به نام دوست
بی رحمانه ترین کاری که میشه با یک نویسنده، و به دنبال اون در حق یک جامعه کرد، تعیین مرز و چهارچوب برای نوشتنه..
طرف اگر نویسنده باشه به بهترین نحو فطرتشو می ریزه روی کاغذ و خودشو رها می کنه... تو دنیایی که مسکن نویسنده هاش قلم و کاغذشونه..
کی گفته همه باید از نوشته های یک نویسنده خوششون بیاد؟
کی گفته باید مطابق نیاز همه باشه؟
چرا از راهنمایی و دبیرستان برای اونایی که عاشق نوشتن بودن نمره تعیین کردیم و باید و نباید کردیم؟
که نهایتا آتیش شوقشونو خاکستر کنیم؟؟ اگر زندگی هیچوقت فرصت جون گرفتن دوباره اون شوق رو نداد چی ؟؟!
کاش آدما میتونستن رفقای همیشگیشونو پیدا کنن ... شاید این کار با خوندن نوشته هاشون شدنی بود
(البته اگر امثال من جرات کنن تو نوشته هاشون، تمام خودشون باشن! نه یک نقاب ترسو...محتاط و رد شده از آزمون های سهل ممتنع)
نمیدونم این ترس از کجا میاد .
این ترس که بهم اجازه نمیده شجاعانه تر بنویسم و شناخته شده باشم.
حتی برای دوستی که ویرگول رو بهم معرفی کرد (هنوز فکر میکنه صرفا نوشته هاشو میخونم و نمی نویسم)
فکر میکنه میتونه با خوندن نوشته های دیگران بشناسشون...
آدما هیچ وقت شناخته نمیشن! (مادر... حسابت از عالم جداست...!)
همیشه اعتقاد داشتم نویسندگی برای برخی( که تصمیم ندارن رمان عاشقانه بنویسن یا تحقیق علمی ارایه بدن و ...) هنر بازی با ذهن دیگرانه... راه انداختن یک بحث نسبتا جذاب و مفید که طرف مقابل رو وادار به استفاده از مغزش میکنه...استدلال... استفاده از تجربه هاش و هرچی که بهش کمک میکنه ساعاتی درگیر شه.
بعضی وقتا فکر میکنم آفت نویسندگی، خوندن آثار بقیه اس... یقین ندارم اما برام پیش اومده که مطلب یک کتاب، مانع راه اندازی موتور ذهنم شده و بهم کمک کرده بدون اینکه به خودم زحمت فکرکردن بدم، درباره موضوعی نظر بدم... و بعد از نظرم راضی نباشم( تا حدی)
ذهن خودم هرچند اشتباه بگه، باید یه چیزی بگه!!منفعل و متکی نباشه!!
اما در اینصورت استفاده از تجربیات دیگران چی میشه؟؟صرفه جویی در زمان چی میشه؟؟
(هم چنان بازی با ذهن رو ترجیح میدم)