در فلزی را با کلید باز میکنم. حیاط و درختهایی که هنوز تک و توک شکوفه دارند را رد میکنم و به در راهرو میرسم. کفشها را که در میآورم؛ از همان راهپله داد میزنم: سلام... مامان کجایی؟ کسی جوابم را نمیدهد. هوای روشن و آفتابی باعث میشود با قدرت پلهها را بالا بروم. دوباره داد میزنم: مامان؟ اینکه کسی آیفون را برنداشته تا جوابم را بدهد لزوما به معنی این نیست که مادرم خانه نیست. ممکن است یک گوشه ی خانه نشسته باشد یا خوابیده باشد و یا اصلا حال نداشته در را باز کند... هم خوشحالم از آن روزهایی است که کلید همراهم هست. ممکن بود کلید نداشته باشم و مجبور باشم تا خانهی مادربزرگ بروم و هم ناراحت از اینکه در خانه تنها هستم.
بشقاب میوه، استکانهای چایی و جا سیگاری... همین که میبینمشان دلم توی سینهام میریزد. با صدای آرامتری میپرسم: مامان؟ شجاعتم را جمع میکنم و کل خانه را میگردم. پذیرایی، اتاق خواب، اتاق خودم و خواهرم، آشپزخانه، حمام، دستشویی، راهپله، زیرزمین و در نهایت با تردید زیاد حیاط خلوتی... 25 تا نفس عمیق میکشم تا جرات رفتن تا سر چاه حیاط خلوتی را پیدا کنم. بالاخره هم جراتش را ندارم. توی آشپزخانه بر میگردم و در را از پشت قفل میکنم. آنقدر ترسیده هستم که گشنگی یادم برود، که امتحان فردا یادم برود و آفتابی بودن آسمان هیچ تاثیری در میزان لرزیدنم نداشته باشد.
در پلههای وسط پذیرایی مینشینم و گریه میکنم. عملا زار میزنم. آب دهن و بینی و اشکهایم قاطی میشود. هربار که میخواهم سر روی زانوهایم بگذارم حس ترس از اینکه کسی از پشت مرا بگیرد؛ جلویم را میگیرد. برای همه چیز گریه میکنم. برای تنهایی، برای ترس، برای اینکه مامان خانه نیست و شاید برای اینکه خوشحالم خانه نیست و از خودم برای این خوشحالی متنفرم؛ برای آسمان که ابری میشود، برای ظرفهای روی زمین... چایی های ریخته شده و خورده نشده... یک ساعت بعد حتی یادم نیست برای چه گریه میکنم؟
بالاخره خودم را جمع و جور میکنم. لباسهایم را عوض میکنم. در حین عوض کردن میخواهم در اتاق را قفل کنم که یادم میافتد کلیدهای اتاقها را مامان برداشته. پشت در لباسم را عوض میکنم. از خیر دستشویی رفتن میگذرم؛ درواقع جراتش را ندارم. ظرفهای ولو در پذیرایی را جمع میکنم. آشپزخانه نامرتب را تمیز میکنم... آشپزی، گردگیری، شستن ظرفها، جاروکردن کل خانه، شستن کف آشپزخانه، جارو کردن حیاط و شستن موزایکهای طرح ستارهاش.. بالاخره وقتی بوی آبگوشت ماهی در خانه میپیچد؛ آنقدر آرام شدهام که بیایم جلو تلوزیون بساطم را پهن کنم و تا عصر و آمدن خواهر کوچکترم رمان بخوانم.
با هر صدایی از جا میپرم.هر لحظه منتظرم دایی در یک جایی از خانه ظاهر شود و مرا با خودش ببرد. آقای زارعی بعد از اینکه دید دنبال کتابی با موضوع روح میگردم و سوالاتم ته ندارد؛ هرچه کتاب و مقاله در کتابخانه بود را برایم آورد. احتمالا تنها دختر ده-یازده سالهای هستم که همهی مدخلهای فرهنگنامههای فارسی را با موضوع جن، روح، دخان و کلمات مشابه خوانده است. آقای زارعی معتقد است تنها آدمی هستم که مدخلها را به ترتیب حروف الفبا میخواند! اما اینهمه خواندن هیچ تاثیری در کاهش ترسم ندارد. دایی نمیداند یک جسم لطیف است و نباید ظاهر شود. حتی نمیداند که اجازه رفت و آمد به جهان مادی را ندارد و به نظر میرسد تمایلی برای ادامه مسیر هم ندارد و به جای پرسش و پاسخ شب اول قبر ترجیح میدهد دور و بر خانهی ما پرسه بزند.
روزها را در ترس و نگرانی و وسواس مرتب کردن فزاینده سپری میکنم. هربار که استکانهای چای و جاسیگاری در پذیرایی هستند؛ میترسم. مادرم متوجه ترس من نیست. حق هم دارد. برای او امکان همراهی و گفتگو با برادرش اهمیت بیشتری دارد. برادری که باهم بنشینند و اتفاقات سالهای قبل را مرور کنند؛ خیلی جذابتر از دخترهایی هستند که باید تر و خشکشان کرد و به گله گزاریها وشکایتهایشان رسید. بیشتر روزها جاسیگاری آنقدر جدی و طبیعی کنار بشقاب میوهاست که حس میکنم رد دود را در خانه میبینم و بویش را استشمام میکنم.
به رسم جمعهها به کتابخانه میروم. شب قبل را تا صبح بیدار بودم. تمام شب به آدمِ پشت پنجره خیره شده بودم و خدارا شکر کرده بودم که پنجرهها نرده دارند... صبح فهمیده بودم آدمی در کار نیست و آن هیبت ترسناک درواقع یک کاپشن راه گم کرده است. از درون پاشیدهام. با تمام بچگی این را میدانم که یک جای کار میلنگد. میدانم چیزی سر جایش نیست اما فهمی از مساله و حالم ندارم. خودم را با خواندن یکی از کتابهای آسیموف سرگرم میکنم تا جلوی زبانم را بگیرم. میترسم اگر یکبار دیگر آقای زارعی احوالم را جویا شود و گیر بدهد که چم شده؛ نتوانم جلوی خودم را بگیرم...
بوی کاکائو در اتاق قرائت کودکان میپیچد. احتمالا کاکائوی آمیخته با شیر داغ در مواقع خاص مثل سِرُم راستگویی عمل میکند یا لحن دلگرم کنندهی آقای زارعی مجبورم میکند که حرف بزنم و شاید هم نگه داشتن این راز برایم بیش از اندازه سنگین است. هرچه هست خودم را میبینم که درمورد مهمان عجیب مامان حرف میزنم. درمورد جاسیگاریهای خالی و ترسی که هر روز بیشتر میشود. درمورد دایی که مرده اما در خانهی ما سُر و مُر و گنده میآید و میرود و مادرم میبیندش!
آقای زارعی چندبار قول داده که چیزی به پدرم یا هیچ بزرگتر دیگری نگوید؛ اما باز هم نگرانم و چندبار دیگر هم از او میخواهم قول بدهد! تا جمعهی بعد در هول و ولا هستم. هر روز نگران به مدرسه میروم و هر روز نگرانتر برمیگردم. استرس به تشویش و ترس اضافه شده است. جمعهی بعد شیفت آقای زارعی نیست؛ استرس یک هفتهی دیگر ادامه مییابد.
در دومین جمعهی اردیبهشت؛ برای اولین بار به طور دقیق با مفهوم توهم آشنا میشوم. آقای زارعی یک ساعت تمام وقت میگذارد و توضیح میدهد روحی در کار نیست. میگوید ذهن مادرم از شدت دلتنگی برای دایی جوانمرگم؛ ملاقات با او را باز سازی میکند. توضیح میدهد که این مساله گاهی برای آدمهای افسرده پیش میآید و من نباید بترسم. نه جنی در خانه داریم و نه روح دایی واقعی است. از من میخواهد ماجرا را برای پدرم تعریف کنم تا با دکتر مادرم مطرح کند. در 5 ماه گذشته دروغی از آقای زارعی نشنیدهام. او مثل بقیهی آدمهای بزرگسالی که میشناسم نیست. هروقت چیزی را نمیداند خیلی رک میگوید نمیداند و هر چه میداند را جوری توضیح میدهد که میتوانم بفهمم.
به احتمال قوی کاکائو مخصوصا آمیخته با شیر سرد؛ باعث اعتماد و پذیرش میشود یا لحن صادقانهی آقای زارعی مجبورم میکند که حرفهایش را باور کنم و شاید هم دیگر تحمل ترسیدن بیش از این برایم سنگین است.
اینطور نیست که از آن روز به خانه برگشته باشم و همه چیز حل شده باشد. حتی اینطور نیست که گفتن ماجرا برای پدرم تبدیل به آسانترین کار دنیا شده باشد. بعد از آن هم ترسیدم. درواقع بارها فکر کردم کسی یا چیزی پشت سرم ایستاده و نگاهم میکند. کابوسها کمتر نشدند و تا مدتها همه چیز مثل قبل بود. تنها چیزی که در این میان تغییر کرد؛ پیدا کردن دوستی بود که میشد به او اعتماد کنم. اعتماد و اطمینانی که کم کم جای خودش را در روح و قلب من باز کرد و مرا از گسستهای بیشتر نجات داد.
اگر قلب و ذهنم آماده باشند؛ ادامه دارد...
اختلال افسردگی حاد، اساسی، ماژور، عمده و یا تک قطبی؛ یک بیماری روانی است که هنوز علل بروز و ظهور آن به طور قطعی مشخص نشده است.
این بیماری ممکن است به دلایل ژنتیکی یا محیطی در فرد بروز داشته باشد و مهمترین مشخصهی آن حالت دپرس یا افسرده در وضعیتهای مختلف و موقعیتهای متفاوت؛ عزت نفس پایین، تمایل و وجود افکار خودکشی، بی علاقگی نسبت به انجام فعالیتهای معمول و لذت بخش میباشد.
این علائم معمولا با اختلالاتی در خواب، خوردن و مکالمه همراه است و بیحالی، خستگی دائمی و مشهود و در مواردی هذیان و توهم دیداری یا شنیداری یا ترکیب این دو؛ همراه هستند.
افسردگی حداقل باید دو هفته طول بکشد اما ممکن است دورههای طولانی و چند سالهای داشته باشد. همچنین افسردگیهای ادواری( حتی دوره هایی با فاصله چند سال)، فصلی (مثلا افسردگی در بهار یا زمستان) و عاطفی مورادِ شناخته شدهای از افسردگی هستند.
از آنجایی که افسردگی مهمترین علت خودکشی در جهان است؛ توجه به آن و بررسی ابعادش مدتهاست که در دستور کار روانشناسان قرار دارد اما با همهی موفقیتهای علم روانشناسی و روانپزشکی هنوز فاصلهی زیادی با درمان قطعی افسردگی داریم.
افسردگی همانطور که تاثیرات منفی بر زندگی فردی و اجتماعی فرد افسرده دارد؛ همانقدر هم ارتباط قابل توجه و معناداری با فاکتورهای سعادت بشری (مادی و معنوی) ندارد و میتواند انسانهای موفق یا ناموفق را درگیر کند.
نکتهی مهم و قابل اعتناء این است که اصولا افسردگی یک بیماری است و نیاز به درمان (دارویی/مهارتی/مشورتی) دارد.
گرچه علائم اولیه آن میتواند با رفتار طبیعی بشر در هنگام سوگواری، فقدان، غم، شکست و مواردی از این دست مشابه باشد.
توجه به این نکته از آن جهت ضرروی است که تفکیک این مساله میتواند به درک درست موقعیت و سپری کردن دوره غم و بازگشت به شرایط طبیعی کمک کند. البته تمام موارد گفته شده میتوانند شروعی برای افسردگیهای مزمن و افسردگی حاد باشند.
به عنوان یک نوجوان فکر میکنید این تجربه و مواجهه با توهم چه تاثیری بر عملکرد ذهن من داشت؟
پاسخ: اخلال در عملکرد سیستم شناختی
مادرها خدای بچهها هستند. این خدا بودن آنقدر واقعی است که وقتی فرزند احساسات یا هیجانی را تجربه میکند؛ در صورت انکار مداوم آن حس یا هیجانات (مشابه) توسط والدین خصوصا مادر؛ کودک درک خود از مساله را غیر منطقی و خلاف مطابق با واقع میشناسد و در دراز مدت درک خود از مسائل را به رسمیت نخواهد شناخت. در موارد حادتر فرد ممکن است دچار اخلال در سیستم عملکرد شناختی گردد. در موارد ساده نیز او در بخش زیادی از عمر خود مجبور است صحت و سقم احساسات خود را با عرف بسنجد نه درکش از محیط و هورمانها و ترشح سالم آنها...
توهم خصوصا توهم دیداری در افسردگی حاد شایع نیست ولی یک امر نادر نیز تلقی نمیگردد. این توهم عموما ناشی از میل شدید و درونی فرد برای بودن در آن شرایط (شرایط توهمی) میباشد. اگر افسرده هستید؛ اگر توهم دارید (حتی محدود و موردی) و اگر در این شرایط فرزندی دارید که با شما زندگی میکند؛ حتما او را در جریان بیماری و روند درمانی خود قرار دهید. توضیح شرایط به زبان ساده برای فرزندان در هر سنی توصیه میشود.
این توضیح باید مختصر، اجمالی و با تاکید فراوان بر این مساله باشد که کودک شما به هیچ وجه «مقصر» شرایطی که در آن هستید؛ نیست!
نکته اول: مطالب این متن صرفا برای آشنایی با شرایط افسردگی حاد و تاثیراتیاست که این شرایط میتواند روی اطرافیان فرد افسرده (در این جا فرزند) بگذارد نوشته شده است. از مقایسه اطلاعات یا تجربهی زیستهی من با وضعیت مشابه خودتان جدا بپرهیزید. هیچ دو موردی از افسردگی شبیه هم نیستند و افراد در شرایط مشابه الزاما تاثیرات مشابهی را نمیپذیرند.
نکته دوم: افسردگی یک شرایط غیر ارادی است. حتی بخش عمدهای از روند درمان این وضعیت روانی نیازمند همت دیگران و اطرافیان فرد افسرده میباشد. بنابراین باید توجه داشت هرگونه قضاوت سوء و تخطئه فرد خارج از مدار اخلاق و انسانیت است.
1- لطفا در چالش کتابخوانی محرم با عنوان «قصه ما به «سر» رسید» شرکت کنید.
2- قول داده بودم متن را دو روزه منتشر کنم اما تخمینم اشتباه بود. نوشتن از مامان خیلی سختتر از آن است که فکر میکردم. به خودم قول دادم تا انتشار پست فعالیتهای مجازیام را محدود کنم اما ماندن انگشت اشارهام لای در ماشین؛ کار را سختتر کرد!
3- باید اعتراف کنم برای نوشتن این متن؛ صحفهی دیگهای رو هم باز کرده بودم تا از ورود فیشهای فریبنده جلوگیری کنم.
4- این مجموعه ادامه دارد و سعی میکنم هر هفته یک قسمت ازش رو بنویسم. هر متن یکی از تاثیرت یا ابعاد افسردگی والدین را بر فرزندان نمایان کنم. (به نظرتون عاقلانه و مفید است؟)