آبی! این روزها بیش از پیش از پیر شدن میترسم. از مردن، از پوچ و فنا شدن میترسم. از این که تمام اینها برای هیچ باشد، خیلی میترسم.
چند روز است که وقتی دست و صورتم را میشویم و خودم را در آینه توالت نگاه میکنم، چند چروک ظریف زیر چشم چپم میبینم. لامپ کنار آینه خیلی پرنور است و اگر نور آنقدر زیاد نباشد، چروکها دیده نمیشوند اما من میدانم که آنجایند. درست مثل تمام زخمهای دیگر که در خودم پنهان کردم و هرگز راجع به آنها چیزی نگفتم اما بالأخره از یک جایی بیرون میزنند: گاهی در قالب یک تار موی سفید، گاهی در قالب یک چروک زیر چشم و گاهی هم میشوند شبیه احوالاتی که این روزها دارم.
انگار داخل باتلاق افتادهام و هر چه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم. آبی! جز تو به چه کسی میتوانم بگویم؟ جز تو چه کسی میتواند بفهمد که هر روز نقش یک آدم معمولی را بازی کردن، آن هم وقتی که درون مغزت دارد از صدا منفجر میشود یعنی چه؟
آبی؟ صدایم را میشنوی؟ من دوام نمیآورم، من این نبرد را میبازم. اما تو زنده بمان! نمیگویم قوی باش یا حتی نترس چون خوب میدانم که اینها چیزی جز جملات بیهوده نیست. فقط میگویم زنده بمان آبی. دوام بیاور و زنده بمان!
الهه بهشتی