قسمت اول:سرزمین مارماهی ها
بچه ماهی کوچک که اسمش نینا بود، در صدف کوچکش که اتاقش بود خوابیده بود.
مادرش او را بیدار کرد؛نینا از اتاقش بیرون آمد.
به آشپزخانه شان که یک صدف کمی بزرگ بود رفت.
آنها وسایلشان را با مرجان و مروارید و جلبک درست کرده بودند.
نینا روی صندلی مرواریدی نشست.
مادر صبحانه را آماده کرده بود.
خواهر و برادرانش هم صبحانه شان را خوردند و رفتند پارک و نینا را هم صدا زدند تا بیاید پارک.
نینا صبحانه اش را خورد و به پارک رفت. ناگهان، مارماهی سبز رنگی با دندان های تیزی به سمت آنها آمد.
خواهر و برادران نینا توانستند فرار کنند، ولی مارماهی نینا را گرفت و با خود برد.
خواهر و برادران به مادرشان خبر دادند و رفتند دنبال نینا.
نینا گریه کرد و از ترس زیاد بیهوش شد.
وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را در یک غار بزرگ دید.
ناگهان مارماهی جلویش آمد.
نینا گریه کرد.
مارماهی گفت:« ای ماهی کوچولو! الکی و بیخودی گریه نکن. اگرنه میخورمت.»
نینا گریه اش را به سختی قطع کرد.
نینا دید باله هایش را با مرجان بسته اند.
کلی مارماهی او را بردند سمت در و وقتی که در را باز کردند، نینا خودش را در یک غار بزرگ دیگر دید که کلی، مارماهی آنجا خانه و مغازه داشتند.
یک قصر بزرگ هم بود که خیلی زیبا بود.
آنها به قصر بزرگ رفتند.
نینا یک مارماهی بسیار بزرگ و ترسناک دید که روی صندلی نشسته بود.
نینا فهمید که او پادشاه است.
پادشاه نینا را گرفت و او را به جایی برد.
نینا در آنجا یک عالمه سکه، طلا، تاج، گردنبند و حلقه و کلی چیز های دیگر دید، آنجا نورانی بود.
پادشاه نینا را توی طلاها انداخت.
نینا از توی چالهای گذشت و به جای دیگری رفت.
ادامه دارد...
پایان قسمت اول