فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

من حجاب را دوست دارم!

قسمت دوم

روز بعد، زهرا به خانه ی دختر عمویش رفت.

اسمش رقیه بود.

رقیه دختری خوب و مهربان و چادری بود.

رقیه و زهرا در مورد درس های دبیرستان حرف زدند.

در زدند.

رقیه در را باز کرد.

دوستش، سارینا بود.

رقیه دوستش را معرفی کرد.

بعد از سلام و احوالپرسی، تصمیم گرفتند به پارک بروند.

در راه، سارینا به رقیه گفت:« رقیه! چرا چادر پوشیدی؟ الان فصل تابستان است. گرمت نمی‌شود؟ من که تحمل گرما و عرق ریختن را ندارم.»

رقیه لبخندی زد و گفت:« جواب سوالت را به زودی میفهمی.»

زهرا منتظر بود تا ببیند رقیه میخواهد چکار کند.

چند لحظه بعد رقیه با دو کیک آمد.

آن دو کیک را روی نیمکتی توی پارک گذاشت.

رقیه از توی کیفش یک کیسه ی فریزر برداشت و یکی از کیک ها را توی آن کرد و روی نیمکت گذاشت.

آنها رفتند و روی نیمکت رو به رو نشستند.

چند لحظه بعد آمدند و دیدند روی کیکی که بدون پوشش است رویش کلی مگس نشسته است.

ولی مگس ها روی کیکی که درون کیسه فریزر بود ننشسته بودند. چون آنها از کیک درون کیسه فریزر بهره ای نمی بردند.

رقیه گفت:« از این مشاهده چه نتیجه ای میگیرید؟»

زهرا گفت:« پاهای آلوده ی مگسها کیک بدون پوشش را آلوده کرده است ولی کیکی که توی کیسه فریزر است مگسی روی آن ننشسته است.»

سارینا ادامه داد:« خب کیکی که در فضای باز و بدون پوشش است مثل دختر بی حجابیست که با نگاه آلوده دختر آلوده شده است. ولی آن دختر چون حجاب کرده است دیگر کسی به او نگاه نمیکند. منظورت این است که دلیل چادر پوشیدنت این است؟»

رقیه سر تکان داد.

زهرا و سارینا هم تفکرشان در مورد حجاب تغیر کرد.

فردای آن روز زهرا و رقیه و سارینا هر سه با چادر از خانه بیرون آمدند.

پایان

امیدوارم از این داستان لذت برده باشید.

داستان کوتاهshort story
نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید