پاهایم به زمین که برخورد می کردند صدای جیغشان پرتاب می شد به ستون های کناری
دوباره فکرم شلوغ می شد و تمام اتفاقات پیش رویم محو و مصنوعی به نظر می رسیدند
یا حتی صدای خنده ی بلند دختری که هر شب در خوابگاه میدیدمش هم، آن هم دیگر طبیعی نبود
بشقابم را روی میز گذاشتم، صندلی درستی را انتخاب کرده بودم، کسی کنارم فریاد نمی زد تا مونا دوستش را صدا کند یا کسی برای درون گرا شدن ناگهانی ام مرا سوال پیچ نمی کرد، تنها صدای توهم آمیزی که گاهی آزارم می داد جیغ کشیدن های بچگانه ی دختری بود که بغل دستی اش یک گوجه ی کامل از بشقابش را برداشته بود و میخورد.
باز تنهایی را با پوست و استخوانم لمس کرده بودم، باز او را از نزدیک دیده بودم، باز مرا در بغل خود فشرده بود
آهنگی گوش می کردم ولی آرامم نمی کرد.
آه دوباره باید بروم و زار بزنم تا قلبم آرام شود؟
لپم را از درون گاز وحشتناکی گرفتم و دردی وحشتناک تر سراغم آمد، و اوه حدسم درست از آب درآمده بود،
به همین سادگی پاره شده بود و نوک دستم که برای آزمایش تا درون دهان برده شده بود خون را گواهی می داد.
بلند شدم و رفتم تا خون را از درون دهانم پاک کنم
و بعد که خوب ظرفم را شستم
قصد حیاط دانشگاه را کردم
در هوای سرد و عجیب قدم زدم، حسرت خوردم، آه کشیدم، لبخند زدم، سوختم و نخواستم که بسازم،
تنهایی عجب واژه ی سختی ست
چقدر تصور مردم با من در مورد واژه ای به کوتاهی یک رکن هجایی متفاوت است
آنها بودن در خانه ای که هیچ انسانی در آن نباشد را تنهایی می شمارند
و من
من متفاوت گاهی بودن در انبوهی از جمعیت را تنهایی می بینم، گاهی در حالی که با کسی صحبت می کنم بوی تنهایی تا مغزم نفوذ می کند، وقت هایی هم من و تنهایی چشم در چشم به هم زل می زنیم ولی چند نفر روبه رویم در مورد من حرف می زنند.
گفتن تمام این حرف ها به نوعی با عذاب وجدانی برایم همراه است
می گویم چه شده که رفیقم نزدیک تر از رگ گردن است به من و جناب من همچنان از تنهایی حرف می زند
چه شده که دنبال آرامش جای دیگری می گردم،
چه اتفاقی افتاده که نمازهایم دیگر نماز نیستند، و گرچه باز هم سهم بزرگی در سکونت روان پر تلاطم من دارند ولی خود می دانم که این نهایت ظرفیت که هیچ نیمی از ظرفیت نماز هم نیست، (من) می داند و من می دانم که من می داند که چه جفایی در حق آن فرصت های بالقوه با بالفعل نکردنشان کرده است و باز هم افسوس و اگر سرت را نزدیک کنی و خوب گوش هایت را تیز کنی بازتاب های این افسوس در لایه لایه جانم را می شنوی...
اگر نمی دانستم
اگر تجربه نکرده بودم که با خدا بودن چقدر لذت بخش است
که هیچ کس را نداشتن و او را داشتن چه باشکوه است
که چقدر رویایی و فوق العاده است مصاحبت با او
آن وقت شاید
شاید حق با من بود
اما حالا؟
چه توجیحی می توانم بیاورم؟
و چقدر ترسناک است که هم اکنون هم نمی توانم قول بدهم به منبع آرامش بپیوندم
اما با همه ی اینها، با همه ی شکایت ها که بر ( من) وارد است، می دانم که ادامه می دهد و می دانم به سراب ها دل نمی بندد و از سرابی به دیگری نمی جهد، و سرانجام خواهد رسید قبل از اینکه دیر بشود و جانش را رها و آزاد خواهد کرد و در روح هستی گم خواهد شد... و باز هم آه که من چقدر برای آن روز که نیامده دلم تنگ است...
روز پایان مطلق تنهایی