ویرگول
ورودثبت نام
فائیر
فائیر
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

در امتداد کبودی ها...

پنجم؛ همراهی همیشگی او...

در سالن برج میلاد وسط 500 نفر تکفیری نشسته ام. به هر طرف که نگاه می‌کنم مردهای چهارشانه‌‌ای را می‌بینم که با لباس‌های مختلف با ریش و بی سبیل نشسته‌اند و همه با دقت زیاد به حرف‌های سخنران گوش می‌دهند. فضا گرفته و بسته است و مهی از بوی باروت و دود صحنه را فرا گرفته و سخنران کاملا از دیدم پنهان است.

نگرانی‌ عجیبی بر جانم نشسته و بخش زیادی از جلسه را بیشتر به زیر چشمی پاییدن مردان دور و برم می‌گذرانم. مشت‌های گره کرده‌ی مرد بغل دستی‌ام که روی دسته‌ی صندلی می‌خورد و منجر به لرزیدن صندلی من می‌شود؛ قلبم را در سینه‌ام فرو می‌ریزد.

صورت‌ها را مثل همیشه نمی‌بینم اما حس می‌کنم مرد مثل گاو‌های خشمگین؛ خرناس می‌کشد. عصبانیتش مثل موج در سطح سالن تکثیر می‌شود و من آن را مثل گرمای آتشی سوزان روی پوستم حس می‌کنم.

بلند می‌شوم تا از مرد و موج عصبانیتش دور شوم اما همه طرف را مردانی شبیه به او ولی با شمایل حیوانات دیگر گرفته‌اند.

استرس و اضطرابم لحظه به لحظه بیشتر می‌شود و نگرانی‌ام برای فردی که نمی‌شناسمش؛ مرا در بر می‌گیرد.

دور تا دور خودم می‌چرخم و قبل از اینکه ناامیدی مثل قیر تمام وجودم را بگیرد؛ چشمم به مهمانان صف اول می‌خورد. مردها و زنی که می‌شناسمشان و از دیدنشان آرامش می‌گیرم. دکتر دانشکیا، دکتر میرمحمدی، دکتر پرهیزکار و باقی اساتید و بعضی از همکلاسی‌هایم در دانشگاه را می‌بینم و از حضورشان حس بهتری پیدا می‌کنم.

البته دروغ چرا در همان حال هنوز از اساتید دلخورم و از اینکه این دلخوری اینقدر کش پیدا کرده؛ تعجب می‌کنم. به هرحال با دلخوری و بدون دلخوری؛ حضورشان دلگرمم می‌کند که بلایی سر کسی نخواهد آمد.

ایستادنم برکت دیگری هم دارد و بالاخره می‌توانم سخنران را ببینم. دکتر «ع» روی سن اصلی (سکو) ایستاده و یک کتاب سنگین به زبان عربی را در دست گرفته و درمورد سیره حرف می‌زند. از آن فاصله‌ی زیاد می‌توانم خط به خط کتاب را ببینم که جمعی از همه‌ی کتاب‌های تاریخی منبعی است که در همه‌ی این سال‌ها دیده‌ام. استاد در مورد فضائل اهل‌بیت علیهم السلام حرف می‌زند و همزمان منبع صحبتش را از همان کتاب مشخص می‌کند و همه می‌توانند آن خط را ببینند. کتابی که همه‌ی آدم‌های دور برم به سندیت و حقانیتش یقین دارند اما؛ از شنیدنش ناراحت و عصبانی می‌شوند و این عصبانیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شود.

استاد همچنان با هیجان روی سن حرکت می‌کند و ابعاد مساله را بیشتر باز می‌کند و به نکات جدیدی اشاره می‌کند که برایم تازگی دارد. همزمان با حرف زدن‌های استاد نکات مهم و سرفصل‌ها به صورت نئونی و نوری بالای سرش نوشته می‌شوند و می‌درخشند.


مرد کنار دستم به قدری عصبانی است که عصبانیت مثل آتشفشان از او در حال فوران کردن است.

توهین‌ها، ناسزاها، افتراها، تهمت‌ها و حتی رفتارهای فیزیکی از او سرازیر می‌شود. حملات اینترنتی به حساب‌های کاربری استاد را می‌بینم. حذف صفحات پر بازدید و سانسور (حذف) اسامی اهل بیت علیهم السلام را در جای جای اینترنت و سطح جهان می‌بینم.

عصبانیت مرد حتی خود را به صورت حمایت مالی و معنوی از هر انحرافی نشان می‌دهد و انواع افکار جدید متناقض را در همه‌ی سطوح فرهنگ جهان پیش می‌برد.

ماگمای عصبانیت مرد به من می‌رسد و دامنم از حرارتش چین می‌خورد. در بین آن چین‌ها سرهای بریده شده را می‌بینم. کودکانی که در حرارت انفجارها می‌سوزند و جنین‌هایی که با تبلیغات خودخواهی‌ها سقط می‌شوند...

در گردباد ترس فرو می‌روم. حس می‌کنم مثل دروتیِ «جادوگر شهر اُز» می چرخم و در هر چرخ خوردن فجایع زیست محیطی و انسانی سرتا سر جهان را که همه از آتش‌فشان مرد سرچشمه گرفته می‌بینم. ترس، درد، وحشت، استیصال و ناتوانی قلبم را فشرده و با تمام وجود هق هق می‌کنم. اشک‌ها به پهنای صورتم فرو می‌چکد و هیچ کاری از من بر نمی‌آید جز همین گریه کردن‌ها...

در همان چرخیدن‌ها صدای استاد را هم می‌شنوم. حرف‌ها ادامه دارد و سخنرانی بالا می‌گیرد... اگر پیش از این حرف‌ها یک جور توصیه‌های اخلاقی تلقی می‌شدند؛ از جایی به نظر می‌رسد که مسائل جدی‌تر هستند.

حرف‌هایی که باید اجرا شوند و ضرورت اجرائی شدنشان؛ ضرورت توجه به کلمات و حتی حروف؛ ضرورت توجه به آنچه گفته شده و انجام شده و انجام نشده و گفته نشده... همه چیز جدی‌تر از آن است که در همه‌ی این سال‌ها فکر می‌کردیم و این جدی بودن در تمام حالات استاد؛ پیداست.


حرف‌ها هرچقدر پیداتر و جدی‌تر می‌شود آتش خشم مرد بیشتر می‌شود و من او را از دور می‌بینم که باقی مردها را تشجیع می‌کند تا جلوی استاد را بگیرند. مردها مثل گله‌ی گرگ می‌شوند و به سمت سکو حرکت می‌کنند. نگران اساتید ردیف اول هستم. هرچقدر داد می‌زنم تا باخبرشان کنم؛ صدا از گردابی که در آن هستم بالاتر نمی‌رود. نمی‌دانم چه کنم و مثل اغلب لحظه‌های زندگی احساس «بی‌کفایتی» و «ناتوانی» می‌کنم و از این استیصال خسته و کسل می‌شوم.


قبل از اینکه گرگ‌ها به صورت حلقه‌وار به صف اول و سکو نزدیک شوند؛ «سید محمد» دستم را می‌گیرد. حضورش سرشار از آرامش است؛ مثل همیشه و فضای دور و برم را از تلاطم و چرخش می‌اندازد. دستش را با دو دستم می‌گیرم تا این آرامش از دست نرود؛ دقیقا مثل غریقی که به طناب آویزان از کشتی می‌چسبد.

بدون حرف فقط به صحنه و سکو اشاره می‌کنم. اما سید محمد توجهی به صحنه‌ی پش رو ندارد. به سمت من بر می‌گردد و می‌پرسد:« چرا اینقدر مضطربی؟» جواب‌ها در ذهنم می‌چرخد اما قبل از اینکه آن‌ها را به زبان بیاورم؛ سید جوابم را می‌دهد: «هنوز هم دست خدا رو تو زندگی نمی‌بینی؟» شرمنده می‌شوم. نیازی نیست تا اعلام کنم نمی‌بینم . این نابینایی واضح‌تر از آن است که بخواهم انکارش کنم.

سید محمد با دست فرتوتش؛ دستم را نوازش می‌کند. مثل همیشه همدلی کردن و دلداری‌های پدرانه‌اش قلبم را گرم می‌کند. صحنه را از چشمان او می‌بینم. مه رفته است. گله‌ی گرگ‌ها بیشتر از آن‌که همراه هم باشند؛ به تکه پاره کردن هم‌ مشغولند. حتی صف اول با تمام وجود دوشادوش هم ایستاده‌اند و پشتیبان یکدیگرند. صحنه روشن است و فرشتگان با شمشیرهای آخته بالای سر گله می‌گردند و بارها به دست و زبانشان می‌زنند.

یه حسی مثل این...
یه حسی مثل این...


انگار بهشت را به صحنه‌ی جهنمی قبلی گره زده باشند. ضربان قلبم آرام شده؛ نشاط و شادی جای حزن و ترس را در سینه‌ام گرفته است که ناگهان عضله‌ی پایم می‌گیرد. عضلات چنان منقبض می‍‌شوند که حس می‌کنم پایم بدون اختیار به سمت دیگر کج می‌شود. درد طاقت فرسات. با دستانم سعی در مالیدن و بازکردن گرهی که در عضلاتم افتاده دارم. اشک های درد از گوشه‌ی چشمم فرو می‌چکد.


سید محمد کنارم روی زمین می‌نشیند. دستش را به آرامی روی ساق پایم می‌کشد. می‌خواهم به خاطر همه‌ی دردهایی که نمی‌دانم چرا گریبانم را می‌گیرند به او گله بکنم. از او بپرسم چرا در تمام عمر با جسمم گلاویزم و چرا هربار که فکر می‌کنم همه‌چیز بهتر شده؛ بدترین‌ها از راه می‌رسند؟ اما خجالت می‌کشم و سکوت می‌کنم.

دستش آرامشی را مهمان جسمم می‌کند که روزها از آن محروم بوده‌ام. آخرین چیزی که از آن خواب عجیب به یاد دارم؛ حس آرامش بخشی آن دست های فرتوت و آخرین حرف‌های سید محمد به من است. وقتی می‌گوید: «عزیزم پدرم می‌گفت : «تنزل المعونة على قدر المئونة.» به اندازه‌ی دردهایت؛ مشمول همراهی خدایی...»



پی نوشت:

1- این فقط یک خواب است اما دوست داشتم به اشتراک بگذارمش...

2- اسامی افراد در این خواب واقعی است. فقط اسم استاد روی سن را خلاصه کردم چون مطمئن نیستم راضی باشند.

خوابحال خوبتو با من تقسیم کنیاری خدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید