فیل تنها
فیل تنها
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

ششِ هفتِ یک

آنروز ششم مهر، چهارشنبه بود؛ عجیب که امروز هم چهارشنبه است. یک دهه و یک سال پیش بود که محمدامین بهرامی‌نوید، که شش ماهی میشد که به سرطان خون مبتلا شده بود و سه روز کمتر از سه ماه تا بیست سالگی‌اش مانده بود، در بهار عمر به خزان نشست. سرطان خون، هدیهٔ شوم و شنیع روزگار به او بود که در دی ماه وارد نوزده سالگی شده بود و داشت بار دیگر برای قبولی در کنکور سراسری می‌کوشید. بعدها از پسرعمویش شنیدم پدر و مادرش به هر روش که بشود متصور شد، متوسل شدند تا جان شیرین تک‌پسرشان را از چنگال مرگبار سرطان نجات بدهند؛ پیوند مغز و استخوان، شیمی‌درمانی و هزار راه دیگر، اما هر دوا و درمانی دردآور بود و بر شدت زیادشونده آن می‌افزود تا جایی که دیگر آنقدر زیاد شد که از آن زیادتر ناممکن بود و یگانه علاج مرگ بود و بس. دوست جوان من به مرگ تدریجی محکوم شده بود که داشت قطره‌قطره خودش و اطرافیانش را آب میکرد. روز ششم ماه مدرسه، نقطه‌ی پایان دردهای او و سرآغاز فصل جدیدی در زندگی عزیزان و آشنایانش بود؛ فصلی که با دردی بی‌انتها و اندوهی انبوه و ابدی و کاهنده همراه بود، هست. درد او، که اکنون در سرزمین سایه‌ها سکنی گزیده بود، به دوستان و دلبستگانش رسید و تا به‌امروز روح آنان را می‌خورد و می‌تراشد و می‌خراشد و می‌سوزاند. او نه به دانشگاه یا خدمت سربازی رفت، نه دنیا را دید، نه اپلای کرد، نه چت و اینها کرد، نه گواهینامه گرفت، نه فیس‌بوک نصب کرد، نه فیلم اچ‌دی یا سریال دید، نه دل به دختری داد، و نه هیچ کوفت دیگری. رابطه‌ی او با مرگ، مرا یاد جمله‌‌ای در فیلم هری پاتر می‌اندازد، جایی که هری به چو می‌گوید، سید (سدریک) کارش خوب بود، ولی ولدمورت قوی‌تر از او بود. سرطان هم از محمدامین قوی‌تر بود. آشنایی من با این پسر خوش‌قیافه و مهربان و نجیب به سالهای ابتدای نوجوانی‌ام برمیگردد، وقتی که کلاس زبان میرفتم. همکلاسی بودیم. دوست بودیم. کنار من می‌نشست. زبانش خیلی خیلی از من بهتر بود. عاشق اما واتسون بود و اصلا داشت زبان یاد می‌گرفت تا بتواند بعداً با او دوست بشود، حرف بزند. تقریباً تمام نسل من روی این دختر زیبا به‌قول امروزی‌ها «کراش» داشتند، و هنوز هم دارند و احتمالاً هم خواهند داشت. بعداً از طریق دوستی شنیدم که در مقطعی از راهنمایی هم همکلاس ما بوده، هرچند متاسفانه هیچ به‌یاد نمی‌آورم، ولی آنچه به‌یاد می‌آورم، خوش‌لباس بودنش و خوش‌برخورد بودنش بود، و اینکه بعد از پایان کلاس زبان چگونه تا میدان دانشگاه را پیاده می‌رفتیم، خوش میگذراندیم و سر راه بستنی یا همبرگری می‌خوردیم. خانم معلم زبانِ سیاه‌پوستِ آفریقایی‌مان، بی‌اندازه دوستش میداشت. بعدها در کلاس کنکور هم همکلاس شدیم. یادم هست آن‌وقت‌ها هم هم‌مسیر بودیم و چه‌ خوب بود و خوش می‌گذشت در کنار او؛ به‌قدری که الان هروقت گذرم به آن مسیرها، که اتفاقاً به منزل خودشان نزدیک بود، میخورد یاد آن روزها می‌افتم. بگذریم که نبود دردناک او و بار سنگین خاطراتِ خوشِ به‌تلخی ابدی آمیخته شده، آنقدر بر مادر و پدر و خواهرش سنگین آمده بوده که همان سالها ابتدا از آن محلهٔ کذایی و بعداً از خود شهر کوچیده بودند. بعد از گذشتن از هفت‌خوان کنکور دیگر او را ندیدم تا چهل روز بعدِ مرگش بود که فهمیدم مرده‌، رفته، دیگر نیست. من آن زمان دانشجوی ترم سه زبان انگلیسی بودم و زندگی‌ام وارد فاز مزخرف و نکبتی شده بود. اول‌بار در عمرم بود که با طعم خیانت رفیق آشنا شده بودم و داشتم اولین کشیده‌ها را از روزگار می‌خوردم که دیدم او مرده. کسی که یادآور روزهای خوب زندگی‌ام بود، رفته بود و از یادم رفت و زمان زیادی هم رفت تا که شهریور دو سال پیش، پس از نه سال، به‌خوابم آمد و همین شد که برای اولین بار تصمیم گرفتم قبرش را پیدا کنم؛ که کردم. انگار خودش می‌خواسته بود من بیایم پیشش. شاید دلتنگم بوده، چه میدانم؟ تنها چیزی که آرامم میکند این است که پاک از کنار ما گذشت و درگذشت، این که آدم بد زندگی احدی نشد، این که نکبت این سالها را ندید و مجبور نشد مثل ماها با گرانی و مهاجرت و ویرانی و قطعی اینترنت و نبود شغل و خارج رفتن پسر وزیر علوم بسازد، این که مجبور به زندگی در این ایران (ایران بعد از هشتاد و هشت، طبعاً) نشد، اینکه مجبور نشد دردهایی را که ما در این دنیا کشیدیم بکشد، اینکه مناسبات و معادلات کثیف میان هم‌نسلان مرا ندید، اینکه هرگز او را در حالت بیماری و بیچارگی ندیدم و اینکه همیشه خوشتیپ و خوش‌قیافه در یاد من می‌ماند. شاید سیرت او آنقدر پاک بود که به‌درد این دنیای دون نمی‌خورد. آخ که چه زخم بی‌مرهمی است این محمد امین...

زبانسرطانیاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید