ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

نینا کوچولو

قسمت ششم: برگشتن به خانه


چند سال گذشت.

نینا و دوستانش بزرگ شده بودند و سارا هم دبیرستان میرفت.

نینا و بقیه، حسابی دلتنگ خانواده شان شده بودند.

آنها افسردگی گرفته بودند.

وقتی سارا از دبیرستان برگشت و آنها را غمگین و ناراحت دید، گفت:«چه شده است؟ چرا اینقدر ناراحتید؟»

نینا گفت:« خب چون خیلی وقت است خانواده مان را ندیدیم و دلمان برای آنها خیلی تنگ شده است!»

_پس باید شما را به خانه و خانواده تان برگردانم؟

همه با هم گفتند:« بله!»

سارا دوست داشت آنها برای همیشه پیشش بمانند ولی دلش نمی خواست دوستانش غمگین و ناراحت باشند، بنابراین تنگ را برداشت و با خود برد.

به دریا رسیدند.

_ اینجا حتماً دریایی است که شما در آن زندگی میکنید.

_ بله! راستی ما را توی قسمتی بنداز که نزدیک خانه مان باشد. فکر کنم بهتر است ما را اینجا بندازی.

سارا از آنها خداحافظی کرد و آنها را توی دریا انداخت.

نینا و دوستانش برای سارا باله تکان دادند و گفتند:« خیلی ممنون که از ما نگهداری کردی! خیلی خوش گذشت.

نینا و بقیه به زیر دریا رفتند.

نینا و دوستانش شنا کردند و شنا کردند که به یک دلقک ماهی رسیدند.

نینا گفت:« خانه ی مارا ندیدی؟ خانه ی من یک تپه ی مرجانی قهوه ای خیلی بزرگ است.

_ نه ندیدم!

دینو گفت:«خانه ی من چی؟ خانه ی من هم داخل شکاف یک سنگ بزرگ است.»

_ نه ندیدم!

قرمزی گفت:«خانه ی من هم داخل یک صدف در باز بزرگ است.»

_ نه ندیدم!

طلایی گفت:« خانه ی من هم داخل سوراخ یک سنگ بزرگ است که کنارش پر از مرجان است.»

_ نه ندیدم!

آنها با ناراحتی رفتند.

شنا کردند و شنا کردند که به یک اره ماهی رسیدند.

آنها بازهم از خانه هایشان تعریف کردند ولی اره ماهی هم خانه هایشان را ندیده بود.

آنها آنقدر شنا کردند که....

ناگهان، هر کدام خانه هایشان را دیدند.

خانه های آنها به هم نزدیک بود.

_ وای! ما بالاخره به خانه هیمان رسیدیم.

همه خیلی خوشحال بودند.

_ اما.... پس مارماهی ها چه شدند؟

_ نمی دانم.

یکدفعه ماهی خبرنگار آمد و به حیوانات دریایی خبر داد: یک انسان مارماهی ها را کشت!»

نینا گفت:« اگر آن انسان سارا باشد، واقعاً باید از او تشکر کرد.

همه سر تکان دادند و به خانه برگشتند.

نینا وقتی وارد خانه شد، خانواده اش را دید که ناراحتنند.

مادر سرش را برگرداند و یکدفعه نینا را دید.

_ نینا!

آنها همدیگر را در آغوش گرفتند.

پدر و خواهر و برادرانش هم اورا در آغوش گرفتند.

_ نینا! چقدر بزرگ شدی!

آنها هر کدام اتفاقاتی که برایشان افتاده بود، را تعریف کردند.

بعد هم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.


پایان قسمت آخر

امیدوارم از این داستان خوشتان آمده باشد.

داستان کودکانهقسمت آخرنویسنده کوچک
نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید