آرزوهایی که هر روز دارن بیشتر از ما فاصله میگیرن، چشمهایی که دیگه از دیدن هیچچیز شگفتزده نمیشن، دلهایی که هی تنگتر و تنگتر میشن و آدمهایی که هر لحظه، بیشتر از قبل توی خودشون میشکنن.
اینایی که گفتم، حال و روز خیلی از ماهاست که یه گوشه، قرنطینه شدیم و دیگه هیچی حالمون رو خوب نمیکنه. منم یه گوشه نشسته بودم و داشتم غرقشدن آرزوهام رو تماشا میکردم که یهو فهمیدم یه سایه داره از پشت بهم نزدیک میشه.
برگشتم و نگاهش کردم. انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم قدم از قدم بردارم و برای همین، به خودش اجازه داد که نزدیکتر شه. خوب نگاهش کردم؛ شبیه من بود!
نه من نمیتونستم این شکلی باشم، هیچوقت نبودم. چند قدم عقب رفتم اما هنوز خشکم زده بود. یادم افتاد این خودم بودم که کمکش کردم انقدر بزرگ شه، همون لحظهای که فکر کردم دیگه دنیا ارزش جنگیدن نداره، همون روزی که برای چندمین هفته متوالی نرفتم دوچرخهسواری، همون موقعی که دیگه دل و دماغ رقصیدن نداشتم.
سرمو برگردوندم دیدم دوچرخهام هنوز توی حیاطه، یه عالمه کتاب نخونده توی کتابخونهام داره بهم چشمک میزنه و کلی فیلم ندیده دارم که باید برم ببینم. دقت که کردم، دیدم شاید الآن انقدر خسته باشم که نتونم بجنگم، اما کلی کار نکرده دارم که قبل از مردن، حتما باید انجامشون بدم. این شد که یهو شروع کردم دوییدن به سمت چیزایی که هنوز باعث میشن از زندگی لذت ببرم.
راستش، همین الآنم که دارم اینا رو برای شما مینویسم، اون سایه سیاه نشسته یه گوشه و زل زده بهم ولی فعلا جرأت نمیکنه که نزدیک شه.
هر کسی توی زندگیش از چیزای کوچیکی لذت میبره که ظاهرا کماهمیتن اما پاش که بیفته، چنان قدرتی پیدا میکنن که میتونن ما رو از دست خیلی چیزا نجات بدن. اینا رو نوشتم که شما هم یه نگاهی به دور و برتون بندازید، اگه سایه سیاهی میبینید، خودتون رو بردارید و برید به سمت همون چیزا.