ارمیا
ارمیا
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

چه چیزی در هر ارتباط اتفاق می افتد؟

آدمی در دنیای شناخته ها ، پیچیده ترین موجود و همچنین موجود آگاهی است.

موجودی که با داشتن چندین حرف(در هر زبانی) میلیاردها کلمه با معنی(و بی معنی) را می سازد.کلماتی که هر کدام بارها نیاز به توضیح و تفسیر پیدا میکند.

اما آدمی در عین حال با این همه توانایی در خارج از خویش ، به شدت از درون خویش دور گشته و کمتر آدمی ای هست که با درونش هم مانند بیرون تعامل و کلام درست داشته باشد.

این موضوع تا حدی بصورت بیماری واگیردار درآمده که ملت هایی در دنیا هستند که در نوجوانی میمانند ، یعنی رشدشان فقط تا 15 سالگی است و پس از آن در همین سن از لحاظ رشد انسانی و درونی و آگاهی متوقف میشوند.

انقدر که فیلسوف هایی از این جوامع بیرون می آیند که بعد از گذشت سالیان دراز از عمرشان ، هنوز دیدگاه درستی در مورد خودشان ، دنیای اطرافشان ، نحوه و دلیل بوجود آمدنشان ندارند.

نویسنده هایی که در کشورهایی که دسترسی به زنان برایشان بسیار ساده و بدون زحمت است ، رسما در اواسط زندگی و دقیقا در همان موقعی که باید عقلشان کامل شده باشد ، به همجنسبازی و همنجسگرایی میپردازند.(نخواستم اسمی از آنها بیاورم...)

اما بیایید در مورد یکی از موضوعاتی که در انسان به صورت بسیار پیشرفته و وسیع وجود دارد و انسان این موضوع برایش از همه موضوعات پیرامونش مهمتر است تفکر کنیم.

ارتباط

ارتباط برای آدمی از دیرباز موضوعی مهم و جاری بوده است ، که در چند وجه قابل بررسی است:

  1. انسان از تعامل با هم نوع خویش احساس خوشایندی دارد.
  2. آدمی و کلام گویی با هم خلق شده اند ، و این کلام و حرف زدن از موضوعات بسیار دلخواه آدمی است.
  3. گاهی آدمی هدفش از ارتباط برقرار کردن دور شدن و رهایی از خودش است.(تعامل برایش حکم مخدر پیدا میکند)


اما یک جنبه مهمی هم در هر ارتباط وجود دارد و آن نقش اساسی ناخودآگاه و سایه هر فرد در هر تعاملی است.

یادتان می آید وقتی بچه بودیم با این مقواها کاردستی درست میکردیم.(البته مقواهای ما رنگی نبودند!)

بیایید یک آزمایشی را باهم دیگر انجام بدهیم ، دو مقوا را به چسب آغشته کنید و هر دو را به هم بچسبانید(با همین شکل مستطیلی)

15 دقیقه صبر کنید حالا سعی کنید این دو مقوار را سالم از همدیگر جدا کنید...

وقتی دو مقوای رنگی را از هم جدا میکنید ، میبینید که قسمتی از اولی روی دومی و از دومی روی اولی ، باقی میماند و دو مقوا دیگر به شکل قبل خود نیست!!!

مقوای اول قسمتی از خودش را پیش دومی جا میگذارد و قسمتی از او را هم با خود می برد...

این ظاهر ماجراست ، اگر مقواها رنگی باشند ، زیرشان قسمتی خاکستری مانند یا سفید هم هست که گاهی آن هم کنده میشود و روی دیگری باقی میماند ، اسم این قسمت را میگذاریم ناخودآگاه مقوا!

آدمی فارغ از اینکه چقدر بر خودش آگاه باشد و چقدر در کاوش خویش کوشیده باشد در هر تعاملی که قرار بگیرد ، بخواهد و نخواهد قسمتی از خودش را میدهد و قسمتی هم از فرد مقابل با خود میبرد.

و این تکه هایی که منتقل میشوند از ناخودآگاه افراد نیز هست.

شاید عجیب باشد اما ، ما حتی بدون اینکه بدانیم ناخودآگاه هایمان با هم تعامل دارند ولی اغلب این موضوع را نمیتوانیم بفهمیم.

بگذارید مثالی بزنم ، اگر با کسانی که روابطشان کات شده باشد حرف بزنید و البته با هر دو طرف ، و بعد آنها را بنویسید به چیزهای مشترکی اشاره میکنند که شاید خودشان متوجه نشده باشند ، البته این بستگی به مدت و عمق رابطه شان دارد.

بنده خودم این موضوع را در زن و شوهرهایی که رابطه نسبتا خوبی با هم دارند ، دیده ام.بسیاری از آنها انقدر آرام و ساکت با هم حرف میزنند که اطرافیانشان تقریبا محال است بفهمند چه میگویند، بسیاری شان یک زبان مشترک "بین زوجی" دارند که فقط خودشان میدانند چیست.

مثلا ممکن است شما پیغام یک زن را به همسرش با الفاظی برسانید ولی او کاری را انجام بدهد که اصلا به آن الفاظ ربطی ندارد ! چون آنها کلامشان راز و رمزی پیدا کرده که اصلا برنامه ریزی شده نبوده و فقط به خاطر تعامل عمیق و البته صمیمیت بینشان بوجود آمده.

اما بیایید برگردیم به مقواهای پاره شده ، حالا بیایید و باز این مقواها را به رنگهای دیگر نیز بچسبانید و باز آنها را از هم جدا کنید ، میبینید که مقوای پاره شده آسیب بیشتری میبیند و باز تکه ای از خود را از دست میدهد و تکه ای دیگر به خود اضافه میکند و اگر باز ادامه دهید ، دیگر تقریبا رنگ مقوای اولی را یادتان میرود!!!

حالا بیایید و جای مقواها خودمان را قرار بدهیم ، ما در تعامل با یکدیگر ، بسته به عمق تعاملمان ،در خودآگاه و ناخودآگاه تکه هایی را به همدیگر میدهیم ، تکه هایی که بعضی اش هیچگاه از ما جدا نمیشوند و جزئی از وجود ما می شوند!

بگذارید در پایان یک مثال فیزیکی بزنم ، فرض کنید زن و مردی مدتی طولانی با هم در ارتباط باشند و مرد قهوه دوست دارد و زن نه ، بعد از مدتی زن که قهوه دوست ندارد کم کم قهوه خور میشود و شاید در قهوه خوری گوی سبقت را هم از مردش برباید ، و بعد این دو از هم جدا میشوند و حالا این زن که لب به قهوه نمیزد در فراق مردش شاید فقط قهوه آرام بخش و البته غمگین کننده اش باشد ضمن اینکه در رابطه بعدیش میبیند که به چیزی عادت کرده که در رابطه قبلی اش در نتیجهِ تعاملش با آن مرد مقابلش در او بوجود آمده است.


*نکته ، مقصودم از این نوشته این نیست که تعاملی با کسی نداشته باشیم از ترس این چسبندگی ها و کندگی ها ، اما باید حداقل تا حدود زیادی (ببخشید به صراحت میگویم) افسارمان را دست خودمان گرفته باشیم.

یا حق

ارتباطکات کردنزن و مرد
ای خواجه برو به هر چه داری || یاری بخر و به هیچ مفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید