[بِسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنْ]
«عشق به حسین را از دختر بچه ای آموختم که در کشیدن صحنه کربلا در نقاشی اش خورشید را سیاه کشید تا شهدای کربلا در زیر آن آفتاب سوزان نسوزند.»
***
پدر جانم از چه برایت بگویم؟
آیا از خودمان بگویم و مجلس شراب؟
آیا از پاهای زخمی ام بگویم و زمین داغ کربلا؟
از سوزش چشمانم بگویم و اشک هایی که امانم نمی دهند؟
از قلب نا آرام خود بگویم که به درد آمده؟
از دست سنگین سَنان بگویم یا از بی حرمتی شمر وحرمله؟
از عمه جان بگویم و حال نامساعدش؟
از بی قراریم بگویم یا از موهای سپید شده ام؟
از تشنگی و عطشی بگویم که خورنده جانمان شده؟
از داغ بر دل مانده از عزیزانمان بگویم؟
از عمو جان بگویم و عاقبت، مشک خالی از آب و دستان بریده اش؟
بگویم؟ باز هم بگویم؟
پدر اگر قصد گفتن داشته باشم بایستی تا صبح برایت بگویم و تو گوش بسپاری.
پدر! رقیه دیگر تاب و طاقت ندارد!
من از اینان بی زارم ،کجایی؟
نیستی و بنگری که این شامیان ملعون با اهل بیتت چه ها که نمی کنند.
یک دختر سه ساله تنگ خرابه شام می گوید پدر را می خواهم.
دائم بهانه می گیرد و می گرید.
آری آن دختر من هستم!
می دانی؟دختری با پدرش به من اشاره کرد و گفت: او پدر ندارد.
بابا حسین بیا تا بفهمند چه پدری دارم!تو که نمی خواهی از داغ خودت جان دهم؟ هجران تو برایم جانکاه است. مدتیست که دیگر صدای دلنشینت را نشنیده ام و طعم آن نگاه شیرین پدرانه ات را نچشیده ام.
عمه؟
من پدرم را می بینم! من او را می بینم که به سوی من می آید!
_عزیزکم پدر این جا نیست تو خیالاتی شده ای...!
اما...
می بینی پدر؟ عمه می گوید من خیالاتی شدم.
در میان آسمان و زمین به دنبال خود می گردم اما خودم را نمی یابم.
بابا حسین تا وقتی نباشی... رقیه همچنان خود را جستجو می کند...نبودنت مرا اینگونه سرگردان کرده است.
ای دل بی قرارم از برای پدر بی قراری؟
بی قراری نکن،صبر کن که با دعای پدر یقیناً صبر را نیز مغلوب خود می کنی.