من همیشه طرفدار شب بودم. خودم هم آدم شب زندهداری هستم و اگه به خودم باشه، همیشه شبا بیدار میمونم و صبحا میخوابم. اگر هم روزی بخوام یه جای دیگهای رو برای زندگی انتخاب کنم، حتما جایی رو انتخاب میکنم که مردمش اهل شب زندهداری باشن و شبها راحت بشه رفت بیرون و قدم زد، نشست توی یه کافه یه نوشیدنی خورد و آدمها رو تماشا کرد.
اما واقعا چرا شب؟ شب برای من، مثل یه دوست خوب میمونه. یه دوست بی شیله پیله و راستگو که چیزی رو پنهان نمیکنه. تاریکی و سیاهی خودش رو به نمایش میذاره و حقیقت رو توی گوش آدم زمزمه میکنه. این حقیقت که ما آدما، در نهایت تنها هستیم و این خودمونیم که باید به داد خودمون برسیم.
من شبهای زیادی رو بیدار موندم. گاهی از روی خوشحالی اما اکثر اوقات از روی ناراحتی. بعد از این که شب از نیمه میگذره و همهی جنبندگان به خواب میرن، مثل کارتونهای دیزنی که طلسم باطل میشد، ناگهان همه اون سروصداها از بین میرن و همهچیز، شبیه به یک وهم نابود میشه و در سکوت فرو میره.
اون وقت تو میمونی و تمام واقعیاتی که تمام روز داشتی ازشون فرار میکردی. اگه اونقدر خوششانس نبودی که خوابت ببره، محکومی به بیدار موندن و روبرو شدن با ترسهات. هر چیزی که تمام روز سعی کردی بهش فکر نکنی، این جا روبروت نشسته و زل زده تو چشمات. هرچقدر تلاش کرده بودی قوی باشی و خودت رو گول بزنی، بیفایده میشه.
اما مهمترین قسمت قضیه این جاست که شبها معمولا کسی نیست. خودتی و خودت. مهم نیست توی خونه تنهای باشی یا با چند نفر دیگه زندگی کنی. مهم اینه که اون لحظه انگار میشی تنهاترین آدم روی زمین. اگه دلت گرفته یا داری از غصه منفجر میشی، هیشکی نیست که بهش پیام بدی یا باهاش حرف بزنی. برای همین مجبوری با خودت کنار بیای و باور کنی که بهترین دوستت، خودت هستی.
کم کم یاد میگیری با غربت شب کنار بیای و رنج تنهایی رو بپذیری. صبح که میشه، تو یه آدم پختهتری. تمام وجودت رنجور و خستهست چون تمام شب مشغول جنگیدن با تنهایی بودی اما از یه جایی به بعد یاد میگیری این تنهایی و سکوت رو دوست داشته باشی و ازش لذت ببری. اینجوری میشه که کم کم، تو هم به راز شب پی میبری و دیگه هیچ دروغی رو به این حقیقت سیاه ترجیح نمیدی.