قسمت اول
زهرا از پشت شیشه به مغازه ها نگاه میکرد.
توی ویترین مغازه ها لباس های رنگارنگ دیده میشد. کمی آن طرفتر در مغازه ای دیگر انواع چادر،مقنعه و روسری دیده میشد.
زهرا از ته دل آهی کشید و با خود گفت:«خدایا! نمی دانم کدام را انتخاب کنم؛
یکی از آن لباس های رنگارنگ یا یک چادر؟»
او دوست داشت یکی از آن لباس های زیبا و رنگارنگ را بپوشد از آن طرف میدانست که اگر چادر بپوشد خدا از او راضی میشود. ولی خب، اگر چادر بپوشد گرمش میشود.
اتوبوس، ایستاد. زهرا پیاده شد.
او به یک فروشگاه لباس رفت.
تصمیمش را گرفته بود؛ او یک لباس زیبا و رنگارنگی خرید.
وقتی به خانه رفت خودش را توی آینه تماشا کرد.
چقدر زیبا شده بود. او با خودش گفت:« چقدر زیبا شدهام! از فردا با این لباس بیرون میروم.»
او وقتی که توی عابر پیاده راه میرفت، احساس میکرد که مرد ها او را نگاه میکنند و این احساس برای او احساس نا خوشایندی بود.
با اینکه نگاه آن مردها برای او احساس بدی داشت، دلش راضی نمی شد که در آن هوای گرم و تابستانی سختی بکشد.
ادامه دارد...
پایان قسمت اول