دو ضربه به در میخورد و زن بعد از شنیدن بفرمایید؛ وارد میشود. بنا به اطلاعات پرونده انتظارِ یک مرد 36 ساله را میکشم. قبل از اینکه چیزی بگویم زن میگوید ببخشید خانم دکتر من همسر فرشاد مرادی هستم. دو زاری ام میافتد که مثل اغلب موارد؛ همسر فرد مراجعه کننده، میخواهد در جریان مداوا و نتایج تستها باشد. قبل از اینکه به زن تعارف کنم خود مینشیند و میرود سر اصل مطلب: «ببینید من واقعا نمیدونم مشکل فرشاد چیه؟ ما خیلی خوشبخت بودیم اما یهو از نه ماه پیش کلا رابطه امون بد شد. همش دعوا؛ همش غر و سرزنش. الانم که میگه بیا جداشیم.» در این جا یک نفس عمیق میکشد و ادامه میدهد: «من مطمئنم طلسم و جادوش کردند. یه زن عمو داره خیلی از این کارا میکنه.» و بعد یکهو ساکت میشود.
به زن نگاه میکنم. مثل بسیاری از زنان معمولی است. لباس معمولی، چهرهی معمولی و البته رفتاری مستاصل. با آرامش میگویم: «عزیزم متوجه هستم نگران و ناراحت هستید ولی بهتره اجازه بدید من با همسرتون صحبت کنم. انشاءالله مسائل حل میشه.» زن با ناراحتی میگه : «من مطمئنم جادوش کردند. حالا شما یه بزرگواری بکنید نگاه کنید که جادو شده یا نه. تو رو خدا این سحر رو باطل کنید.»
دوست دارم از زن بپرسم چرا فکر میکند من میتوانم مثل جادوگرهای فیلمهای هالیوودی یک ورد بخوانم و شوهرش را از این رو به آن رو بکنم؟ اما به جای این سوال دوباره به او آرامش میدهم: «من هرکاری از دستم بر میاد میکنم. مسائل روانشناسی این طور نیست که با ورد یا جادو مشکل حل بشه. اغلب مسائل به ظاهر ساده ریشههای عمیقتری داره. اجازه بدید من اول مسائل همسرتون رو بررسی کنم و بعد در ادامه باید یه تعداد جلسه خانوادگی داشته باشیم.»
«شما رو دختر خالهام پونه بهم معرفی کرده. شوهر اونم طلسم شده بود و حتی شش ماه جدا زندگی کردند ولی وقتی با شما حرف زده بود شما طلسمش رو باطل کرده بودید. به خدا پونه همیشه دعاتون میکنه. من میدونم نمیخواید اسمتون سر زبونها بیافته اما خواهری کنید نذارید زندگی من از هم بپاشه. من تازه متوجه شدم باردارم ...» زن چند ثانیه بغض میکند: «حتی میترسم به فرشاد بگم. میترسم تحت تاثیر حرفای مادرو خواهراش بخواد بچه رو سقط کنیم.»
به زن به خاطر بارداری تبریک میگویم و دوباره اطمینان میدهم که هدف من فقط کمک به زندگی او و همسرش است. به او توضیح میدهم ممکن است با مسائل سختی مواجه باشند اما هردو باهم و به کمک همدیگر میتوانند از این بحران بگذرند و به آرامش برسند. زن بلند میشود تا برود ولی بازهم قبل از خروج از اتاق تاکید میکند: «خانم دکتر میدونم شما میخواید کمک کنید ولی تو را جان عزیزتون؛ یه دعایی هم بهش بدید بلکه طلسم از زندگیمون بره.»
زن منتظر جوابم نمیماند. میرود و صدای آهم را نمیشنود. بعد از دو دقیقه مرد در میزند و وارد میشود. این جلسه اولی است که مرد را ملاقات میکنم. این مرد هم یک مرد معمولی مثل اغلب مردهای جهان است. از رفتار دفاعی و نحوهی نشستنش میشود فهمید که حضور در جلسات مشاوره به وی تحمیل شده است.
مرد مینشیند و سلام میکند. جواب سلامش را با خوش رویی میدهم. امیدوارم لبخند و نرمی کلام، فضای ایمنی را در ذهنش ایجاد کند. در جواب «حال شما چطوره؟» یک خوبمِ ماشینی تحویل میگیرم. مرد میپرسید: «ببخشید خانم دکتر؛ کی این جلسات تموم میشن و شما به زنم میگید ما به درد هم نمیخوریم؟» از ته دل از این صراحت و افشاگری مرد استقبال میکنم: «میزان جلسات بستگی به روند مشاوره و درمان داره. شما فکر میکنید چند ساعت لازمه تا مطمئن بشید با همسرتون تفاهم ندارید؟» مرد پوزخند میزند و میگوید: «من همین الان هم مطمئنم. ما اصلا شبیه هم نیستیم. زنم اصرار میکنه که مشکلات زندگی ما با مشاوره درست میشه. هرچقدر بهش میگم مشکلات ما به اصل زندگی ما برمیگرده و هیچ کس نمیتونه درستش کنه؛ باور نمیکنه.»
به صندلی تکیه میزنم: «به نظر خودتون مشکل اصلی چیه؟ منظورم اینکه اگه بخواید به کسی بگید من مشکل دارم دقیقا چطور توصیفش میکنید» مرد نگاهم میکند؛ کمی فکر میکند و بالاخره میگوید: «خب مشکل اصلیمون اینکه اصلا من رو درک نمیکنه و فقط به فکر خودشه.» با سر تاییدش میکنم و میخواهم بیشتر توضیح دهد.
مرد از پیلهی بیاعتمادی کمی بیرون میخزد و بیشتر توضیح میدهد. از دعواهایشان؛ از اینکه زن هیچ وقت قدر او را نمیداند؛ اینکه او تمام تلاشش را میکند ولی همیشه زنش با خواهر و مادرش درگیری ایجاد میکند؛ از خستگیهای شبانه و اینکه هیچ وقت یک تفریح خوب یا مسافرت بدون دعوا و دردسر نداشتهاند و از مسائل کوچک و بزرگی میگوید که بر دلش انباشته شده است. اجازه میدهم مرد صحبت کند و خالی شود و مرد تمام چهل دقیقهی بعدی را از تمام این مشکلات میگوید و تقریبا بین هر پنج دقیقه یکبار میگوید: «ببخشید سرتون رو درد میارما فقط میخوام دقیقا بگم چرا باهم مشکل داریم.» و هربار من لبخند میزنم و تاکید میکنم که شنیدن این مطالب برای درک شرایط زندگی این دو نفر اهمیت دارد.
مرد به ساعت دیواری روی دیوار نگاه میکند. روی صندلی جا به جا میشود و میگوید: «ببخشید من اصلا حواسم به ساعت نبود.»
«اشکالی نداره. من از بین حرفاتون مطالب زیادی رو فهمیدم.» به پروندهی مرد و نکاتی که بین صحبتهایش نوشتهام نگاه میکنم: «آقای مرادی من نمیخوام بهتون امید واهی بدم یا حسکنید میخوام ترغیبتون کنم به زندگی برگردید و بیخیال جدایی بشید اما میخوام مطمئن بشم که شما دقیقا میدونید چه چیزی رو انتخاب میکنید.»
مرد نگاهم میکند و من توضیح میدهم: «بالاخره شما زمانی رو صرف ازدواج کردید و درکنار همسرتون چیزهای مشترکی رو تجربه کردید. دل کندن از این زمان و گذشتن از عمری که صرف شده راحت نیست. خصوصا که اگه ریشه مشکل رو پیدا نکنید بعد از طلاق هم همینقدر خسته و ناراحت خواهید بود»
مرد میگوید: «نمیگم راحته ولی هرچی باشه از این بهتره مخصوصا اینکه بیشتر مشکلات برمیگرده به زنم. اگه تو زندگیم نباشه من واقعا خوشبختتر میشم.»
سعی میکنم جلوی پوزخندم را بگیرم. با اینکه سالهاست مشاوره میدهم و این افراد را درک میکنم اما هنوز هم کسانی که فکر میکنند با نابود کردن گذشته و انکار مشکل؛ مشکلاتشان تمام میشود؛ به نظرم نادان میآیند. نادانهایی که در اوج قلهی ندانستن ایستادهاند و کمترین فاصله را با پرتگاه زندگی دارند.
با لحنی نسبتا جدی میپرسم: «آقای مرادی من اغلب حرفهای شما رو درست میدونم. شما و همسرتون با توجه به حرفهای شما و دیدار چند دقیقهای که باهاشون داشتم؛ از کیسهای عدم تطابق شناختی محسوب میشید. میدونید منظورم از تطابق شناختی چیه؟»
مرد نگاهم میکند و با لحنی نسبتا محکم میگوید: « یه چیزهایی شنیدم.» میدانم این جواب آنقدر که باید صداقانه نیست ولی به روی مرد نمیآورم و با لبخند توضیح میدهم:
«ببینید ما از طریق چند تا منبع مسائل جهان پیرامونمون رو درک میکنیم و بر اساس فهم و درکی که ازشون داریم؛ واکنش نشون میدیم. به این فرایند شناخت جهان پیرامون گفته میشه. مثلا ما با حواسمون ابعاد رو درک میکنیم و یا بر اساس تجربه میدونیم که اخم نشانهی ناراحتی فرد هست یا بر اساس تربیت میفهمیم هورت کشیدن کار زشتیه و بهش برچسب منفی میزنیم. اینا همون طرق هستند و چون در افراد این روشهای کسب اطلاعات متفاوته ممکنه نسبت به یه مساله؛ خصوصا مواردی که جزئیتر هستند؛ درک متفاوتی رو ایجاد کنه.»
مرد روی صندلی جابه جا میشود و میگوید: «دقیقا. من مطمئنم من و خانومم تو دنیای متفاوت زندگی میکنیم.» با اینکه مرد با دقت سعی کرده تا هیجانش را پنهان کند؛ اما صدایش مثل ماهیگیری است که یک ماهی بزرگ صید کرده باشد. از حرکت جزئی مرد و این صدا میفهمم مرد واقعا حس استیصال دارد و من به نقطهی درستی اشاره کردهام.
«تو زندگیهای زناشویی مرد و زن باید حداقل 60 درصد تطابق شناختی داشته باشند؛ یعنی مثلا اگه باهمسرتون جایی باشید و یه اتفاق بیفته هردوی شما باهم یه برداشت رو از اون ماجرا داشته باشید.»
مرد صحبتم را ادامه میدهد: « منظورتون اینکه تفاهم داشته باشیم؟»
«تفاهم یه مسالهی دیگه است. تفاهم مال موقعی هست که شما از یه مساله دوتا برداشت دارید ولی وقتی یکی به اون یکی توضیح میده یا دلیل میاره؛ طرف مقابل میفهمتش!»
مرد سر تکان میدهد و سکوت میکند. اجازه میدهم با این نگاه جدید به زندگیاش نگاه کند. میدانم بخش بزرگی از خاطرات دوران زندگی متاهلی پیش چشمش رژه میروند و او سعی میکند موارد تطابق و تفاهم را پیدا کند.
دو دقیقه بعد مرد با چشمانی روشن از عزمی راسخ به من نگاه میکند. لبخند میزنم : «بهتره همینجا کمی صبر کنیم.» مرد ابرویش را بالا میدهد و میگوید: «منظورتون چیه؟»
«منظورم اینکه صبر کنید چند تا مسالهی مهم رو بررسی کنیم.» اجازه مخالفت یا موافقت به مرد نمیدهم:
«بهترین روش برای خوشبختی در عشق و عاشق شدن اینکه بتونید فردی با نسبت طلایی رو پیدا کنید. حداقل شصت درصد تطابق شناختی، بیست درصد تفاهم، ده درصد قدرت توافق و ده درصد بقیه هم برای موارد اختلاف که نمک زندگی هست. اما شرایط شما فرق داره. درست نمیگم.»
مرد که کاملا گیج شده نگاهم میکند و میپرسد: «خب ازدواج ما خیلی بیمقدمه بود. فکر میکردیم همدیگه رو میشناسیم اما با این چیزایی که شما گفتید ما حتی بیست درصد هم تطابق نداریم. تفاهم هم نداریم. آرزو به دلم مونده یه چیزی بگم و زنم بفهمه منظورم چیه.» وارد حرفش میشوم:«و احتمالا خیلی این جمله رو شنیدید که خانومتون بگه: «خودت باید میفهمیدی!» مرد جوری سر تکان میدهد که مطمئن میشوم مکالمه را به ایستگاه مورد نظر کشاندهام. اجازه میدهم مرد گلایه کند از موارد زیادی که متوجه مسائل زیادی نشده و زن همیشه قهر کرده یا قشقرق به راه انداخته و همه چیز را به دوست داشتن یا نداشتن گره زده است.
بعد از چند دقیقه مرد آرام میگیرد. من هم لبخند میزنم:«تمام مواردی که گفتید کاملا درست بودند.» مرد نفس عمیقی میکشد و با لحنی حق به جانب میگوید: «دیدید حق با من بود. من و همسرم به درد هم نمیخوریم. به قول خودتون ما تطابق نداریم.»
«بهتره کمی آرومتر و مرحله به مرحله بریم. من فکر میکنم روی همین جملهاتون یه ذره دقت کنیم. شما و همسرتون تطابق ندارید باهم درسته؟» مرد که کمی گیج شده حرفم را تایید میکند. «و گفتید شما تو دوتا دنیای متفاوت هستید؟» مرد باز حرفم را تایید میکند. با لحن مصری میگویم: «خب سوال اینجاست که دونفر که دوتا دنیای متفاوت دارند چطور چهار سال بدون مشکل باهم زندگی کردند؟»
مرد چشمانش را بر میگرداند و بعد به سرعت جواب میدهد: «خب اون زمان تحمل میکردیم.» من آمادهی این جواب هستم پس وارد مرحله بعدی میشوم و میپرسم: «خب یعنی هیچ روز خوبی نداشتید؟ یعنی همه اون چهار سال در سکوت و سختی تحمل کردید؟» مرد مِن و مِن میکند: « ما روزهای خوبی داشتیم. خاطرات خوب میساختیم اما یه جایی تمام مشکلات زد بیرون. کاسه صبر من لبریز شد و من فهمیدم چقدر از من دوره این زن.»
این جمله که میگویم مرد کمی براق میشود تا جواب بدهد. به جلو خم میشود؛ پاهایش را جابه جا میکند:«چه فرقی میکنه؟» جواب میدهم: «فرقش اینکه چه کسی رو محور دنیا بدونیم؟» اعتنایی به سردرگمی اش نمیکنم:
«اگر شما محور دنیا باشید؛ خب بله این زن از دنیای شما رفته؛ همسرتون اصلا تطابقی باهاتون نداره؛ خیلی بده؛ شعور ارتباط با شما رو هم نداره. اما همونقدر که شما شناخت و فهم خودتون رو دارید؛ اونم فهم خودش رو داره. اونم حس میکنه یه زندگی که تقریبا خوب پیش میرفته یهو از هم پاشیده. اولش عاشق یه مرد شده؛ با زبان خودش به اون مرد محبت کرده و انتظارهایی داشته و اون انتظارات برآورده نشدند. به غرور اون زن برخورده ولی بالاخره مجبور شده نیازش رو به زبون بیاره و بعد اون مرد باز هم توجهی به درخواستههاش نکرده و تازه بعد از یه مدت مساله رو به مادر و خواهراش کشونده و الانم اون مرد میگه به درد هم نمیخوریم و باید بری از زندگی من!»
قبل از اینکه ادامه بدهم مرد میگوید: «خب من که نگفتم مقصر اونه . اصلا من خر شدم ! اشتباه کردم! نباید اون رو انتخاب میکردم. باید همون اول وقتی میدیدم باهم تفاوت داریم میگفتم بیا جدا بشیم. اون زمان نگفتم ولی الان میدونم بودنمون باهم به جایی نمیرسه.»
مرد دقیقا جملهای را به زبان میآورد که از ابتدای این جلسه منتظرش بودم. قبل از اینکه مرد از این فضا خارج شود میپرسم: «از کجا میدونید که باهم بودنتون به جایی نمیرسه؟» مرد پوزخند میزند و میگوید: «خانم دکتر من هرچی گفتم شما گفتید حق داری و واقعا تفاوت دارید ؛ به نظرتون با این حجم از تفاوت میشه زندگی کرد؟»
«همونطور که اول حرفامون گفتم من نه شما رو به طلاق تشویق میکنم نه به ازدواج. من فقط میخوام روئوس مشکلات رو بهتون نشون بدم. این انتخاب شماست که از مشکل فرار کنید یا درمانش کنید. اگه نظر حرفهای من رو بخواید من مطمئنم که هر زندگی با هر مشکلی قابل اصلاح هست. این انتخاب آدمهاست که نتیجه رو میسازه. شما میخواید زندگیتون رو درست کنید؟»
مرد در ابتدا با عصبانیت و بعد با کمی تردید نگاهم میکند. بالاخره جواب میدهد: «من؟ یعنی شما میگید مشکل از منه و اگه تغییر کنم همه چی درست میشه.» به مرد نگاه میکنم. سعی میکنم لحنم رنجیده و نسبتا عصبانی باشد و میگویم: «من کی چنین حرفی زدم؟» با اخم ادامه میدهم: «من اینهمه تاکید کردم که مشکل شما به هردوتون بر میگرده پس راه حل هم باید به همراه هم باشه. مساله اینکه خانومتون به این زندگی علاقه داره و دلایل بیشتری برای ادامه زندگی زناشویی با شما داره. شما چطور حاضرید هزینههای بهتر شدن رو بپردازید؟»
مرد که به خاطر لحن عصبانی من جا خورده با صدای نسبتا آرامی میپرسد: «چه هزینهای؟» با لحنی یکنواخت میگویم:
«هزینهی تغییر کردن. به هر حال این مشکل نشون میده چیزهایی در شما و خانومتون هست که باید بهتر بشه؛ مسائلی هست که باید بهشون عادت کنید؛ مهارتهایی هست که باید کسب کنید. اینا زمان میبره ولی من تضمین میدم اگر انجامش بدید؛ احساستون نسبت به خودتون و زنگیتون خیلی بهتر میشه. آقای مرادی بذارید باهاتون رک باشم؛ اغلب مردانی که جدا میشن چند ماه اول خیلی خوشحالن و لحظات شادی و آزادی رو تجربه میکنند ولی بعدش نسبت به خودشون حس بدی پیدا میکنن. مردی مثل شما همین الانم در درونش حس آسیب دیدن داره. شما همین الان دارید خودتون رو به خاطر اینکه نتونستید خوشبخت باشید؛ سرزنش میکنید و از اینکه به زندگیتون فرصت بیشتری نداید متاسف هستید. شاید هم احساس گناه بکنید یا در آینده فکر کنید ترسیدید و فرار کردید. همهی اینا افکار و احساساتی هستند که بعد از طلاق پیش روی شما قرار میگیرند.»
مرد در حال تحلیل گفتههایم است. میدانم محاسبات زیادی در ذهن مرد در جریان است تا سود و زیان این فرض جدید را بررسی کند. اجازه میدهم سکوت بینمان طول بکشد. بالاخره بعد از چند دقیقه مرد رضایت میدهد: «اگه بخوام چنین چیزی رو شروع کنم چقدر طول میکشه؟ شما خودتون با همسرم هم صحبت میکنید؟ اگه به نتیجه نرسیدم؛ بهش میگید که جدا بشیم؟»
آنقدر باهوش هستم که دستی که با احتیاط به سمتم دراز شده است را رد نکنم: «من فکر میکنم حدود شش ماه تا نه ماه برای کنترل هشتاد درصدی مشکلات زمان نیاز داشته باشید اما از همون هفتهی اول تغییرات رو خواهید دید.» با احتیاط ادامه میدهم: «اگه ببینم هردوی شما تلاش میکنید ولی به نتیجه نمیرسید؛ به همسرتون کمک میکنم تا با جدایی کنار بیاد.»
مرد برای اولین بار از اول جلسه لبخند میزند: «خیلی ممنون خانم دکتر. فکر میکنم این کار بهتره. الان همسرم رو صدا کنم اینا رو بهش بگید؟» با لحن مرموزی جواب میدهم: «نه آقای مرادی. به نظرم بهتره شما چند روز به این گزینه فکر کنید. اگر دوست داشتید روش درمانی و اصلاحی رو پیش ببریم؛ باید دوتا مساله رو باید قبلش حل کنیم.»
میدانم مرد خسته شده است اما این خستگی حربهای است که در دوره آموزشی یاد گرفتم و باعث میشود واکنشهای مرد را بهتر متوجه شوم. مرد با حالتی معذب میپرسد: «چرا باید فکر کنم؟ چه مسائلی رو باید حل کنیم؟» جواب میدهم: «باید فکر کنید تا بعدا وقتایی که ناراحتید یا سختتونه یا فکر میکنید هیچ چیز حل نمیشه بتونید ادامه بدید. هرچقدر انتخابتون از روی اراده و تفکر باشه؛ نتیجه زودتر به دست میاد.» مرد تکرار میکند: «و اون دوتا مساله؟»
به مرد نگاه میکنم: «مساله اول اینکه اگر درمان رو انتخاب کردید باید یاد بگیردید نرمال و معمولی زندگی کنید و در مورد مسائل گذشته یا حرفهایی که اینجا زده میشه با همسرتون جدل نکنید و...» چند ثانیه سکوت میکنم تا حس تعلیق جملهام را بیشتر کنم و بالاخره با سادهترین لحن ممکن اضافه میکنم: «و باید ارتباطتتون رو با اون خانم قطع کنید. » چشمان مرد گرد میشوند. میخواهد حرفی بزند اما قبل از شروع صحبتش جملهام را ادامه میدهم: «اینکه در حین تعمیر این رابطه، یک ارتباط عاطفی دیگه داشته باشید حتی اگه رابطه دوم خیلی پاک باشه؛ امکان درمان به طور کلی منتفیه.»
مرد با اضطرابی مشهود میپرسد: «کدوم خانوم؟ همسرم بهتون چیزی گفته؟ من با کسی...» دستم را بالا میبرم: «آقای مرادی خواهش میکنم انکار نکنید. به من اطمینان داشته باشید. من با همسرتون در این باره حرف نزدم. همسرتون خبر ندارن و منم قرار نیست به ایشون بگم. درواقع اگر ارتباطتون رو قطع کنید؛ هرگز همسرتون نمیفهمه!» مرد میگوید: «ببینید این مساله اصلا ربطی به اختلافات من و همسرم نداره. من خیلی بعد از دعواهامون ...» وارد حرفش میشوم: «آقای مردای نیازی نیست الان درموردش حرف بزنید. البته یه جایی از مکالماتمون به صورت فردی این موضوع رو بررسی میکنیم ولی الان نیاز نیست چیزی بگید. فقط من میخوام بدونید تا وقتی این رابطه هست؛ مسائلتون با همسرتون حل نمیشه و به احتمال زیاد با همین فرد هم دچار مشکل میشید.»
مرد با یک «چشم» ساکت میشود. من دوباره به رویش لبخند میزنم: «آقای مرادی این رو بدونید که در این اتاق هیچ چیز قضاوت نمیشه. پس نگران نباشید.»
مرد دوباره چشم میگوید: « میشه بهم بگید از کجا خبر دارید؟» به او نگاه میکنم: «بذارید به حساب تجربه.» به ساعت روی میز نگاه میکنم:« خب فکر میکنم برای امروز اینا کافیه. تا هفتهی آینده شما به کاری که مایلید بکنید فکر میکنید و اگه بخواید به زندگیتون؛ خودتون و آیندهاتون فرصت بدید؛ شما رو میبینم. سوالی ندارید؟»
مرد بلند میشود. خدافظی میکند و به سمت در میرود. قبل از خروج به سمت من بر میگردد:«خانمم میگفت که شما دعانویسی هم میکنید. آخه معتقد بود که زندگیمون رو طلسم کردند. الانم که این رو گفتید من یه جوری شدم.» دوباره لبخند میزنم:«با اینکه به دعا و جادو اعتقاد دارم اما من فقط مشاوره بلدم و تنها دعام برای همه آرزوی موفقیت و سلامتیه. خدانگهدارتون»
پانویس: این داستان قبلا و بر اساس یک تجربهی واقعی نوشته شده است!