شدهٔ طلایی رنگ را برید،

و با اشکهایی بی پایان پسرک دردانه اش را بدرقه کرد........

پسرک می رفت تا باعث زندگی دیگری شود،

پسرک می رفت،

اما قلبش همچنان زنده بود....

واپسین لبخندش،

دل غسال را لرزاند،

انگار از جهان دیگری بود و با این خاک سرد، کاری نداشت........

گویی داشت خستگی اش را در می کرد،

خستگی که از یک سفر دوازده ساله به جا مانده بود........



در جشن،

کودکان می خندیدند

مادران می گریستند

و هچ کس، دیگری را نمی شناخت.

تنها وجه اشتراکشان،

چشمانی بود که با صبوری، به دنبال تکه ای از وجودشان در وجود دیگری می گشت.....

ناگهان!

مادری فریاد کشید،

مادری گریست،

و هردو به قلبی تپنده در سینهٔ یکی شان می اندیشیدند.

قلبی پاک از پسری موطلایی،

که در سینهٔ دختر خنده روی ده سال پیش می تپید........


از آن پس، پسرک فرشته ای به رنگ ماورای مهربانی،
از آن پس، پسرک فرشته ای به رنگ ماورای مهربانی،


و ستارهٔ قطبی تمام راه گم کرده هایی شد که می خواستند فرشته شوند!
و ستارهٔ قطبی تمام راه گم کرده هایی شد که می خواستند فرشته شوند!



داستان کوتاهرنگ
آری! و دَر آخَــر اَز گنـدُمـزار مـن و تـو، مُـشتی کـاه مـی مانَـد بَـرای بــادها....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید