تو مغازه خیاطی منتظر نشسته بودم تا زیپ کاپشنمو بدوزه.
قبل از من یه پسری اونجا نشسته بود که معروف بود به خل وضع.
البته حرفهاش رو میشنیدی فقط سادگی و صداقت رو ازش میفهمیدی.
تو همین حین یه پسر دیگه درو لحظه ای باز کرد یه شیشه آب از خیاط گرفت و همینکه امد بره اونی که ساده بود بهش گفت دو هزارتومن به من بده!
اون پسر تازه وارد فحش بدی بهش داد و بهش گفت تو بیا ....بخو...
خیاط بهش گفت ای بیشعور برو بیرون...
پسر ساده که کمی هم بغض تو گلوش اومد رفت تو لک ، خیاط دو هزار تومن داد بهش و گفت ولش کن اینکه فحش میده خل وضعه...
پسر ساده گفت
منم خل وضعم ولی هیچوقت فحش نمیدم...
سکوتی پابرجاشد و خل وضع بودن پسر ساده مورد تردید قرار گرفت...