خب ما تا اینجا شو خوب پیش رفته بودیم و الناز و عصی داشتن جور میشدن....
اما .... الناز و لی لی الان راه افتادن برن پیاده روی و من موندم و چشمای گریون...
بزارید از اول تعریف کنم: این دفعه لی لی اومده بود خونه ما
+سلام سلام من اومدم مامان باباتون کجان؟
_سلام خوش اومدی دقیقا موقع درستش اومدی بابا که سر کاره مامان هم خونه بابابزرگمون بریم تو اتاق راجب اون موضوع(عصی)حرف بزنیم؟
*خیر باشه کدوم موضوع؟
_خصوصیه یه چیزیه بین منو لی لی
*عصی نه؟ راحت باشین من خودم به لی لی گفتم از عصی خوشم اومده
+ای کلک آره الانم از خونه عصی میام دارن اثاث کشی میکنن خونه شون یذره شلوغه
_اثاث کشی به کجا؟
+میخوان برن تهران
_چی؟تهران؟😳😳
+آره
_ لی لی تو چرا الان میگی؟چه فکری کردی که گفتی با الناز جورش میدم
*قبلش با تو نقشه کشیده بود؟
_آره
+النا(با کمی چشم غره)
_بله
+مشکلی نیست گفتی دیگه ببخشید الناز جان یادم رفت بگم اما اشکال نداره تو هنوز خیلی راه داری و خیلی هم خوشگلی
نتیجه اخلاقی:میخواین برای کسی کاری انجام بدید و مسئولیت قبول کنید کمی فکر کنید که واقعا میتونید یا نه؟
نتیجه اخلاقی۲:زود پیشبینی نکنید که حتما میشه مثل من رو کسی که تازه با خواهرتون آشنا شده اسم داماد آینده نزارید
پ.ن:دیروز تو دوتا چالش شرکت کردم😁