ویرگول
ورودثبت نام
ارمیا
ارمیا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

پشت دریاها

سهراب میخواست قایقی بسازد و به آب بیندازد ،

به امید رسیدن به شهری که در پشت دریاها ساخته بود،

در آن شهری که همه چیزش آنگونه بود که سهراب دوست میداشت،

راه ها برای رفتن به دیگر شهرها ساخته نمیشوند ،

راه ها ساخته میشوند که آدمی از جایی که هست برود،

راه ها را می سازند تا آدمی به جایی که دوست دارد برود،

و بسیاری سالها میروند و میروند و باز میروند،

اما هم چنان همان جا هستند که بودند!

ولی باز راهی جدید را می پیمایند با امید،

در آن راه جدید چشم های شان تیز میشود،

گوش های شان تیزتر،

با تمام حواس میروند به امید جایی جدید،

جایی که همان جا که هستند نباشد!

اما باز وقتی به شهر جدید میرسند ،

رنگشان میپرد،

عمر رفته را می نگرند،

و بی ثمریِ پیمودن،

البته هستند آن ها که میانه راه ناگهان می ایستند،

لحظاتی چشم های شان را می بندند،

میگشایند ، باز میگردند ، و آن گاه سفر را به درون خویش شروع میکنند،

سفری پر رمز و راز،

با جاده های انحصاری و ممتاز،

آدمها راه ها را برای رسیدن به شهرهای دیگر نساخته اند ،

آدمی خیابان میسازد تا راهی بگشاید تا گمشده خویش را بیابد ،

گمشده اش را در شهرهای دیگر و جاهای دور جستجو میکند ،

گمشده ای که سالهاست درونش از تنهایی و دلتنگی اشک میریزد...

پشت دریاها شهری استقایقی خواهم ساختاین سفر طولانی استراه بس نا آشناستهمسفر ناپیداست
ای خواجه برو به هر چه داری || یاری بخر و به هیچ مفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید