توی یک فروم فهمیدم که اون هم فشار خون ریوی داره (Pulmonary Hypertention).
یه زن 24 ساله ای که تقریبا سنش نزدیک به منه بیست و هفت ساله بود.
یه دختر کاملا تنها ، به معنای واقعی "تنها" بود. تک دختری بود که پدر و مادرش رو از دست داده بود و از بی کسی اش با پسر عمه اش که بیست سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرده بود.
یه دختر از شهرای جنوبی که البته اون زمان دیگر یک زن کامل بود و با پسر عمه اش در شهر ما زندگی میکردند.
چند سال قبل از این حالش بهتر بود ولی با اصرار شوهرش بچه دار شده بود کاری که مطلقا برای این بیماری ممنوع است و حتی یکی از موارد مجوز دار برای سقط جنین ، مبتلا بودن به همین بیماریست.
بعد از گذراندن حاملگی و بدنیا آمدن دختر بچه اش ، حالش به کلی دگرگون شده بود و آریتمی و تنگی نفس همراهش شده بود.
روزهایی را باهم حرف میزدیم ، بیشترِ حرفمان هم بر سر بیماری و کارهایی که برایش کرده بودیم و دکترهایی که می شناختیم بود.
اسفند ماه بود ، چند وقتی بود مدام حالش بد میشد ، دیگر به سختی میتوانست بچه اش را بدارد ، دختر بچه ِ یک ساله را بزور میتوانست بلند کند و تمیزکاریش کند.
گفت دارد به تهران میرود برای یک عمل روی ریه اش ، تا شاید بتوانند با این عمل مقداری از فشار را از روی قلب و ریه اش کم کنند ، آخه قلبش هم سوراخ بین بطنی داشت...
گفت تو دعا کن...گفتم چشم...
گفت راستش دیگر فکر نمیکنم برگردم ، دکترم زیاد امیدوار نیست ،
گفتم خب بی خیال شو و عمل نکن
گفت دیگر نمیتوانم
دیدم چه حرف بیخودی زده ام!
خیلی ناراحت بودم سعی میکردم چیزی نگویم که روحیه اش را ببازد.سعی میکردم به هر نحوِ سختی به او امید بدهم...
بهم از عبادات و تجربه های عبادیش گفت و تجربه مهمی را هم به من یاد داد.
گفته بود که به شوهرش گفته که با من حرف میزنه...
اون مکالمه که تمام شد تا دو ماه هرچه سر میزدم نبود...
برایش مینوشتم ، ولی جوابی درکار نبود....
اواخر فروردین یک روز که داشتم برایش پیام مینوشتم شوهرش آنلاین شد و گفت:
بهار زیر عمل طاقت نیاورد و از پیش ما رفت.
گویی سنگینی بر من فرود آمد ، برایش آمرزش طلبیدم و تا همین امروز بارها و بارها بیادش میافتم...
خواستم از تو یادی کنم و برایت از خدا رحمت و مغفرت و علو درجات بخواهم...
در این روزهای پایانی ماه رمضان ، برایت دعا کنم...
خدا تو را رحمت کند...
پ.ن اسم و رسم اش عوض شده است که احیانا شناخته نشود...