در برگهای پاییزی و رنگارنگ قدم میگذارم.
برگ ها صدای زیبایی برای من دارند.
چون وقتی روی آنها قدم میگذاریم، آواز قشنگی میخوانند یا انگار که دارند با ما حرف میزنند.
برگها دانه دانه از درخت ها خیلی آرام پایین می افتند.
از درختهایی که با برگها زیبا شدند و آرایش کردند.
برگها با دیدن ما و خوشحالیمان لبخند میزنند.
من با دیدن این همه برگ می فهمم که من چه قدر کوچک و خدا چقدر بزرگ است.
چرا که خدا آفریده ی همه ی نعمت هاست.
بادی پاییزی می وزد.
باد پاییزی با اینکه سرد بود ولی من حس خوبی پیدا کردم.
با اینکه حتی خیلی سرد بود.
این به من نشان داد که تمام نعمت های خدا بسیار خوب است.
حتی اگر موجودی چندش آور مانند مگس باشد.
بنابراین نباید آنها را اذیت کنیم.
دوست دارم همه ی برگها را روی خود بریزم.
برگهای زیادی روی زمین پارک ریخته بود.
انگار که زمین تبدیل به برگ شده است.
من همه ی نعمت های خدا را دوست دارم.
پایان