خیلی به سن و سال ربط نداره. آدمیزاد یهدفعه چشم باز میکنه و میبینه دیگه به این موضوع اعتقادی نداره. میفهمه خیر و شر برای قصههای پریون بوده. توی این دوره و زمونه دیگه گاندولفی نیست که پا شه بره زیر پرچمش سینه بزنه و اون هم فرودو بگینز نیست که با خورده شدن انگشتش توسط گالوم به یه بلوغ شخصیتی ریزی برسه.
دوزاری کجی که از راننده تاکسی کچل و پیسیدار خط پردیسان گرفته بود میافته که خیر و شر برای اونها ست که حداقل یه سقفی از خودشون بالا سرشون هست -حالا نه که مقعد زیبا و جادارش پاره شده باشه و خودش خونه رو ابتیاع نموده باشه، نه؛ آقاجونش بعد از عمری دلهدزدی و خدمت صادقانه تونسته این رو بده به پسر مفتخورش که الان هر جا میشینه گوز فندقی مغز اقتصادیش رو تو صورت بقیه میزنه- نه خود بدبختش که زیر فشار اجاره خونهای که باید چند روز دیگه بریزه به حساب یکی از اون شازدههای مذکور دچار باد فتق نیمهاتوماتیک شده.
شصت بلندش با اون ناخنهای پهن که از پدرش به ارث برده خبردار میشه که سالها فریب خورده و اصلن خیر و شر مسئلهٔ اون نبوده. در اصل این مسئله مربوط به کارمندهای حقوقبگیرِ دمپایی و شلوارپارچهایپوش اه که هر روز سر موقع انگشت میزنن -به کجاش رو ما نمیدونیم- و تا ساعت یک زحمت خرید و فروش سهام و خوردن صبحگانه رو میکشن و بعدش هم تشریف میبرن خونه تا با زنهای شبهیائسهشون و بچههای تپل و سفیدشون وقت بگذرونن و نه خودش که پنج ماهه درآمد درستی نداشته و تقریبن در آستانهٔ سفر به اون مقصد مسافرتی معروف اه.
حین تحمل درد قبل از قاعدهگی روحی هنگام نوشتن این متن یادش میافته که اصلن خودش یه بار سعی کرده بود جلوی والدیس رو بگیره و نذاره سپر آزونای که به دست زاراموث از هم پوکیده بود به چنگالش بیفته؛ دیگه از این خیر و شر فانتزیتر؟ اما چی بهش دادن؟ هیچی. تازه شانس آورد که دستهٔ بازی رو هم بهش اماله نکردن.
پس تصمیم میگیره که مثل اجداد بزرگوارش برای هیچ عقیدهٔ خستهای که تقریبن پونزده قرن توی سردابههای شهوت خاک میخورده جون ناقابلش رو فدا نکنه، چون فهمیده که خیر و شر قرار نیست نسل اون رو ادامه بدن و چند بچهٔ شاشو براش بسازن و شکم اونها رو سیر کنن؛ خودش باید زحمت ساخت و ساز این کرهخرها رو بکشه و بزرگشون کنه تا این که اونها هم به سنی برسن که بتونن چند تا بچهٔ شاشو بسازن و اونها رو سیر کنن.