دِل شو
دِل شو
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

رقص

مسیر همیشگی‌ام شده‌است. دستِ  زندگی در دستم. سنگ ریزه را با نوک پایش  به چند قدم جلوتر پرت می‌کند. با انگشت به گربه‌ی روی دیوار اشاره می‌کند: وای چقده پشمالوئه!

آهنگِ داد و فریاد، قلبم را به رقص در می‌آورد. زندگی ساکت می‌شود. با چشمانِ تسلیم کننده‌اش نگاهم می‌کند. نگاهم را به در خانه می‌اندازم. صدای داد و فریاد یک زن و مرد.

یاد دختر بچه‌ای می‌افتم که در این مدت دیده‌ام.  درِ خانه باز بود و دختر بچه داشت توی کوچه از دوچرخه، سواری می‌گرفت.

این بار در، بسته و صدای فریاد… خیال می‌کنم دختر بچه را کز کرده کنج  اتاق  در حالی که گوش‌هایش را گرفته‌است.
یا چسبیده به پای مادر و التماس کنان: مامان، تو رو خدا دعوا نکن!
یا ایستاد ه روی ایوان  و پدر و مادرش را می‌پاید.
از کوچه بیرون می‌رویم. زندگی سرش را بالا می‌آورد:عمه دیدی یه درخت سرشو از خونشون آورده‌بود بیرون. مردِ به زنِ گفت می‌بندمت به درخت.
قلبم توی سینه‌ پا می‌کوبد: نه. گفت دستمو بند نکن!
سرش را پایین می‌اندازد: هاان؛ یعنی دعوا نکنیم. بسه دیگه.

نگاهم می‌کند: مگه نه؟

دعوای والدینکودکانضربه روحینویسندگیروانشناسی
🧕 www.delshow.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید