عجب سیستم پیچیده و سرکشی داره این ذهن...
امان از روزایی که تنهاییش بهش فشار میاره و میره سراغ نباید ها
میره جاهایی که تمام رمقتو ازت میگیره و با خودت میگی کاش زودتر از اینا سرکار میذاشتمش که دوباره فلش بک نزنه به گذشته... به حسرت ها... به نشدنی ها
یه ذهن خالی انقدر منفعل میشه که میتونه ساعت ها به آجرای دیوار روبروری پنجره خیره شه (اتاق خالی*)
انقدر خالی که تفاوت خوابو از بیداری متوجه نشه
باید چیکار کرد با این لایتناهیه لوسه منفعل ؟؟!
گاهی خودکارو میگیری دستت به ذهنت میگی هرچه میخواهد دل تنگت بنویس...
اونم بی محلی میکنه و رمق دستاتم میگیره...
انگار دیر به دادش رسیدی و دیگه فایده ای نداره توجهت...
از یه جایی دیگه خودتم خسته و بیخیال میشی!!!
شاید درست همینجا نقطه عطف پوست انداختن و تغییر باشه
جایی که دیگه حافظت پاک میشه... کاش از همه چی پاک میشد! نه فقط فراموش شدن خود واقعیت
شایدم خود واقعیمون نبودیم و روزگار قراره ما رو بهش برسونه ... به *خود واقعیمون* به اونیکه سلولاش از تجربه و شکست و نباید ها شکل گرفته. همونیکه نفسش، هوای صحن وسیعی رو داره که چشم انتظار احدی نیست. اونیکه دلش به گشوده بالیه عقاب تنهاییه که بی حد و مرز جهانی رو سیر میکنه و هیچ موجود زمینی ای چشم تیزبینشو نمی گیره...
یه ذهن خالی نظر خاصی نداره
نسبت به هیچی
و این ته ته... نمیدونم چیه......