ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه واحد
فاطمه واحد
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

لاک گمشده

1396/8/16، اولین داستان من، نه ساله بودم

روزی روزگاری، لاک پشتی به نام لاکی با مادر و پدرش زندگی میکردند.

لاکی پسر خیلی خوبی بود اما، او همیشه از اینکه خیلی یواش حرکت میکرد، ناراحت بود.

او وقتی حیوانات دیگر را میدید که سریع حرکت میکردند و میدویدند، حسادت میکرد.

یک روز، او با خودش گفت:
(( شاید چون لاکم سنگین است، سنگینی اش نمیگذارد که من سریع حرکت کنم یا بدوم. باید این را به مادر بگویم. من مطمئنم او فکرم را قبول میکند. ))

او به مادرش این را گفت و بعد گفت:
(( من لاکم را میکنم مادر؛ شاید بتوانم سریع حرکت کنم.

نظر شما چیست؟ ))

مادر فقط لبخندی زد و چیزی نگفت.

لاکی لاکش را کند و پرتش کرد. او کمی راه رفت، ولی فقط کمی توانست سریع حرکت کند.

در راه، هوا کمی سرد شد.

لاکی به خودش چسبید تا گرمش شود، ولی فایده ای نداشت.

ناگهان، عقابی از آسمان او را دید و خواست او را بخورد.

لاکی تا او را دید خواست که توی لاکش پنهان شود، اما دید لاک ندارد؛
لاکی ترسید و همانجا به خود چسبیده بود.

یکدفعه، حس کرد چیزی دست کوچک او را گرفته است.

بعد خودش را در تاریکی دید.

وقتی به تاریکی عادت کرد، فهمید در یک تنه درخت است و بعد میمونی را دید که دوستش و اسمش میلا است.

آنها احوالپرسی کردند و میلا پرسید:
(( اینجا چکار میکنی لاکی؟ ))

لاکی سرگذشتش را برای میلا تعریف کرد.

میلا گفت:
(( اما لاکت که خیلی فایده داشت. ))

کمی بعد، میلا سرش را از سوراخ تنه ی درخت بیرون برد و دید عقاب نیست و به لاکی خبر داد.

آنها به لانه ی لاکی برگشتند.

لاکی داشت گریه میکرد، ولی بعد مادرش با لاکش برگشت و گفت:
(( بیا! این هم لاکت.

پسرم یادت باشد لاکت حیلی فایده دارد.

من به تو چیزی نگفتم چون که میخواستم ببینم میخواهی چکار کنی. ))

بعد لاک را به او داد.

لاکی هم دیگر لاکش را نکند و به خوبی و خوشی زندگی کرد.



پایان
داستان کوتاهshort storyنویسنده کوچکchild writer
نویسنده کوچک، الآن چهارده سالمه و یکی از بزرگترین رویاهام اینکه در آینده، یک نویسنده موفق بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید