Emin
Emin
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دریا

سرما را احساس میکردم
همه اتاق در سیاهی وسرما آرام گرفته بود
نگاهی به شومینه انداختم و آخرین چوب در دلش سوخته بود وزغال ها در انبوه خاکستر آرام آرام دفن میشدند وچشمک های آخرشان را با لبخند حواله ام میکردند
توان برخاستن نداشتم
خستگی مرا روی تختم محکم بسته بود ونمیتوانستم بلندشوم وچوب بیاورم
سردم بود و پتو را بیشتر بغل میکردم کمی گرما تا انگشتان پاهایم گرم شود کافی بود
تمام هفته را کار کرده بودم وطبق عادت هرآخر هفته شب ها زود شام میخوردم تا زود بخوابم
اما نتیجه همیشه برعکس میشود
خوابم نمیبرد
به همه چیز فکرمیکنم
شروع هفته جدید
مشتری های تکراری و درهم
غر زدن‌های رئیسم
خستگی شب ها و غذاهای آماده مزخرف
دل خوشم به چندصفحه کتاب و غرق شدن دردنیای موهوم هرنویسنده
باترک های سق اتاق بازی میکنم تا خوابم ببرد هر ترک را به شکل وشمایلی درمی آورم

بی فایدست
چشمانم بیدار تراز همیشه هستند
لبخند شومینه ام گم شد وآرام گرفت

چرا نمی آید
چرا کسی را نفرستاده
دریا را میگویم
دختری که عاشقانه دوستش دارم
هرهفته کسی را میفرستد دنبالم تا پیشش بروم و کمی حرف بزنیم
نزدیک صبح است وهنوز خبری نشده
هفته پیش روزنامه فروش را فرستاد
هفته قبلتر دختر کوچولوی همسایه را باظرف صبحانه
هرهفته شخصی را میفرستد وبا اولین صدای زنگ خانه فرستاده اش وبعد خودش را میبینم

ما فقط آخر هفته ها یکدیگر را میبینیم بااینکه من و دریا فقط چند صد متر فاصله داریم
آری همسایه ام است
هرشب مرا انتظارمیکشد اما من بی رحمانه جسمم را تا خانه میکشم و نگاهش نمیکنم
فقط آخر هفته ها جانی در بدنم هست تا باهم کمی خلوت کنیم

امروز هوا کمی طوفانیست عیبی ندارد
منتظرش میمانم
خودش مرا صدا خواهد کرد
ولی دارد دیر میشود

چشم هایم‌نزدیک صبح آرام میگیرند وچقدر متنفرم از این‌خواب ولی چاره ای نیست فرستاده ای نفرستاد شاید دلخور است
حق دارد
من بی رحمم در قبالش
دیگر تحمل نگهداشتن چشمهایم را ندارم
ساعت ۶صبح است و هوا کاملا روشن
به خواب میروم خودش اگر بخواهد بیدارم میکند
پتور بیشتر بغل میکنم

در میزنند
صدا را میشنوم
شاید خیالات برم داشته
چشمانم میسوزد
ساعت هنوز ۷نشده
خودش است؟
صدای درزدن بی وقفه برقرار است
خودش است
شک ندارم
طناب های تخت انگار باز شدند
بلند شدم ولباس پوشیدم
هوا بهاری است اما من سردم میشود
عجیب است این در زدن همچنان ادامه دارد
یعنی چه کسی رافرستاده است
لابد خیلی هم عجله دارد
به لباس پوشیدنم سرعت میدهم وبه سمت در رفتم تا باز کنم
همه چیز را برداشتم
منظورم دفترم ،خودکار وکلید خانه است
در را که باز کردم کسی نبود
باد بود که مدام درب توری که دیشب نبسته بودم را مدام میکوبید

ترفند خوبی بود به دریا نگاه میکنم لبخند تلخی میزد ودست تکان میداد
یعنی چه اتفاقی افتاده است

به سمتش رفتم باید از چند خیابان رد میشدم
شلوغ نبود
یکشنبه ها خلوت است و مخصوصا صبح زود
از پلکان همیشگی متصل به ساحل پایین رفتم
هوا ابری است وباد درسمت ساحل بیشتر مرا به حال مستانه راه رفتن وا میدارد

سلام کردم ولی جوابم را نداد
حق داشت دلخور بود
کاپشنم را در آوردم ودور از موج های پیوسته اش

میدانستم امروز حوصله ندارد برایش چیزی از روی دفتر بخوانم واو هم حوصله نوشتن ندارد


بی اختیار با کفش هایم به سمتش رفتم
میدانست
خیلی وقت است میداند چه درسرم میگذرد
گفت هروقت زمانش برسد تورا به آغوش میکشم
نشستم
بگونه ای که هرموجش تا سینه ام می آمد وخیسم میکرد
آرام وقرار نداشت
دستهایم را باز کردم
لمسش میکردم
آب تا بینی ام می آمد
چند قطره ای می چکید در چشمانم و سوزشی که شور تراز اشکهایم بود

احساس میکردم زمانش رسیده است
حرف هایمان به جایی نمی رسید
ناراحتیش از بی رحمی من بود ودریغ کردن‌نگاه های شبانه ام‌از آنسوی خیابانها

بلند شدم جلوتر رفتم
بی اختیار گریه ام گرفت
آنقدر جلو رفتم تا........

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید