فائیر
فائیر
خواندن ۱۶ دقیقه·۱۰ ماه پیش

دعا نویس


دو ضربه به در می­‌خورد و زن بعد از شنیدن بفرمایید؛ وارد می­‌شود. بنا به اطلاعات پرونده انتظارِ یک مرد 36 ساله را می­‌کشم. قبل از اینکه چیزی بگویم زن می­‌گوید ببخشید خانم دکتر من همسر فرشاد مرادی هستم. دو زاری ام می‌افتد که مثل اغلب موارد؛ همسر فرد مراجعه کننده، می­‌خواهد در جریان مداوا و نتایج تست­‌ها باشد. قبل از اینکه به زن تعارف کنم خود می­‌نشیند و می­‌رود سر اصل مطلب: «ببینید من واقعا نمی­‌دونم مشکل فرشاد چیه؟ ما خیلی خوشبخت بودیم اما یهو از نه ماه پیش کلا رابطه امون بد شد. همش دعوا؛ همش غر و سرزنش. الانم که میگه بیا جداشیم.» در این جا یک نفس عمیق می­‌کشد و ادامه می­‌دهد: «من مطمئنم طلسم و جادوش کردند. یه زن عمو داره خیلی از این کارا می‌­کنه.» و بعد یکهو ساکت می­‌شود.

به زن نگاه می­‌کنم. مثل بسیاری از زنان معمولی است. لباس معمولی، چهره‌­ی معمولی و البته رفتاری مستاصل. با آرامش می­‌گویم: «عزیزم متوجه هستم نگران و ناراحت هستید ولی بهتره اجازه بدید من با همسرتون صحبت کنم. انشاءالله مسائل حل میشه.» زن با ناراحتی می­گه : «من مطمئنم جادوش کردند. حالا شما یه بزرگواری بکنید نگاه کنید که جادو شده یا نه. تو رو خدا این سحر رو باطل کنید.»

دوست دارم از زن بپرسم چرا فکر می­‌کند من می­‌توانم مثل جادوگرهای فیلم‌­های هالیوودی یک ورد بخوانم و شوهرش را از این رو به آن رو بکنم؟ اما به جای این سوال دوباره به او آرامش می­‌دهم: «من هرکاری از دستم بر میاد می­‌کنم. مسائل روانشناسی این طور نیست که با ورد یا جادو مشکل حل بشه. اغلب مسائل به ظاهر ساده ریشه­‌های عمیق‌­تری داره. اجازه بدید من اول مسائل همسرتون رو بررسی کنم و بعد در ادامه باید یه تعداد جلسه خانوادگی داشته باشیم.»

«شما رو دختر خاله‌ام پونه بهم معرفی کرده. شوهر اونم طلسم شده بود و حتی شش ماه جدا زندگی کردند ولی وقتی با شما حرف زده بود شما طلسمش رو باطل کرده بودید. به خدا پونه همیشه دعاتون می‌­کنه. من می­‌دونم نمی­‌خواید اسمتون سر زبون­‌ها بیافته اما خواهری کنید نذارید زندگی من از هم بپاشه. من تازه متوجه شدم باردارم ...» زن چند ثانیه بغض می­‌کند: «حتی می­‌ترسم به فرشاد بگم. می‌­ترسم تحت تاثیر حرفای مادرو خواهراش بخواد بچه رو سقط کنیم.»

به زن به خاطر بارداری تبریک می­‌گویم و دوباره اطمینان می­‌دهم که هدف من فقط کمک به زندگی او و همسرش است. به او توضیح می­‌دهم ممکن است با مسائل سختی مواجه باشند اما هردو باهم و به کمک همدیگر می­‌توانند از این بحران بگذرند و به آرامش برسند. زن بلند می‌­شود تا برود ولی بازهم قبل از خروج از اتاق تاکید می­‌کند: «خانم دکتر می‌­دونم شما می­خواید کمک کنید ولی تو را جان عزیزتون؛ یه دعایی هم بهش بدید بلکه طلسم از زندگیمون بره.»

زن منتظر جوابم نمی­‌ماند. می­‌رود و صدای آهم را نمی­‌شنود. بعد از دو دقیقه مرد در می­‌زند و وارد می­‌شود. این جلسه اولی است که مرد را ملاقات می‌­کنم. این مرد هم یک مرد معمولی مثل اغلب مردهای جهان است. از رفتار دفاعی و نحوه‌­ی نشستنش می­‌شود فهمید که حضور در جلسات مشاوره به وی تحمیل شده است.

مرد می­‌نشیند و سلام می‌­کند. جواب سلامش را با خوش رویی می­‌دهم. امیدوارم لبخند و نرمی کلام، فضای ایمنی را در ذهنش ایجاد کند. در جواب «حال شما چطوره؟» یک خوبمِ ماشینی تحویل می­‌گیرم. مرد می‌­پرسید: «ببخشید خانم دکتر؛ کی این جلسات تموم می­شن و شما به زنم می‌­گید ما به درد هم نمی‌­خوریم؟» از ته دل از این صراحت و افشاگری مرد استقبال می­‌کنم: «میزان جلسات بستگی به روند مشاوره و درمان داره. شما فکر می‌­کنید چند ساعت لازمه تا مطمئن بشید با همسرتون تفاهم ندارید؟» مرد پوزخند می­‌زند و می­‌گوید: «من همین الان هم مطمئنم. ما اصلا شبیه هم نیستیم. زنم اصرار می‌­کنه که مشکلات زندگی ما با مشاوره درست میشه. هرچقدر بهش می­‌گم مشکلات ما به اصل زندگی ما برمی­‌گرده و هیچ کس نمی­‌تونه درستش کنه؛ باور نمی­کنه.»

به صندلی تکیه می­‌زنم: «به نظر خودتون مشکل اصلی چیه؟ منظورم اینکه اگه بخواید به کسی بگید من مشکل دارم دقیقا چطور توصیفش می­‌کنید» مرد نگاهم می­‌کند؛ کمی فکر می­‌کند و بالاخره می­‌گوید: «خب مشکل اصلیمون اینکه اصلا من رو درک نمی‌­کنه و فقط به فکر خودشه.» با سر تاییدش می‌­کنم و می­‌خواهم بیشتر توضیح دهد.

مرد از پیله‌­ی بی­‌اعتمادی کمی بیرون می‌­خزد و بیشتر توضیح می­‌دهد. از دعواهایشان؛ از اینکه زن هیچ وقت قدر او را نمی­‌داند؛ اینکه او تمام تلاشش را می­‌کند ولی همیشه زنش با خواهر و مادرش درگیری ایجاد می­‌کند؛ از خستگی‌­های شبانه و اینکه هیچ وقت یک تفریح خوب یا مسافرت بدون دعوا و دردسر نداشته‌اند و از مسائل کوچک و بزرگی می­‌گوید که بر دلش انباشته شده است. اجازه می‌­دهم مرد صحبت کند و خالی شود و مرد تمام چهل دقیقه­‌ی بعدی را از تمام این مشکلات می­‌گوید و تقریبا بین هر پنج دقیقه یکبار می­‌گوید: «ببخشید سرتون رو درد میارما فقط می­‌خوام دقیقا بگم چرا باهم مشکل داریم.» و هربار من لبخند می­‌زنم و تاکید می‌­کنم که شنیدن این مطالب برای درک شرایط زندگی این دو نفر اهمیت دارد.

مرد به ساعت دیواری روی دیوار نگاه می­کند. روی صندلی جا به جا می‌­شود و می­‌گوید: «ببخشید من اصلا حواسم به ساعت نبود.»

«اشکالی نداره. من از بین حرفاتون مطالب زیادی رو فهمیدم.» به پرونده‌­ی مرد و نکاتی که بین صحبت‌هایش نوشته‌­ام نگاه می‌­کنم: «آقای مرادی من نمی­‌خوام بهتون امید واهی بدم یا حس‌کنید می­‌خوام ترغیبتون کنم به زندگی برگردید و بی­خیال جدایی بشید اما می­‌خوام مطمئن بشم که شما دقیقا می­‌دونید چه چیزی رو انتخاب می­‌کنید.»

مرد نگاهم می­‌کند و من توضیح می‌­دهم: «بالاخره شما زمانی رو صرف ازدواج کردید و درکنار همسرتون چیزهای مشترکی رو تجربه کردید. دل کندن از این زمان و گذشتن از عمری که صرف شده راحت نیست. خصوصا که اگه ریشه مشکل رو پیدا نکنید بعد از طلاق هم همینقدر خسته و ناراحت خواهید بود»

مرد می­‌گوید: «نمی­‌گم راحته ولی هرچی باشه از این بهتره مخصوصا اینکه بیشتر مشکلات برمی­‌گرده به زنم. اگه تو زندگیم نباشه من واقعا خوشبخت‌تر می‌شم.»

سعی می­کنم جلوی پوزخندم را بگیرم. با اینکه سال‌هاست مشاوره می­‌دهم و این افراد را درک می­‌کنم اما هنوز هم کسانی که فکر می‌­کنند با نابود کردن گذشته و انکار مشکل؛ مشکلاتشان تمام می‌­شود؛ به نظرم نادان می‌آیند. نادان­‌هایی که در اوج قله‌­ی ندانستن ایستاده‌­اند و کمترین فاصله را با پرتگاه زندگی دارند.

با لحنی نسبتا جدی می‌­پرسم: «آقای مرادی من اغلب حرف‌­های شما رو درست می­‌دونم. شما و همسرتون با توجه به حرف­‌های شما و دیدار چند دقیقه‌­ای که باهاشون داشتم؛ از کیس­‌های عدم تطابق شناختی محسوب می­‌شید. می­‌دونید منظورم از تطابق شناختی چیه؟»

مرد نگاهم می­‌کند و با لحنی نسبتا محکم می­‌گوید: « یه چیزهایی شنیدم.» می­‌دانم این جواب آنقدر که باید صداقانه نیست ولی به روی مرد نمی­‌آورم و با لبخند توضیح می­‌دهم:

«ببینید ما از طریق چند تا منبع مسائل جهان پیرامونمون رو درک می­‌کنیم و بر اساس فهم و درکی که ازشون داریم؛ واکنش نشون می­‌دیم. به این فرایند شناخت جهان پیرامون گفته می‌­شه. مثلا ما با حواسمون ابعاد رو درک می­‌کنیم و یا بر اساس تجربه می­‌دونیم که اخم نشانه‌­ی ناراحتی فرد هست یا بر اساس تربیت می­‌فهمیم هورت کشیدن کار زشتیه و بهش برچسب منفی می‌­زنیم. اینا همون طرق هستند و چون در افراد این روش­‌های کسب اطلاعات متفاوته ممکنه نسبت به یه مساله؛ خصوصا مواردی که جزئی‌­تر هستند؛ درک متفاوتی رو ایجاد کنه.»

مرد روی صندلی جابه جا می­شود و می­‌گوید: «دقیقا. من مطمئنم من و خانومم تو دنیای متفاوت زندگی می­‌کنیم.» با اینکه مرد با دقت سعی کرده تا هیجانش را پنهان کند؛ اما صدایش مثل ماهیگیری است که یک ماهی بزرگ صید کرده باشد. از حرکت جزئی مرد و این صدا می­‌فهمم مرد واقعا حس استیصال دارد و من به نقطه­‌ی درستی اشاره کرده­‌ام.

«تو زندگی­‌های زناشویی مرد و زن باید حداقل 60 درصد تطابق شناختی داشته باشند؛ یعنی مثلا اگه باهمسرتون جایی باشید و یه اتفاق بیفته هردوی شما باهم یه برداشت رو از اون ماجرا داشته باشید.»

مرد صحبتم را ادامه می­‌دهد: « منظورتون اینکه تفاهم داشته باشیم؟»

«تفاهم یه مساله‌­ی دیگه است. تفاهم مال موقعی هست که شما از یه مساله دوتا برداشت دارید ولی وقتی یکی به اون یکی توضیح میده یا دلیل میاره؛ طرف مقابل می‌فهمتش!»

مرد سر تکان می­‌دهد و سکوت می­‌کند. اجازه می­‌دهم با این نگاه جدید به زندگی‌اش نگاه کند. می­‌دانم بخش بزرگی از خاطرات دوران زندگی متاهلی پیش چشمش رژه می­‌روند و او سعی می‌­کند موارد تطابق و تفاهم را پیدا کند.

دو دقیقه بعد مرد با چشمانی روشن از عزمی راسخ به من نگاه می­‌کند. لبخند می­‌زنم : «بهتره همین­‌جا کمی صبر کنیم.» مرد ابرویش را بالا می­‌دهد و می­‌گوید: «منظورتون چیه؟»

«منظورم اینکه صبر کنید چند تا مساله­‌ی مهم رو بررسی کنیم.» اجازه مخالفت یا موافقت به مرد نمی­‌دهم:

«بهترین روش برای خوشبختی در عشق و عاشق شدن اینکه بتونید فردی با نسبت طلایی رو پیدا کنید. حداقل شصت درصد تطابق شناختی، بیست درصد تفاهم، ده درصد قدرت توافق و ده درصد بقیه هم برای موارد اختلاف که نمک زندگی هست. اما شرایط شما فرق داره. درست نمی­گم.»

مرد که کاملا گیج شده نگاهم می­‌کند و می‌­پرسد: «خب ازدواج ما خیلی بی­‌مقدمه بود. فکر می­‌کردیم همدیگه رو می­‌شناسیم اما با این چیزایی که شما گفتید ما حتی بیست درصد هم تطابق نداریم. تفاهم هم نداریم. آرزو به دلم مونده یه چیزی بگم و زنم بفهمه منظورم چیه.» وارد حرفش می‌­شوم:«و احتمالا خیلی این جمله رو شنیدید که خانومتون بگه: «خودت باید می­‌فهمیدی!» مرد جوری سر تکان می­‌دهد که مطمئن می­‌شوم مکالمه را به ایستگاه مورد نظر کشانده‌­ام. اجازه می‌­دهم مرد گلایه کند از موارد زیادی که متوجه مسائل زیادی نشده و زن همیشه قهر کرده یا قشقرق به راه انداخته و همه چیز را به دوست داشتن یا نداشتن گره زده است.

بعد از چند دقیقه مرد آرام می‌­گیرد. من هم لبخند می‌­زنم:«تمام مواردی که گفتید کاملا درست بودند.» مرد نفس عمیقی می­‌کشد و با لحنی حق به جانب می‌­گوید: «دیدید حق با من بود. من و همسرم به درد هم نمی­‌خوریم. به قول خودتون ما تطابق نداریم.»

«بهتره کمی آروم‌تر و مرحله به مرحله بریم. من فکر می­‌کنم روی همین جمله­‌اتون یه ذره دقت کنیم. شما و همسرتون تطابق ندارید باهم درسته؟» مرد که کمی گیج شده حرفم را تایید می­‌کند. «و گفتید شما تو دوتا دنیای متفاوت هستید؟» مرد باز حرفم را تایید می­‌کند. با لحن مصری می­‌گویم: «خب سوال اینجاست که دونفر که دوتا دنیای متفاوت دارند چطور چهار سال بدون مشکل باهم زندگی کردند؟»

مرد چشمانش را بر می‌­گرداند و بعد به سرعت جواب می­‌دهد: «خب اون زمان تحمل می‌­کردیم.» من آماده‌­ی این جواب هستم پس وارد مرحله بعدی می‌­شوم و می‌­پرسم: «خب یعنی هیچ روز خوبی نداشتید؟ یعنی همه اون چهار سال در سکوت و سختی تحمل کردید؟» مرد مِن و مِن می‌­کند: « ما روزهای خوبی داشتیم. خاطرات خوب می­‌ساختیم اما یه جایی تمام مشکلات زد بیرون. کاسه صبر من لبریز شد و من فهمیدم چقدر از من دوره این زن.»

«شایدم شما ازش دورید؟»

این جمله که می­‌گویم مرد کمی براق می­‌شود تا جواب بدهد. به جلو خم می­‌شود؛ پاهایش را جابه جا می‌­کند:«چه فرقی می­کنه؟» جواب می­‌دهم: «فرقش اینکه چه کسی رو محور دنیا بدونیم؟» اعتنایی به سردرگمی اش نمی‌­کنم:

«اگر شما محور دنیا باشید؛ خب بله این زن از دنیای شما رفته؛ همسرتون اصلا تطابقی باهاتون نداره؛ خیلی بده؛ شعور ارتباط با شما رو هم نداره. اما همونقدر که شما شناخت و فهم خودتون رو دارید؛ اونم فهم خودش رو داره. اونم حس می­‌کنه یه زندگی که تقریبا خوب پیش می­‌رفته یهو از هم پاشیده. اولش عاشق یه مرد شده؛ با زبان خودش به اون مرد محبت کرده و انتظارهایی داشته و اون انتظارات برآورده نشدند. به غرور اون زن برخورده ولی بالاخره مجبور شده نیازش رو به زبون بیاره و بعد اون مرد باز هم توجهی به درخواست­ه‌هاش نکرده و تازه بعد از یه مدت مساله رو به مادر و خواهراش کشونده و الانم اون مرد می‌گه به درد هم نمی‌­خوریم و باید بری از زندگی من!»

قبل از اینکه ادامه بدهم مرد می­‌گوید: «خب من که نگفتم مقصر اونه . اصلا من خر شدم ! اشتباه کردم! نباید اون رو انتخاب می­‌کردم. باید همون اول وقتی می­‌دیدم باهم تفاوت داریم می­‌گفتم بیا جدا بشیم. اون زمان نگفتم ولی الان می­‌دونم بودنمون باهم به جایی نمی­رسه.»

مرد دقیقا جمله­‌ای را به زبان می­‌آورد که از ابتدای این جلسه منتظرش بودم. قبل از اینکه مرد از این فضا خارج شود می­‌پرسم: «از کجا می­‌دونید که باهم بودنتون به جایی نمی­‌رسه؟» مرد پوزخند می‌­زند و می­‌گوید: «خانم دکتر من هرچی گفتم شما گفتید حق داری و واقعا تفاوت دارید ؛ به نظرتون با این حجم از تفاوت می­شه زندگی کرد؟»

«همون­‌طور که اول حرفامون گفتم من نه شما رو به طلاق تشویق می­‌کنم نه به ازدواج. من فقط می­خوام روئوس مشکلات رو بهتون نشون بدم. این انتخاب شماست که از مشکل فرار کنید یا درمانش کنید. اگه نظر حرف‌ه­ای من رو بخواید من مطمئنم که هر زندگی با هر مشکلی قابل اصلاح هست. این انتخاب آدم­‌هاست که نتیجه رو می­‌سازه. شما می­‌خواید زندگیتون رو درست کنید؟»‌

مرد در ابتدا با عصبانیت و بعد با کمی تردید نگاهم می­‌کند. بالاخره جواب می‌­دهد: «من؟ یعنی شما می­‌گید مشکل از منه و اگه تغییر کنم همه چی درست می‌­شه.» به مرد نگاه می‌­کنم. سعی می­کنم لحنم رنجیده و نسبتا عصبانی باشد و می‌گویم: «من کی چنین حرفی زدم؟» با اخم ادامه می­‌دهم: «من اینهمه تاکید کردم که مشکل شما به هردوتون بر می‌­گرده پس راه حل هم باید به همراه هم باشه. مساله اینکه خانومتون به این زندگی علاقه داره و دلایل بیشتری برای ادامه زندگی زناشویی با شما داره. شما چطور حاضرید هزینه­‌های بهتر شدن رو بپردازید؟»

مرد که به خاطر لحن عصبانی من جا خورده با صدای نسبتا آرامی می­‌پرسد: «چه هزینه‌­ای؟» با لحنی یکنواخت می­‌گویم:

«هزینه‌­ی تغییر کردن. به هر حال این مشکل نشون میده چیزهایی در شما و خانومتون هست که باید بهتر بشه؛ مسائلی هست که باید بهشون عادت کنید؛ مهارت­‌هایی هست که باید کسب کنید. اینا زمان می­بره ولی من تضمین می­‌دم اگر انجامش بدید؛ احساستون نسبت به خودتون و زنگیتون خیلی بهتر می­شه. آقای مرادی بذارید باهاتون رک باشم؛ اغلب مردانی که جدا می­شن چند ماه اول خیلی خوشحالن و لحظات شادی و آزادی رو تجربه می­کنند ولی بعدش نسبت به خودشون حس بدی پیدا می­‌کنن. مردی مثل شما همین الانم در درونش حس آسیب دیدن داره. شما همین الان دارید خودتون رو به خاطر اینکه نتونستید خوشبخت باشید؛ سرزنش می­‌کنید و از اینکه به زندگیتون فرصت بیشتری نداید متاسف هستید. شاید هم احساس گناه بکنید یا در آینده فکر کنید ترسیدید و فرار کردید. همه­‌ی اینا افکار و احساساتی هستند که بعد از طلاق پیش روی شما قرار می­‌گیرند.»

مرد در حال تحلیل گفته­‌هایم است. می­‌دانم محاسبات زیادی در ذهن مرد در جریان است تا سود و زیان این فرض جدید را بررسی کند. اجازه می­‌دهم سکوت بینمان طول بکشد. بالاخره بعد از چند دقیقه مرد رضایت می‌­دهد: «اگه بخوام چنین چیزی رو شروع کنم چقدر طول می­‌کشه؟ شما خودتون با همسرم هم صحبت می­‌کنید؟ اگه به نتیجه نرسیدم؛ بهش می‌­گید که جدا بشیم؟»

آنقدر باهوش هستم که دستی که با احتیاط به سمتم دراز شده است را رد نکنم: «من فکر می­‌کنم حدود شش ماه تا نه ماه برای کنترل هشتاد درصدی مشکلات زمان نیاز داشته باشید اما از همون هفته‌­ی اول تغییرات رو خواهید دید.» با احتیاط ادامه می­‌دهم: «اگه ببینم هردوی شما تلاش می­‌کنید ولی به نتیجه نمی‌­رسید؛ به همسرتون کمک می­‌‌کنم تا با جدایی کنار بیاد.»

مرد برای اولین بار از اول جلسه لبخند می‌­زند: «خیلی ممنون خانم دکتر. فکر می­‌کنم این کار بهتره. الان همسرم رو صدا کنم اینا رو بهش بگید؟» با لحن مرموزی جواب می­‌دهم: «نه آقای مرادی. به نظرم بهتره شما چند روز به این گزینه فکر کنید. اگر دوست داشتید روش درمانی و اصلاحی رو پیش ببریم؛ باید دوتا مساله رو باید قبلش حل کنیم.»

می­‌دانم مرد خسته شده است اما این خستگی حربه‌ای است که در دوره آموزشی یاد گرفتم و باعث می‌شود واکنش­‌های مرد را بهتر متوجه شوم. مرد با حالتی معذب می­‌پرسد: «چرا باید فکر کنم؟ چه مسائلی رو باید حل کنیم؟» جواب می­‌دهم: «باید فکر کنید تا بعدا وقتایی که ناراحتید یا سختتونه یا فکر می­‌کنید هیچ چیز حل نمی‌­شه بتونید ادامه بدید. هرچقدر انتخابتون از روی اراده و تفکر باشه؛ نتیجه زودتر به دست میاد.» مرد تکرار می‌­کند: «و اون دوتا مساله؟»

به مرد نگاه می­‌کنم: «مساله اول اینکه اگر درمان رو انتخاب کردید باید یاد بگیردید نرمال و معمولی زندگی کنید و در مورد مسائل گذشته یا حرف­‌هایی که اینجا زده میشه با همسرتون جدل نکنید و...» چند ثانیه سکوت می­‌کنم تا حس تعلیق جمله‌­ام را بیشتر کنم و بالاخره با ساده‌ترین لحن ممکن اضافه می‌کنم: «و باید ارتباطتتون رو با اون خانم قطع کنید. » چشمان مرد گرد می­‌شوند. می­‌خواهد حرفی بزند اما قبل از شروع صحبتش جمله‌­ام را ادامه می­‌د‌هم: «اینکه در حین تعمیر این رابطه، یک ارتباط عاطفی دیگه داشته باشید حتی اگه رابطه دوم خیلی پاک باشه؛ امکان درمان به طور کلی منتفیه.»

مرد با اضطرابی مشهود می­‌پرسد: «کدوم خانوم؟ همسرم بهتون چیزی گفته؟ من با کسی...» دستم را بالا می‌­برم: «آقای مرادی خواهش می­‌کنم انکار نکنید. به من اطمینان داشته باشید. من با همسرتون در این باره حرف نزدم. همسرتون خبر ندارن و منم قرار نیست به ایشون بگم. درواقع اگر ارتباطتون رو قطع کنید؛ هرگز همسرتون نمی­‌فهمه!» مرد می‌­گوید: «ببینید این مساله اصلا ربطی به اختلافات من و همسرم نداره. من خیلی بعد از دعواهامون ...» وارد حرفش می‌­شوم: «آقای مردای نیازی نیست الان درموردش حرف بزنید. البته یه جایی از مکالماتمون به صورت فردی این موضوع رو بررسی می‌کنیم ولی الان نیاز نیست چیزی بگید. فقط من می­‌خوام بدونید تا وقتی این رابطه هست؛ مسائلتون با همسرتون حل نمی­‌شه و به احتمال زیاد با همین فرد هم دچار مشکل می‌­شید.»

مرد با یک «چشم» ساکت می­‌شود. من دوباره به رویش لبخند می‌­زنم: «آقای مرادی این رو بدونید که در این اتاق هیچ چیز قضاوت نمی­شه. پس نگران نباشید.»

مرد دوباره چشم می­‌گوید: « میشه بهم بگید از کجا خبر دارید؟» به او نگاه می­‌کنم: «بذارید به حساب تجربه.» به ساعت روی میز نگاه می‌­کنم:« خب فکر می­‌کنم برای امروز اینا کافیه. تا هفته‌­ی آینده شما به کاری که مایلید بکنید فکر می‌­کنید و اگه بخواید به زندگیتون؛ خودتون و آینده‌­اتون فرصت بدید؛ شما رو می­‌بینم. سوالی ندارید؟»

مرد بلند می­‌شود. خدافظی می­‌کند و به سمت در می­‌رود. قبل از خروج به سمت من بر می­‌گردد:«خانمم می­گفت که شما دعانویسی هم می­‌کنید. آخه معتقد بود که زندگیمون رو طلسم کردند. الانم که این رو گفتید من یه جوری شدم.» دوباره لبخند می‌­زنم:«با اینکه به دعا و جادو اعتقاد دارم اما من فقط مشاوره بلدم و تنها دعام برای همه آرزوی موفقیت و سلامتیه. خدانگهدارتون»





پانویس: این داستان قبلا و بر اساس یک تجربه‌ی واقعی نوشته شده است!

ارتباط عاطفیداستان کوتاهمشاورهرابطه زناشوییتطابق شناختی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید