ویرگول
ورودثبت نام
فائیر
فائیر
خواندن ۸ دقیقه·۲ ماه پیش

آقای نماینده سابق کلاس

ایام خوش آن بود که با دم کردن قهوه برای دوست به سر شد....( اون ظرفی که توش ذغاله بخش پایینی یک جور سماور ذغالی است.)
ایام خوش آن بود که با دم کردن قهوه برای دوست به سر شد....( اون ظرفی که توش ذغاله بخش پایینی یک جور سماور ذغالی است.)


مقدمه یا آدم‌های نجات بخش

همان ‌زمان که متن «بالینت چطور مرا نجات داد» را می‌خواندم باخودمم فکر می‌کردم هرکدام از ما چندتا از این بالینت‌ها در زندگی داشته‌ایم و چندبار برای دیگران بالینت بوده‌ایم؟ زندگی‌ام را مرور کردم. کاری که این روزها به خاطر فراغت از تحصیل و هرکار فکری واقعی انجامش می‌دهم تا شاید نقاط کور، گره‌های بازنشده و بن‌بست‌هایش را پیدا کنم شاید راهِ برون‌رفت از این باتلاق پیدا کنم...

عمیقا باور دارم همیشه خدا مهره‌هایش را با حساب و کتاب در زندگیم چیده و هرجایی که هیچ راهی برای گریز از خودم نداشتم؛ نردبان آدم‌های نجات بخشش را رو کرده است. همین آقای زارعی و آقای حمیدرضا که در «آن روزها که پستچی با قلب ما همراه بود» از آن‌ها نوشتم بخش زیادی از تنهایی من نوجوان را پر کردند و دوستی کردن را به من یاد دادند. باور دارم اگر با حمید رضای 47 ساله آشنا نبودم بعد از اتفاقات 12 سالگی تا ابد از هر مرد بزرگسالی اعراض می‌کردم و می‌ترسیدم.

این روند فقط مربوط به دوران نوجوانی‌ام نیست و بارها در برهه‌های حساس و جدی زندگی‌من تکرار شده است. اصلا چرا دور برویم؟ همین آشنایی با زینب که خودش اعتراف می‌کند از من متنفر بوده؛ مگر کم چیزی است؟ اگر او را نداشتم چطور سال 93 را تمام می‌کردم؟ یا پاره‌های روحم را در قالبی به اسم فایی می‌ریختم؟ یا مرتضی که دقیقا مثل دکترهای فیلم‌های کره‌ای سر رسید و درمان درد بی‌نام و نشانم شد؟ حفیظه و حکیمه مهدیان که دوستیشان صدقه سر کلاس‌های استاد فرج نژاد است چه؟ دو خواهری که مثل ستون‌های قابل اتکاء بهشان تکیه می‌کنم و خودم را پیش می‌برم. به نظرم حتی لازم نیست بگویم خود استاد چه تاثیر سترگی بر من داشت. چند روز پیش مسعود مدعی بود شخصیتش جوری است که اثر انگشتش بر روی روح دیگران می‌ماند. احتمالا راست می‌گوید اما به قول خودش چیز جدیدی نیست نه برای کسی که در زندگیش استاد فرج نژاد، نادر طالب زاده و سید محمود سامانی را دیده باشد.

فکرش را که می‌کنم تعداد آدم‌های فوق‌العاده در زندگیم آنقدر زیادند که جا دارد یک بخش خاص از روزگارم را صرف گفتن از آن‌ها بکنم.

نه برای اینکه مثلا امثال استاد دانشکیا یا آقای پرهیزکاری به این معرفی‌ها نیاز داشته‌باشند یا جناب دکتر مرمحمدی با حسِ امتنانِ امثال من چیزی را به دست بیاورد؛ فقط برای اینکه خودم یادم نرود الهام، وحید، زینب، راضیه سادات، سرخی، زهره و حوراساداتی که نامش را روی دخترم گذاشتم؛ همان نورهایی هستند که وسط تاریکی زندگی مسیرم را روشن می‌کردند. آدم‌هایی که حضور تک‌تکشان یک زندگی سیاه و سفید را رنگی رنگی رنگی می‌کند.




مورد شماره یک؛ شهر بی نقشه!

یک بار عینکم را گم کردم. برای منی که هم آستیگما هستم و هم تاحدودی متوجه عمق‌ها نمی‌شوم و چشم چپم تا اندازه‌ای ضعیف است؛ گم کردن عینک اتفاق خوشایندی نیست. آنقدر ترسناک هست که خانواده‌ی عموما بی‌توجهم نیم ساعت تمام بسیج شدند تا پیدایش کنند. تمام خانه از پارکینگ و داخل ماشین تا راه‌پله‌ی پشت‌بام را گشتیم تا بالاخره خودم عینک را روی چشمانم پیدا کردم.

خب این که آدم‌های عینکی عینک روی چشمان را فراموش کنند بیش از اندازه طبیعی است و باید اعتراف کنم بعضی از آدم‌های توی زندگی‌ هم همین‌طور هستند.

می‌خواستم فهرست معرفی‌ها را از زینب شروع کنم یا از میم یا یکی از همه‌ی اسم‌هایی که گفتم اما آن‌ها زیادی نزدیک هستند.. آنقدر با زندگی من عجینند که نوشتن از آن‌ها را سهل و ممتنع می‌کند.

«آقای همکلاسی» این‌طور نیست. عینک نیست که روی صورتم فراموشش کنم و راحت و بی‌دردسر از اینکه اینقدر از حضورش بهره می‌برم؛ کیف کنم و صدای وجدانم در نیاید. هربار دیدن پیام‌هایش؛ خصوصا آن‌ها که سرشار از انرژی است؛ که بخش بیشتر پیام‌هایش را شامل می‌شود؛ باعث شور، لذت و شرمندگی‌ام می‌شود. یک شرمندگی عمیق که در یک ارتباط یک‌سویه تجربه می‌کنی؛ وقتی مثل یک گیاه فقط و فقط از گرمای خورشید بهره ببری...

آقای همکلاسی شبیه آدم‌های روتینی که انتظار دارید در یک کلاس دکترای تاریخ ببینید نیست. آنقدر محاسن دارد که الان برای نوشتن این متن دچار مشکل هستم که کدام ویژگیش را باید اول ماجرا نقل کنم و کدام را بگذارم برای بعد؟

خب بیایید از تواضع شروع کنم که زیبایی هر علمی است. اصلا اگر عالمی دیدید که تواضع ندارد باید در علمش شک کنید چون همان‌طور که حضرت عیسی علیهم‌السلام به حواریون گفت:

«بالتّواضِعُ تُعْمَرُ الحِکْمَةُ لابالّتکبّر و کذلِکَ فی السّهل نیبتُ الزّرع لا فی الجیل.»

یعنی علم و حکمت تنها در سایه تواضع برکت و افزایش می‌یابد نه به‌وسیله تکبّر و فخرفروشی، همان‌طور که زراعت در زمین نرم و هموار رشد می‌کند و می‌روید نه در کوهستان و سنگ‌زار.» [1]

به هرحال آقای همکلاسی از این مدل دانشجوهای دکترا است. از این‌هایی که خیلی چیزها بارشان است اما جوری با تو حرف می‌زنند انگار توهم درسطح آن‌هایی و انگار نه انگار به هزار و یک دلیل مشروع و موجه یا نامشروع و ناموجه؛ مطالعه و تحقیق را پشت گوش می‌اندازی.

حالا این «تواضع» را بگذارید کنار «علمیت» که ماحصل مطالعه وتحقیق است و به اصطلاح «دود چراغ خوردن»‌های یک آدم پیگیر.

دقت نظر و توجه هم هست که جمع این دوتای آخر می‌شود نوشتن جزوه‌ی کلاسی با دویست و خرده‌ای پاورقی و نمایه‌زنی همه کتاب‌ها و مقالات و ارائه تحقیقات کلاسی به کیفیت فول اچ‌دی...البته این با کیفیت شدن کار باعث می‌شود سطح توقع اساتید جا‌به‌جا شود که یقینا نتیجه‌اش محبوبیت در بین سایر همکلاسی‌ها نیست. نقشی که تا همین دو سال پیش و در دوره‌ی اشد خودم به عهده داشتم و هنوز از تیر و ترکش‌های همکلاسی‌های آن دوره رها نشده‌ام.

گفتم که آقای همکلاسی عینک نیست اما دقیقا نمی‌دانم چه است؟ منشور است؟ کسی که از علمش علوم مختلف را منشعب می‌کند؟ فکر می‌کنید زیاده روی می‎کنم؟

شاید هم فکر کنید کار فائیر همیشه همین بوده:اغراق! اما انصافا اغراق نمی‌کنم.

پایان‌نامه‌ی ارشد اولین متنی بود که از او خواندم و باید اعتراف کنم به عنوان یک آدم اهل مطالعه که کم کتاب نخوانده نوشته‌اش حسابی جذبم کرد و همه‌اش را باهم خواندم.

ولی مساله فقط علمیت نیست. مساله همدلی انسانی است. جمع اخلاق و کار است. پیداکردنِ «جای» میانه است. جایی که تو در یک ارتباط علمی غرق شده‌ای ولی نیاز نبوده در خشک‌ترین منطقِ ارتباطی دست و پا بزنی. مثل وقتی است که یک موضوع دقیق را نه در قالب یک «مقاله علمی -پژوهشی» که در قالب «جستار روایی» می‌خوانی. چو‌ن «مهرزاد» داستان هم نیست که بخوانی‌اش و تمام شود و بعد از مدتی فراموشش کنی. بلکه یادت می‌ماند چون وسط همه‌ی آن سختی‌های برداشتن باری سنگین‌تر از خودم می‌رسد و دستم را می‌گیرد.

جناب همکلاسی به جای سرکوفت زدن که «نانت نبود؛ آبت نبود با این شرایط دکترا خواندنت چه بود»؟ یا توصیه‌های از دور و لنگش کن لنگش کن‌های خارج از تشک؛ آمد وسط و کمکم کرد.

یک زمانی بود که زمستان‌های ارومیه زمستان بود. برف که می‌بارید زیرش دفن می‌شدیم و برگشت از مزرعه می‌شد ماموریت غیر ممکن. یک بار نزدیک غروب در یک چاله‌ی بزرگ گل گیر کردیم.. کنار جاده اصلی پدرم و عمو سید هرکاری کردند نتوانستند ماشین را بیرون بیاورند. برف می‌بارید و نگرانی در دلمان جا باز می‌کرد. ماشین‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و نمی‌ایستادند. خاطرات بچگی‌ام دقیق نیست پس نمی‌دانم چقدر در گل ماندیم و چند ساعت طول کشید فقط به یاد دارم باتری آتاری دستی‌ تمام شد! خوابم گرفته بود که مرد با تراکتور رسید. سرتاپا گلی شد و نجاتمان داد. نمی‌دانم روش دیگری برای بیرون کشیدن ماشین ما از گل بود یا نه؟ نمی‌دانم می‌شد پدرم یا عموسید همان کار را بکنند و مرد تبدیل به آدم گلی نشود یا نه؟ فقط می‌دانم بدون ابا و تردید پرید وسط ماجرا ... همان‌کاری که آقای همکلاسی می‌کند.

حرف زدن از چنین آدمی آسان نیست. فکرش را که می‌کنم حرف زدن از آدم‌های خاص هیچ وقت آسان نبوده. اولش که تصمیم گرفتم درمورد او بنویسم رفتم سراغ پایان‌نامه، تکالیف کلاسی و چت‌هایمان تا چیزی را پیدا کنم که به عنوان «ایده اصلی» محور حرف‌هایم باشد اما نشد. یعنی دو اشکال اساسی وجود داشت:
  • اول اینکه حرف‌ها را نمی‌شد دسته‌بندی کرد و بعد ارزش‌گذاری کرد که کدام قابلت محور شدن دارند و کدام ندارند.
  • دوم اینکه این مرد یک جورهایی شبیه شهر بدون نقشه است. وقت می‌روم سراغش خودم گم می‌شوم... طبیعتا وقتی خودم گم شده‌ام نمی‌توانم آدرس بدهم!


پی نوشت:

1- سعی می‌کنم هم خود افشایی‌ها و هم معرفی آدم های خوب را جلو ببرم و تعدادشان را بیشتر کنم.

2- آقای همکلاسی برای خواندن متن‌هایم در ویرگول حساب کاربری باز کرده اما هنوز منتی را منشتر نکرده است. نمی‌دانم پیوند کردن لینک صفحه ایشان به متن درست بود یا نه؟

3- خوشحال میشوم تا وقت باقی است در چالش کتابخوانی «قصه‌ی ما به «سر» رسید» شرکت کنید.

4- این متن استاد سعید مستغاثی هم خیلی خواندنی است ولی نمی‌دانم چرا در ویرگول دیده نشده است؟

5- ای کسانی که نوشته‌های مرا می‌خوانید آیا این معرفی آدم‌های حال خوب کن زندگی را تبدیل به انتشارات بکنم؟ شما هم می‌نویسید؟



پی نویس:

[1] کلینی، محمد بن یعقوب، الاصول من الکافی، ج۱، ص۸۹، ناشر:دار الحدیث للطباعة والنشر/‌۱۴۳۰، محقق مرکز بحوث دار الحدیث.



عکس‌ها:

می‌دونم اینجا اینستا یا شبکه‌ی اجتماعی برمحور عکس نیست ولی میشه چندتا عکس بی‌ربط گذاشت؟

تا قبل از زایمان در به در دنبال آلبالو بودم؛ بعدش به تنظیمات کارخانه برگشتم. در همین حد که تو دستم نگه دارم و عکس بگیرم هم حس بدی بهس داشتم!!
تا قبل از زایمان در به در دنبال آلبالو بودم؛ بعدش به تنظیمات کارخانه برگشتم. در همین حد که تو دستم نگه دارم و عکس بگیرم هم حس بدی بهس داشتم!!





یک دیوار از کتابخانه طراز... بعد همه را کارتن کردیم و الان در به در کتاب‌هایی هستم که دارمشان اما در کارتن!!
یک دیوار از کتابخانه طراز... بعد همه را کارتن کردیم و الان در به در کتاب‌هایی هستم که دارمشان اما در کارتن!!




بعضی شب‌ها هم در این مکان می‌گذرد. بدون اینترنت با پتو و البته حساسیت!
بعضی شب‌ها هم در این مکان می‌گذرد. بدون اینترنت با پتو و البته حساسیت!





آدم‌های حال خوب کن زندگیاشتراک عکسدوستیقصه ی ما به سر رسیدآدم‌های نجات بخش زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید