آخرین کامیونِ خاک بود که دور میشد. لبهی آبگیر نشست. پاهاش را آویزان کرد. پاهاش به اندازهی یک قدمِ بلند با کف آبگیر فاصله داشت. محمد از درِ آهنی باغ پیداش شد. نگاهی به سرتاپای در کرد: «این درا هم سبک تره، هم راحت تر باز میشه. باید زودتر عوضش میکردیم.»
خندید و نزدیک شد: «نمیذاشتی که...»
کنار آبگیر ایستاد و خاک لباسش را تکاند: «سیمانِش که کردیم و از آب پُر شد، میشه یه استخر درست و حسابی. لوله میکشیم تا ته باغ. اونوقت آب به همه جای باغ میرسه.»
دردِ کمر، امانِ حسین را بریدهبود. آرام سر چرخاند و به داربستِ درخت تاکِ پشت سر نگاه کرد. نه برگی و نه باری. خشکِ خشک بود. چند سال پیش، سبد سبد، غوره و انگور از این درخت، راهی میدان میوه و تربار مُلامحمد میکرد. اکبر وانتی که از میدان برمیگشت میگفت: «اسمت از دهنم درنیمده، بار رو یه جا میخرن حج حسین.»
پارسال هم کل بارش، فقط چند کیلو انگور برای همسایهها شد.
نگاش افتاد به کلاغ روی داربست: «چه فایده؟» کلاغ قار قار کنان از روی داربست پرید سرِ دیوار اتاق دمِ باغ.
محمد پرید توی آبگیرِ تازه گود شده و با پا کوبید توی سرِ خاکها: «چی چه فایده بابا؟ دوباره درخت میکاریم. ته باغ رو مثل قبل گُل میکاریم.»
رژهی تصویر خاطراتِ پیرمرد، بین حرفهای پسرش دوید. تا چشم کار میکرد، زمین هزار متریاش، کَرتْ کَرت، پُر بود از ریحان و نعناع، تربچه و بادمجان، هویج و خیار. نگاه کمسویش افتاد به کنجِ باغ. به جایِ خالیِ تک گل شقایق. نوهاش پا نگذاشته توی باغ، دویدهبود طرف گل. دستان کوچکش را به هم زدهبود: «وای آقاجون! عجب گُل خوشگلی!»
لبخند زدهبود: «میدونستم خوشت میاد. هم اسم خودته، شقایق.»
عصر همان روز بود که تربچهها را دستهدسته گذاشتهبود توی مادی، تا گِلهای چسبیده به تربچهها را آب بشوید و با خود ببرد.
بیل را تکیهداده به دیوار، آماده گذاشتهبود تا پشت بندش برود سراغ واره. واره را باز کند و آب بیفتد توی مادی.
:«سلام حج حسین!»
سربلند کردهبود. رحیم بود.
: «سلام حج رحیم!»
دست به لبهی مادی گذاشتهبود و با یک قدم بلند آمدهبود بیرون: «چیزی شده؟ چرا پکری حج رحیم؟»
رحیم بیل را از روی دوش برداشتهبود: «امروز نوبتِ آب من بود.»
حسین زردآلوی شستهشده را دادهبود دستِ شقایق: «بیا بابا!» رو کرده بود به حج رحیم:«خب!»
:«اگه نوبت آب داری، بیخود نرو سراغِ واره که آب نیست. گفتن نمیخوان حالا حالاها دریچههای سد رو باز کنند.»
لبخند از روی لبش پاک شدهبود: «کی گفته؟»
رحیم سرجا ایستادهبود و بیل را عصایش کردهبود: «گفتن چند ساله بارون نیمده. آب پشت سد خیلی کم شده.»
حسین نگاه انداختهبود توی مادی. باریکهی آب، گلآلود شده، پشتِ تربچههای تازه چیده شده گیر افتاده بود: «پس زمینای ما چی میشه؟ از بیآبی داره میشه کویر! بیحاصل و بیبار!»
رحیم شانه بالا انداختهبود و کلاه نمدیاش را روی سر جابهجا کردهبود: «نمیدونم والله! ما هم عزا گرفتیم. کشاورزا رفتن به اعتراض!»
حسین ابرو در هم کردهبود: «کجا؟»
:«کف زاینده رود.»
حرف رحیم تمام نشده، رفتهبود توی باغ. جک موتور را بالا دادهبود و از در باغ بیرون رفتهبود. صدای غر و لندهای زنش، آقاجون آقاجون گفتنهای نوهاش، بین صدای گاز موتور گم شدهبود. سر کوچه که رسیدهبود، تهِ کوچه را دید زدهبود. محمد جلوی در ایستادهبود. آمدهبود تا جلویش را بگیرد. حسین نفس راحتی کشیدهبود. گاز دادهبود و پیچیدهبود توی خیابانِ چسبیده به کوچهباغها.
شب از درد به خود میپیچید. محمد کمرش را با روغن میمالید.
زنش خدیجه، کیسهی آب گرم را دادهبود دست پسرش: «بیا محمد! بذار روی کمرِ بابات، دردش ساکت بشه.»
نشستهبود روبهروی نگاهِ حسین: «بهت گفتم این موتور رو سوار نشو، سنگینه. دیگه جون نگه داشتنشو نداری. بیا! خوردی زمین و خونهنشین شدی. اعتراضم کردی، چه فایده؛ فعلاً آب زایندهرود برا اصفهون و اصفهونی جماعت حرومه.»
حسین دست محمد را کنار زدهبود. دست به زمین تکیه داده بود و یا الله گو سرجاش نشستهبود: «چرا شلوغش میکنی زن ؟! خونهنشین برای چی؟ یه زمین خوردن که دیگه این حرفا رو نداره.»
زیرپوشش را پایین دادهبود و رو کردهبود به محمد: «خیر ببینی بابا! خوب شدم.»
دو هفتهای میشد که دردِ کمر را با گاز گرفتنِ لب و گفتن یا علی، از بقیه پنهان کردهبود. آخرِ سر طاقت نیاوردهبود و دولا دولا، آه و ناله سردادهبود. نمیتوانست قد راست کند. محمد برایش نوبت دکتر ارتوپد گرفتهبود.
دکتر از کنار تخت بلند شدهبود و نشستهبود روی صندلیِ پشت میز: «چرا دیر آوردینش؟ پدرجان مهرهی شیشم ستون فقراتت شکسته. بد جوشخورده. نمیشه کاریش کرد. نزدیک نخاعه، باید باهاش بسازی.» خدیجه سر تکان دادهبود: «با این وضع کمرت، دیگه نمیذارم سوار دوچرخه و موتور بشی!»
هر روز قوز کمرش بیشتر میشد. دور از چشم خدیجه، سوار بر دوچرخه، میانداخت توی کوچه پس کوچههای محلهی باغ فردوس. با قدی خمیده، باغها را یکی یکی رد میکرد. گوش تیز میکرد؛ صدای موتور آب، به گوشش نمیرسید.
گاهی وقتها، سهمش از آبِ چاههای آن دور و بر، دو سه تا دبهی چند ده کیلویی بود. میرسید به درِ چوبیِ کلون دارِ باغ. روی نوک پا میایستاد و دست دراز میکرد. لرزان کلید را توی قفل بالای در میچرخاند و دو دستی در را باز میکرد. قبلترها درِ باغ کوتاهتر بود و سبکتر. دبهی آب به دست، از بینِ درختان صف بستهی میانهی باغ، چشمش پیِ درخت زردآلوی یادگاری دخترش بود.
عصر آن روزِ گرم تابستان که گوشهی اتاق از درد کمر به خود میپیچید، زنش درِ خانه را بستهبود و چادر، آویزانِ چوب لباسی کردهبود.
:«کی بود خدیجه؟»
:«زن اکبر وانتی بود. مثل هر سال، مواد ترشی میخواست.حسین دیگه چیزی نمیکاری؟ مردم محله چشم انتظار میوه و سبزیان. جواب همسایهها رو چی بدم؟»
:«آخه زن! میبینی که آب نیست. چی بکارم؟هر چی درخته، داره خشک میشه.» حسین دلنگران درخت زردآلو بود. دخترش که تازه زاییدهبود این درخت را توی باغ کاشتهبود. نهال بود. چند سال آب و کودش دادهبود تا به بار نشستهبود. همسن شقایق بود. بهار که میشد زردآلوهاش را میچید و میداد برایِ خیرات دخترش، برای سرسلامتی نوهاش.
خدیجه تُن صداش را پایین آوردهبود: «اگه پس اندازت تموم شد، چیکار کنیم؟ این خشکسالی انگاری حالا حالاها هستا.» بعد هم شروع کردهبود به نفرین کردن باعث و بانیاش.
حسین مجبور شدهبود نصف باغ را بفروشد. پراید خریدهبود و دادهبود اجاره برای تاکسی.
باغ خیلی کوچک شدهبود.
نگاش افتاد روی درخت زردآلو. بعد از این چند سال، به خاطر دبههای آبی که با دوچرخه میآورد توی باغ، هنوز نیمهجانی داشت. محمد از توی آبگیر بیرون آمد: «نگران نباش بابا! امسال بارون خوبی اومد. آب هست. دوباره نهال میکاریم. به چشم به هم زدنی درخت میشه. دوباره باغ میشه مثل قبل.»
نگاه از پسرش گرفت. چشم چرخاند دور باغ و رسید به آبگیر. باغ با آبگیر از قبل هم کوچکتر شدهبود. آفتاب از کف آبگیر رفت. حسین سر بالا برد. ابرِ سیاه را سرِجای خورشید دید. رگبـارِ بهاری، کفِ آبگیر را تر کرد. صدای قار قار کلاغ که دور میشد، میان غرّش آسمان به گوش رسید. محمد دوید طرف تَل سیمان گوشهی باغ. حسین اما، همانجا به تماشای درخت زردآلو نشست.