فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

تولد دوباره من

ادامه قسمت ۷: تولد پر از دردسر

با عجله چهار تا نان برداشتم و رفتم سمت میوه فروشی.
متاسفانه راه میوه فروشی دیگه رو بلد نبودم و این رو بلد بودم.
با اکراه، داخل میوه فروشی شدم.
- سلام.
پیرمرد لبخند زد و گفت:« به به سلام نسرین خانم. از درس و مشق ها چه خبر؟»
- خوبه. فعلا که تعطیل هستیم. امتحانات ماه فروردین برگزار شد و حالا خرداد مانده.
البته امتحانات نسرین را واقعا گفتم.
بعد به سمت سیب ها رفتم.
متاسفانه، تشخیص خیلی سخت بود. ولی مجبور بودم این ریسک را بکنم و به مسخره شدن پیش مهمانان نترسم‌. من همیشه از مسخره شدن میترسیدم.
یک سیب را که کاملا مطمئن بودم سالمه را برداشتم. حالا ۹ تا سیب باید میخریدم.
مثل امتحان ریاضی ما خیلی سخت بود.
حالا سیب ها بیشترشان شبیه هم بودند. دستم را به طرف یک‌ سیب دراز کردم که آن را بردارم با اینکه شک زیادی داشتم سالم باشه، اما میوه فروش که پیش من آمد، تمرکزم به هم ریخت.
- تو میوه شناس خیلی ماهری هستی. خیلی سریع تشخیص میدی. چون الان این سیبی که میخواهی برداری، کاملا سالمه.
کمی خوشحال شدم و سیب را برداشتم. دوباره خوشحالی ام را از دست دادم چون میوه فروش از پیش من نمی رفت.
یک سیب برداشتم اما با تعجب پیرمرد رو به رو شدم.
- تو که خیلی توی میوه شناسی ماهری، چرا الان سیب خراب برداشتی؟
- حواسم نبود.
هر چه بیشتر سیب بر میداشتم، اوضاع بدتر میشد.
پیرمرد با ناراحتی و تعجب گفت:« من دیگه تو رو به میوه شناس ماهر نمیشناسم. پولم هم دوباره مثل قبلا، بیشتر میگیرم.»
ترسیدم‌. خود پیرمرد میوه به من داد و بعد، بیرون رفتم و نفس عمیقی کشیدم.
به خانه که رسیدم و زنگ در را زدم،‌ کمی دیر در را باز کردند.
وارد خانه که شدم، برف شادی روی سرم‌ ریختند.
خوشحال شدم اما دوباره ناراحت شدم چون اگه نسرین آبروی من را جلوی مهمانان بخصوص خاله مریم، میبرد، خیلی بد میشد. خاله مریم همیشه من را به عنوان یک دختر عاقل و دانا میشناخت.
عمه سارا هم با همسرش و یک دختر و یک پسرش آمده بودند.
پسرش امیر، ۴ ساله و شیطون و بازیگوش بود. دخترش، مینا، ۳ ساله و او هم شیطون و بازیگوش بود.
یک ساعت بعد، عمه پریسا با همسرش و بچه هایش آمدند.
عمه پریسا از عمه سارا بزرگتر و سختگیرتر بود.
عمه پریسا یک دختر همسن من یعنی ۱۳ ساله به نام بهاره داشت.
ویژگی خبرچینی بهاره را دوست نداشتم. بخاطر همین به او نگفتیم رفتیم شمال. چون اونوقت به همه میگفت و به مامان بزرگ هم میگفت.
مادربزرگ پدری من، خیلی سختگیر و حساس بود. اگه میفهمید ما بدون او رفتیم شمال، اونوقت خیلی ناراحت میشد. حتی اگه به او ماجرای جا به جایی من و نسرین، را میگفتیم، ناراحت میشد چون فکر میکرد دیوانه شدیم.
ساعت ۵ ظهر هم یکی از عموهای من آمد. او مجرد بود.
ساعت ۸ شب شد و مامان بزرگ و عمو طاهر آمدند.
تولد بالاخره کامل برگزار شد. کیک را آوردند و نه تنها من شمع ها را فوت کردم بلکه نسرین هم فوت کرد. نوبت کادوها شد.
یک کادو را داشتم باز میکردم که نسرین یک جوری نگاهم کرد که یعنی:« کادو در اصل برای منه نه برای تو. بزارشون توی اتاق خودم که من میخوابم.»
دو تا کادو، لباس بودند. یکی شان، کتاب و یکی شان گردنبند و دستبند.
مینا به کمد داخل خانه مان خیره شد چون داخلش کمی اسباب بازی بود.
- نسدین؟ میشه اون اسباب بازی ها دو به من بدی؟
من با لبخند گفتم:« باشه.»
به طرف کمد رفتم و درش رو باز کردم. ناگهان امیر آمد و به صدف هایی که ما از شمال آورده بودیم و داخل کمد گذاشته بودیم نگاه کرد.
امیر گفت:« من از اینجور صدف ها دیدم! این صدف ها برای شمال هستن! شما رفتید شمال؟!»
من چیزی نگفتم و به بقیه نگاه کردم و بعد گفتم:« خب این صدف ها... توی مغازه ها هم هستند.»
بعد سریع اسباب بازی ها را به مینا دادم و رفتم که بنشینم و از دست امیر در بروم و سفر ما لو نرود. اما بهاره گفت:« من مطمئنم شما به شمال رفتین چون این صدف ها فقط در شمال هستند و در مغازه های اینجا نیستند.» بعد او دست من را کشید و به گوشه ای برد و گفت:« هی نسرین! حقیقت را بگو!»
نگفتم و او گفت:« پس من هم به همه میگم که تو آن روز، ظرف زیبا و با ارزش و قیمتی مادربزرگ رو‌ شکستی!»
ترجیح میدادم مادربزرگ از اینکه همه ما بدون او به شمال رفتیم ناراحت بشود اما هرگز نفهمد که نسرین ظرفش رو شکسته. ( در اصل او شکسته بود نه من. اما بهاره که از جا به جایی ما خبر نداشت!) بنابراین به ناچار گفتم:« خیلی خب بله ما به شمال رفتیم... لطفا از شمال به مادربزرگ نگو!»
بهاره که از لحن شیطنت آمیزش معلوم بود میخواد بگوید گفت:« باشه. چیزی نمیگم.»
اصلا بگوید. مگه چیه؟! ناراحتی و دعوا بین مادربزرگ و ما سریع تموم میشه. البته این دعوا تا یک ماه میدونم ادامه داره اما اشکال نداره. تحملش میکنیم. مثل دعواهای قبل. ولی خب مادربزرگ همین که دعوا تموم میشد، همیشه نیش و کنایه به ما میزد.
با لبخند زورکی، رفتم نشستم سر جام. یعنی جلوی میز تولد. نسرین کنارم نشسته بود.
کیک ها رو بریدند و ما شروع به خوردن کردیم.
ناگهان دیدم که بهاره در گوش مادربزرگ چیزی گفت که چهره پر چین و چروک مادربزرگ، درهم رفت.
دیدم که او نگاهی به‌ مادر و پدرم انداخت‌‌.
اصلا به روی خودم نیاوردم و تصمیم گرفتم خونسرد باشم. وقتی تولد تموم شد و مهمانان داشتند می رفتند، مادربزرگ گفت:« من میخوام امشب اینجا بخوابم. فردا میرم... نمی خواستم مزاحم بشم... اما خونه خودم حوصله ام سر میره.»
بعد با لحن تلخ و عصبانی گفت:« چون اینجا قراره یک عالمه با هم حرف بزنیم!»
منظورش رو فهمیدم. میدونستم یک جر و بحث حسابی صورت میگیرد. منم با خودم گفتم که اشکالی نداره. میرم اتاقم و به این دعواها گوش نمیکنم.
مامانم وقتی حرف مادربزرگ رو شنید از چهره اش مشخص شد که ناراحت شده اما خونسردی خود را حفظ کرد و گفت:« اشکالی نداره. چه مزاحمتی؟! بفرمایید.»
وقتی بقیه رفتند، مادربزرگ روی یک مبل نشست. بعد آهی کشید و گفت:« میخوام با شما حرف بزنم. همه شما بیایید اینجا.»
من میخواستم برم اتاقم که مادربزرگ گفت:« نسرین. نرو. همه اعضای خانواده چون به شمال رفته اند، باید الان به سخنرانی من گوش بدهند.»
مامان و بابا و نسرین، تعجب کردند. به ناچار همه ما جلوی او نشستیم.
مادربزرگ شروع کرد:« چرا من را رها کردید و رفتید؟! مگه من مزاحمتان می شدم؟! آه از این دعواهای تکراری خسته شدم! دیگه برای دعوا کردن شما پیر شدم.»
مامان گفت:« شما از کجا فهمیدید؟!»
- بهاره به من گفت. او خیلی دختر خوبیه. تنها نوه ای هست که بهش افتخار میکنم. این نوه هایی هم که الان رو به رویم نشستن هیچ کاری نمیکنن و بدرد نخورن. لطفا اینجوری نگاهم نکنید بچه ها. بخاطر خودتون میگم.»
از این حرف های مادربزرگ حرصم گرفت. البته به بهاره حسادت نکردم اما دوست نداشتم مادربزرگ اینقدر بی انصاف باشه. اما هیچکدام ما هیچی نگفتیم.
مادربزرگ بعد اتمام سخنرانی اش رفت که بخوابد. حتی نگذاشت ما حرفی بزنیم و از خود دفاع کنیم. البته ما عادت داشتیم به این کارش. چون همیشه همین طور بود.
خب، حالا فقط سه چیز بود که رسوا نشده بود.
یکی شکسته شدن ظرف مادربزرگ و دیگری خرید امروز من و بعدی، اینکه نسرین میخواست مرا لو بدهد.
ولی یه مشکل گیج کننده ای اینجاست. اینکه نسرین که در ظاهر ستاره یعنی من بود، اگه می گفت ستاره این ویژگی های بد رو داره، خب همه میگفتن:« خودت که ستاره هستی.» اگر می گفت نسرین این ویژگی ها رو داره هیچکس باور نمیکرد حتی اگر هم کسی باور میکرد، وقتی که من و نسرین به حالت عادی برمی گشتیم همه نسرین را دختری مسئولیت ناپذیر می دانستند و میگفتند که او مستقل نیست. اگر هم می گفت که خودش یعنی ستاره، اینگونه است نه تنها برای من بد میشد بلکه برای خود او هم تا وقتی ما در این حالت بودیم بد میشد و همه از او ناراضی می شدند. حالا مسئله اینجا بود که او یعنی نسرین به عنوان چه کسی میخواست بگوید این ویژگی ها را دارد؟
البته اگه او نمی فهمید من او را پیش پیرمرد میوه فروش و بقیه مردم، خراب کردم، هیچکدام این اتفاقات نمی افتاد. ولی مطمئن بودم او می فهمد. ای کاش از پیرمرد، هرگز خرید نکند.
خوبی همه اینها اینجاست چون نسرین مستقله، الان به عنوان ستاره یا من، مستقلی و مسئولیت پذیری نشان داده. بنابراین اگر من تلاش کنم مستقل بشوم و بعد ما از وضع جا به جایی نجات پیدا کنیم، آن وقت من که دیگر مستقل شدم، دیگه کسی با حرفهای نسرین باور نمیکنه که من مستقل نیستم. بگذریم. این مباحث گیج کننده، اصلا مهم نیستند.

مادربزرگتولدشمال
نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید