احسان با عصبانیت اومد سمتم و نگاهی به لباسی که توی دستم بود انداخت یه شکل عجیب غریب که توش پر از نوشتههایی به خط عربی بود!
نوشتهها با مایع قرمز رنگی مثل خون نوشته شده بودند خیلی عجیب بود ولی انگار از نوشتهها خون بیرون میزد و مایع قرمز رنگی که حموم رو پر کرده بود، از این نوشتهها منشاء میگرفت!
احسان با چشمهای گرد شده، پیراهن رو از دستم کشید و پرت کرد یه گوشه!
احسان: بهراد باید بریم، اینجا امن نیست!
به چهرهی ترسیدهی احسان نگاهی انداختم همون موقع یه دفعه شیر آب بدون هیچ دلیلی باز شد! فرصت نکردم درمورد چیزی فکر کنم چون احسان دستم رو کشید و سریع سوار ماشین شدیم و از خونه بیرون زدیم... .
***
نیم ساعتی میشد که توی راه ییلاق بودیم. روی صندلی شاگرد راننده نشسته بودم و برای پرت کردن حواسم، تخمه میشکستم. احسان هم پشت رول نشسته بود و هر از گاهی از سیگاری که توی دستش بود، کام میگرفت چهرهی شنگولش، این بار تو هم رفته و اخمالو بود.
ترجیح دادم این سکوت ادامه پیدا کنه که خودش گفت:
- بهراد؟
یه کام دیگه از سیگار گرفت و از پنجره انداختش بیرون.
احسان: هیچوقت پدربزرگِ پدریت رو دیدی؟
سوالش رو در کمال جدیت پرسید تعجب کردم که چرا باید این سوال رو بپرسه!
- آره اون شبی که افتاده بود و دیگه رو به قبله کرده بودنش رو یادمه شاید پنج سالم بود.
احسان: خب؟
- همون جور که روی تخت خوابیده بود، وصیت کرد اون خونه به من و بابام برسه. بعد هم یه نگاه غمگینی به من انداخت و دیگه من رو از اتاق بیرون بردند... حالا چرا اینا رو میپرسی؟
همراه با خندهی عصبی، آروم گفت:
- خونهتون شبیه خونههای جنزدست!
کاملاً جدی جواب دادم:
- چیزی که تو امروز دیدی، چندان خاص نبود؛ من تا حالا چند بار تو خونهمون جن هم دیدم!
احسان با تعجب برگشت سمتم و پرسید:
- جدی میگی؟! چه شکلی بود؟
- قدبلند و رنگپریده، چشمها و موهاش مشکی و هیکلی بود!
با هیجان پرسید:
- خب؟ بعدش چیکار کردی؟
- انتظار داشتی چیکار کنم؟ سلام دادم دیگه!
احسان اخمهاش رو کشید تو هم و گفت:
- سر کار گذاشتی؟
- سر کار چیه مردحسابی؟! میدونی که بابام رو قضیهی سلام دادن حساسه!
برگشت طرفم و چند ثانیه خنثی نگاهم کرد و شروع کرد فحش دادن!
احسان: مرد حسابی من داشتم باور میکردم بعد تو شوخی میکنی؟!
- مگه دروغ میگم؟ من هر روز دارم با یه جن بد اخلاق، دست و پنجه نرم میکنم!
احسان خودش رو کشید کنار و دوباره حواسش رو داد به رانندگی. منم سرم رو چرخوندم طرف پنجره و مشغول تماشای درختهای سرسبز و بارونی که نمنم میزد شدم فلاسک چای رو برداشتم و یه استکان برای خودم ریختم هر چند تظاهر به شوخی و بیتفاوتی میکردم، ولی این شرایط داشت نگرانم میکرد.
باید هر چه زودتر میرفتم پیش یه روانپزشک.
داشتم چایی میخوردم که احسان گفت:
- اون پیراهن رو که نشونم دادی...!
- خب؟
احسان: اون اشکال عجیبی که روش بود راستش میدونی؟ شبیه طلسم و جادو بود!
پقی زیر خنده زدن من همانا و پریدن چایی تو گلوم و به سرفه افتادنم همانا و فرود اومدن دستهای سنگین احسان روی کتف و کول بیچارهی من همانا! اگه از خفگی هم جون سالم به در میبردم، از ضربههای احسان، نمیبردم!
به زور خودم رو کشیدم عقب و اشاره کردم خوبم هنوز ته رنگ خنده روی صورتم بود که گفت:
- بهراد! من واقعاً حدس میزنم اجنه دارن اذیتت میکنن وگرنه این اتفاقات، دلیل موجهی ندارن! احیاناً اینچند وقته آب جوش نریختی جایی؟!
به محض اینکه لامپ روشن شد، دیدم یه نفر روی مبل نشسته و زل زده به من! نور کم چراغ، نصفه نیمه هیبتش رو مشخص میکرد. با اینکه خیلی زیبا بود ولی ترس بهم غلبه کرد و باعث شد نفهمم چیکار میکنم و سریع لامپ رو خاموش کردم! اما دوباره که همهجا رو تاریکی گرفت، فهمیدم چه غلطی کردم! حالا که همه جا تاریک بود، نزدیک بود پس بیفتم. مدام احساس میکردم الانه که اون پسر، از پشت بپره روی سرم و خفهم کنه اما از یه طرف هم میترسیدم که لامپ رو روشن کنم و اون توی یک قدمیم ایستاده باشه!
بالاخره بعد از کلی دلدل کردن، تصمیم گرفتم لامپ رو روشن کنم برای احتیاط، چاقو جیبیم رو هم دستم گرفتم و سریع یه بسمالله گفتم و لامپ رو روشن کردم با ترس و لرز، همه جای ویلا رو از نظر گذروندم ولی خدا رو شکر همه جا در امن و امان بود.
نفس عمیقی کشیدم و چاقو رو بستم و گذاشتم داخل جیبم اگه چیزی میدیدم همون لحظه به ابدیت میپیوستم!
در کسری از ثانیه، دویدم همهی لامپهای ویلا رو روشن کردم تا اون فضای تاریک و ترسناک از بین بره.
حتی لامپهای تزئینی کنافها و شبخوابها رو هم روشن کردم. برای احتیاط یه سر هم به احسان زدم که دیدم عین خرس خوابیده!
نفس راحتی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه. از صندوقی که همراه خودمون آورده بودیم، یه بسته ماکارونی بیرون آوردم و مشغول پختنش شدم؛ ولی در طول مدت زمانی که آشپزی میکردم، مدام مراقب دور و اطرافم بودم و حواسم به همه چیز بود به جز آشپزی.
نیم ساعت بعد ماکارونی آماده شد بالاخره یه نگاه به حاصل دست رنجم انداختم که اوهاوه! ببین چی شده! این و که آدم میبینه اشتهاش کور میشه بیچاره احسان که قراره این و بخوره یه بشقاب براش کشیدم و رفتم داخل اتاق.
حالا مگه هر چی صداش میزدی بیدار میشد!
- زیبای خفته! بیدار شو... احسان! احسان!... هوی با توام خرسِ فربه! پاشو ساعت هشت شبه.
بالاخره بعد از کلی ادا و اطوار درآوردن، آقا رضایت داد بیدار بشه بشقاب رو گذاشتم جلوش ولی هنوز لب بهش نزده بود که با اکراه گفت:
- اهاه! این دیگه چیه پختی؟ آدم یاد کرم خشک شدهی بخارپز میفته!
- زهرمار با این اصطلاحات چندشآورت! غذای امشب همینه که میبینی، نیم ساعت روش کار کردم تا این شده.
احسان: من همون کرم خشکشدهی بخارپز رو ترجیح میدم.
- بخور انقدر حرف نزن فردا ظهر نوبت توئه غذا بپزی ببینم چه گلی به سرمون میزنی!
***
بعد از اینکه شام رو خوردیم، رفتیم جلوی تلویزیون نشستیم فیلم جالبی نداشت واسه همین گذاشتم کانال برنامه کودک بمونه. نیم نگاهی به احسان انداختم حواسش به برنامه نبود و غرق تو افکار خودش بود. وقت خوبی بود برای سوال پیچ کردن؛ ظاهراً که حالش خوب بود.
- احسان؟
احسان: جانم؟
- ببینم؟ تو که رفتی بالش و پتو بیاری یهو چی شد؟
احسان: پوف... والا همون طور که خودت میگی، من اومدم داخل اتاق تا بالش و پتو بیارم که یه چُرت بزنیم در کمد دیواری رو باز کردم و وسایل رو که برداشتم، اومدم برگردم که همون موقع دَر بدون دلیل، با صدای بدی بسته شد.
راستش رو بخوای یه لحظه خشکم زد سریع به خودم اومدم تا در رو باز کنم که حس کردم دست یه نفر پیچید دور مچ پام و از عقب، پام و کشید و من با مغز، پخش زمین شدم.
- خب...!
احسان: میخواستم داد و بی داد کنم تا بیای کمکم ولی دست یه نفر، محکم جلوی دهنم رو گرفته بود با هزار زحمت و تقلا، خودم رو آزاد کردم و بلند شدم که دوباره یکی از پشت هلم داد و با صورت رفتم توی دَر!
دستی به صورتش کشید و گفت:
- عجیبه که دماغم خرد نشده... .
- اون موقع که دیگه چیزی جلوی دهنت رو نگرفته بود پس چرا داد و بی داد راه ننداختی؟
احسان: میخواستم همین کار رو بکنم اما هرچی تلاش میکردم نمیتونستم برای همین با ترس یه گوشه کز کردم که حس کردم یه نفر دستش رو گذاشت روی سرم، از بس دستش داغ بود، حس کردم الان موهام آتش میگیره!
- چهرهش و دیدی؟
احسان: یه چیز گنگی تو ذهنم مونده... .
چند لحظه فکر کرد و ادامه داد:
- انگار یه پسر هم سن و سال خودمون بود. چیز زیادی یادم نمیآد اما یادمه که خیلی خوشگل بود! بهراد یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی! انقدر قشنگ بود که یه لحظه مغزم کار نکرد!
عرق سرد نشست رو پیشونیم؛ اینجور که احسان میگفت، حس میکردم همون پسری رو دیده که منم روی مبل دیده بودمش...!
ادامه داد:
- دیگه زیاد هوشیار نبودم کمکم چشمهام گرم شد و بیهوش شدم.
سرش رو انداخت پایین و با حالت تفکر به صورتش دست کشید و انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- ولی وقتی بیهوش بودم انگار... انگار توی یه سبزهزار بودم اونجایی که من ایستاده بودم یه دختر پشت به من، روی کندهی یه درخت نشسته بود.
بعد از چند لحظه سکوت، دستش رو از روی چونهش برداشت و با صدای نسبتاً بلندتری گفت:
- دیگه هم چیزی یادم نمیآد حالا به نظرت این اتفاقها چه معنی دارن؟
دستم رو گذاشتم پشت سرم و بیشتر روی مبل وا رفتم و گفتم:
- معنی خاصی ندارن؛ فقط بعد از اینکه برگشتیم خونه، باید حتماً به یه روانپزشک سر بزنیم.
احسان: تو فکر میکنی من توهم زدم؟
از جا بلند شدم تا پتو و بالش بیارم در همون حال داد زدم:
- آره، نظر بهتری داری؟
هیچی نگفت رختخوابها رو توی پذیرایی، با فاصلهی کمی از هم پهن کردم. به غیر از دیوار کوب، همهی لامپها رو خاموش کردم و غش کردم روی یکی از رختخوابها احسان هم کنارم دراز کشید.
احسان: بهراد؟
- هوم؟
احسان: زهرمار! مثل آدم بگو بله.
- اه، حرفت رو بزن دیگه.
احسان: به نظرت لنز آبی قشنگتره یا سبز؟
- میشه بگی آخر شبی که من دارم غش میکنم از شدت خواب، این چه سوالیه؟!
احسان: خب تو لُب مطلب رو نگرفتی.
چرخیدم سمتش و گفتم:
- بذار حدس بزنم... تو میخوای لنز بذاری؟
آروم آروم و با حالت تشویقی، سیلی زد روی صورتم و گفت:
- صد امتیاز.
دستش رو پس زدم و با اخم گفتم:
- دستت رو بکش مرد گنده!
دوباره طاق باز خوابیدم و ادامه دادم:
- میخوای لنز بذاری که چی بشه؟
احسان: رنگ چشمهام رو دوست ندارم!
- رنگ به این قشنگی! مشکی ذغالی... ولی به نظر من سبز بیشتر از آبی بهت میاد.
احسان: باشه همون رو میذارم.
- مگه خریدی؟
احسان: آره دیگه خریدم.
- پس دیوونهای که نظر من رو میپرسی؟!
احسان: میخواستم سلیقهت رو بسنجم!
- میدونستی نمونهی بارزی از یه موجود نفهم تکامل یافتهای؟
احسان: اختیار داری! حالا به نظرت رنگ قهوهای قشنگتره یا شرابی؟
خندیدم و گفتم:
- میخوای موهات رو رنگ بزنی؟
اصلاح کرد:
- میخوام موهات رو رنگ بزنم!
خنده از روی لبهام پاک شد و با چشم غره زل زدم تو چشمهاش.
- خفه شو بگیر بخواب تا نزدم سوسکت کنم!
چرخیدم سمت مخالف احسان و چشمهام رو بستم. کمکم داشت خوابم میبرد که احساس خفگی بهم دست داد یه کم جا به جا شدم که حس کردم یه چیزی شبیه بختک افتاده روم و نمیتونم نفس بکشم!
با خشم چشمهام رو باز کردم و تو جام نیمخیز شدم. اولین چیزی که دیدم، دوتا چشم خنگ و خندهدار احسان بود! خم شده بود روم و با ترس و خنده بهم نگاه میکرد دستش توی هوا مونده بود، انگار میخواست چیزی رو برداره که بیدار شده بودم و شوکه شده، دستش تو همون حالت مونده بود! صورتهامون کمتر از یه وجب با هم فاصله داشت. هم عصبانی بودم هم خندم گرفته بود!
- چه مرگته؟
احسان بلند شد و دستهاش رو بالا برد.
احسان: باشه بابا چته؟ فقط خواستم پاکت سیگار رو از جیبت بردارم!
- مگه خودِ اَبلَهِت نمیتونی بخری که همش از من میگیری؟!
با لحن مظلومی جواب داد:
احسان: خسیس! من الان دلم خواسته. حالا هم نصفه شبه و هیچ مغازهای باز نیست.
دراز کشید سرجاش و گفت:
- بخواب بابا. اصلاً نخواستم.
سیگار رو براش پرت کردم که افتاد روی سی*ن*هش خندم گرفته بود در حالی که دوباره میخوابیدم با لبخند گفتم:
- بگیر این هم واسه تو سگ خوردش!
بلند شد نشست سرجاش و گفت:
- اشکال نداره که یه کم لای پنجره رو باز بذارم؟
- راحت باش داداش.
چشمهام رو بستم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم کِی رفتم!
ادامه جلد بعدی...