برگه مرخصی را به سرعت برق و باد نوشتم. وسایلم رو جمع کردم. پلهها رو چند تا یکی کردم و به طرفهالعینی خودم را به اتاق مسئول بخش رسوندم. آقای حبیبی مثل همیشه با جمله بفرمایید در اتاق باز است اجازه ورود به دفترش رو صادر کرد.
کیف و وسایلم را قبل از وارد شدن به اتاق آقای حبیبی روی صندلیهای سالن انتظار گذاشتم و در اتاق را باز کردم. شروع کردم گزارش کارم رو تند تند گفتن. حرفهام که تمام شد حبیبی جای من یک نفس عمیق کشید و گفت دخترجان مگه خرس قهوهای دنبالت کرده که اینقدر تند حرف میزنی. جمله بعدیش رو با سلام شروع کردم و منو به آرامش دعوتم کرد.
گفتم سلام آقای حبیبی خیلی عجله دارم. فقط آمدم نتیجه کار امروز رو اعلام کنم و برگه مرخصیم رو بهتون برسونم. باید برم سفر خیلی دیرم شده. سعی کردم لحنم خیلی معصومانه باشه که نه توی کارم نیاره البته در کل آدم بدقلق و کج رفتاری نبود. زیر چشمی داشتم دستهاش رو نگاه میکردم که سمت خودکار میره یا نه.
حبیبی از روی صندلی بلند شد و کاغذ امضا شده رو به دستم داد و با جمله خدا به همراهت منو راهی کرد. هنوز در اتاق رو نبسته بودم که دوباره صدام کرد. با یک نق ریز برگشتم سمتش. گفت فقط در دسترس باش اگه کاری بود بهت زنگ بزنم. من با یه حتما گفتن از اتاقش خارج شدم و در اتاق رو بستم. با خداحافظی از منشی حبیبی مثل یک اسب چهارنعل پلهها رو تمام کردم. برای خانه دربست گرفتم.
وقتی سوار شدم هنوز در ماشین رو نبسته بودم که صدای گوشیم را شنیدم. زیر لب شروع کردم نق و نوق کردن و دنبال گوشی گشتن. همش فکر میکردم الان منشی حبیبی باید باشه با اون لحن لوسش میخواهد بگه گوشی با آقای مهندس صحبت کنید. همچین بهش میگفت مهندس انگار تنها مهندس روی زمین آقای حسین حبیبی هست.
خب منم خانم مهندس هستم. تازه من مدرک ارشد داشتم اما حبیبی یک لیسانس ساده داشت. تنها فرق ما توی این بود که حبیبی هلند درس خونده بود ولی من تهران دانشگاه رفته بودم. وقتی گوشیم رو از توی جیب کیفم بیرون آوردم صدای زنگ تلفن قطع شده بود. خوشحال شدم که با مهندس نمیخواهم صحبت کنم.