[[ بسم الله الرحمن الرحیم ]]
بخار گرم چای درون لیوان در آن سرمای زمستان می رقصید و با من حرف می زد من هم در حال قدم زدن در حیاط ساکت خانه بودم که گاهی تنها صدای پرندگان مهاجر در آسمان ابری شنیده می شد...
آرزوی رویا پرداز از کودکی گوشه ای از حیاط را در زیر درخت آرزوها به خود اختصاص داده بود.اندک اندک به سوی تک درخت آرزوهایم که کنج حیاط بود رفتم و همانجا نشستم.
دستم را به روی لیوان مسی رنگ خود گرفتم. گرما بخش دستم تنها بخاری بود که خود نیز به خاطر سرما زود از دیده پنهان می گشت.
هوا خیلی سرد بود، کلاهم را صاف کردم و شال دور گردنم را محکم تر.
سرم را به تنه پیر درخت نارنج تکیه دادم و با نفسی عمیق سرمای هوا را به درون انتقال دادم و در همان لحظه چشمانم را بستم...
سکوت خود را همنشین من کرده بود تا به حرف هایم خوب گوش کند.
ذره ای چای نوشیدم تا گلویی تازه کنم و صدایی صاف. سپس شروع کردم به بلند حرف زدن:
به نام خدای هستی بخش زیبا رو که زیبایی اش را می توان در تمام زیبایی های جهان هستی خلاصه کرد.
آرامش بخش وجودم را خدایی می بینم که آرام کنندهٔ تمام مخلوقات است و بس،
که تنها بخش کوچکی از این آرامش را می توان با نگاه کردن به دریای هنگام غروب گرفت...
امید بخش زندگانی ام را خدایی می بینم که امید دهندهٔ تمام مخلوقات است و بس،
که تنها بخش کوچکی از این امید را می توان با خواندن کلامی از کلام الله گرفت...
نشاط بخش نهادم را خدایی می بینم که نشاط دهندهٔ تمام مخلوقات است و بس،
که تنها بخش کوچکی از این نشاط را می توان با نگاه کردن به طبیعت گرفت...
خدایا! من تو را می بینم!
نگاه کردن به همه چیز یعنی نگاه کردن به تو!
من، آرزو، از همین حالا خانهٔ امید و آینده ام را با تو در گوشهای از قلبم می سازم.
سپاسگزارم به خاطر حتی فکر کردن به تو...
_مادر: آرزو؟ تو حالت خوبه؟ چه خبره صدات کل خونه رو برداشته دخترم!
_من حالم بهتر از همیشه ست عزیزدلم.