Elaheomidi·۱ سال پیشایما(اشاره) جلد سومنیم ساعتی گذشته بود. احسان رفته بود وسایل صبحونه رو از ویلا آورده بود اینجا تا از فضای باز فیض ببریم این اطراف ویلایی غیر از ویلای دایی اح…
Elaheomidi·۱ سال پیشایما(اشاره)جلد دوماحسان با عصبانیت اومد سمتم و نگاهی به لباسی که توی دستم بود انداخت یه شکل عجیب غریب که توش پر از نوشتههایی به خط عربی بود!نوشتهها با مای…
Elaheomidiدرسَکّو!·۱ سال پیشایما(اشاره)نمیدانم زمانی که زنگ کلیسا به صدا در میآید، چندین شیطانِ پنهان شده از مسیح(ع) در اعماق وجودم از ترس زوزه میکشند. زمانی که قطرات باران بر…