فاطمه ⛈ ?‍♀️
فاطمه ⛈ ?‍♀️
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تولدت مبارک??

بهترینم:

"تولدت مبارک"

آسمان هنوز خواب بود ولی او بیدار. از این سمت خانه به آن سمت خانه مثل پرنده ای شاد با سرعت پرواز می‌کرد. با صدای اذان که از رادیو پخش می‌شد به سمت حوض وسط حیاط رفت وضو گرفت آب پاش کنار حوض را برداشت و داخل حوض فرو برد و پر از آب کرد.

تا به شمعدانی های دورحوض که چین و چروک های قدیمی آن را پوشانده بود آب دهد. با تمام شدن اذان آب پاش را کنار باغچه رنگارنگش گذاشت و لنگ زنان به سمت ایوان رفت. جانماز را پهن و باغچه گلدارچادر را روی سرش انداخت،نمازش که تمام شد، با صدای یاعلی بلند شد و پارچ کنار سماور را برداشت با چندین بار پر و خالی شدنش ،سماور پر از آب شد.به یاد اولین روز تولد افتاد چقدر شاد بود از آمدنش و از شلوغی خانه..صدای قل قل سماور یادش انداخت باید چای دم کند،قوری را روی سماور گذاشت ،دستی روی پیشانی اش کشید وتار موهای حنایی اش را به داخل چارقد چاپاند.بوی غذای خانه بی بی همه ی ده را برای مهمانی خبر کرده بود.


صدای بوق و رفت و آمد ماشین ها ،زیاد وزیادتر می شد و او هم خوشحال و خوشحال تر.

تاظهر در حیاط چرخ میخورد.لحظه ای بالای سر دیگ ،لحظه ای کنار سماور،گاهی کنار حوض و غرق شنای ماهی ها... خورشید افتاده بود وسط آب..ناگهان ابرها روی صورت خورشید را گرفتند و قطرات باران روی صورتش چکید.نگران به شعله آتش نگاه کرد ،سقف بالای سر دیگ خیالش را راحت تر کرد،نفس عمیقی کشید و سراغ ظرفها رفت یکی یکی شمرد تا عدد ۱۳۴۲ ،درست بود دقیقا سال تولد علی. انگار دوباره صدای گریه های بلند روز تولدعلی گوشش را نوازش میداد ،لبخندی روی لبش نشست...با صدای قیژ قیژ در به عقب برگشت ،حاج بابا بود که از صبح به شهررفته بود تا بلندگو را درست کند. با دیدن او لبخند نقش بسته بر لبش بیشتر نمایان شد و با ذوق و شادی برخاست.یاد کارهای دیگرش افتاد تند تند دستوراتش را روانه گوش حاج بابا کرد،زود ریسه ها رو وصل کن،زیر دیگها رو خاموش کن،روفرشی ها رو بنداز..حاج بابا هم با لبخند به بی بی نگاه میکرد وتند تند میگفت چشم خانوم چشم..می دانست اگر حرفی بزند بی بی نگرانتر میشود...او هم تند تند مشغول کارها شد..دو ساعتی گذشته بود که حاجی پشت بلند گورفت و مسافرانی که از جلوی ده می گذشتند را به داخل منزل برای صرف ناهار دعوت کرد. خانه پر از مهمان میشد و دیگ خالی از غذا.خورشید خانم داشت کم‌کم چادر سیاهش را سر میکرد و خانه بی بی هم خلوت تر می شد.حاج بابا و بی بی آماده شدند تا به سمت مزار شهدا بروند..بی بی کنار مزار علی نشست و با ذوق گفت علی جان تولدت مبارک...



✍?فاطمه خانی حسینی

تولدت مبارکزمستانمادر شهید۱۳۴۲مادرانه
انیماتور و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید