ویرگول
ورودثبت نام
فائیر
فائیر
خواندن ۱۰ دقیقه·۹ ماه پیش

پانزده کبودی در کهکشان تنم...

سحابی رتیل .... کبودی‌های این روزهایم شباهت زیادی به عکس‌های سحابی‌ها دارد!
سحابی رتیل .... کبودی‌های این روزهایم شباهت زیادی به عکس‌های سحابی‌ها دارد!


اول؛ بنفش سیر یا شروع ماجرا

یکی از رفیق‌هایم حسابی در خط عرفان افتاده بود. از این‌هایی که ریاضت می‌کشند و عبادت و تجهد و ذکرهای خاص دارند و یک جورهایی انگار از همه چیز کنده شده بود. یک بار می‌گفت مراحل مختلف این سیر به رنگ‌های متفاوت هستند و عشق به رنگ بنفش سیر است. یعنی همان بنفش خیلی پر رنگ که گاهی هم به آن بادمجانی گفته می‌شود.

از روز اولی که دکتر تزریق روزانه‌ی «انوکساپارین» را تجویز می‌کند؛ روزی یک کبودی به رنگ بنفش سیر روی پوستم ایجاد می‌شود. تقریبا حدود 15 تا 17 روز طول می‌کشد که این کبودی کم رنگ شده و محو شود و از آن‌جایی که هر روز این تزریق تکرار می‌شود؛ همیشه روی پوستم حداقل 15 لکه‌ی کبود رنگ خود نمایی می‌کند.

هیچ انسانی با درد تزریق بیگانه نیست. همان روز اول زندگی با مزه سوزن و ورود مایع واکسن؛ با درد تزریق آشنا می‌شویم. اگر با بیمارهایی که مجبور به انجام تزریقات روزانه هستند سر و کار داشته باشید؛ می‌دانید افراد معمولا این تزریق‌ها را خودشان انجام می‌دهند و معمولا از طریق سرنگ‌هایی خاص.

اگر جراحی سنگینی داشته باشید یا به صورت ژنتیکی غلظت خون زیادی داشته باشید و یا اگر شکستگی استخوان را تجربه کرده باشید؛ دکتر برای جلوگیری از لخته شدن خونتان تا مدتی به شما یکی از داروهای ضد انعقاد را تجویز می‌کند.

چرا؟

چون یک لخته‌ی خون بی نام و نشان می‌تواند حسابی خطرناک باشد. می‌تواند در هنگام عبور از رگ‌های پایتان ، منجر به گرفتگی ، درد و کبودی‌های شدید شود! ممکن است منجر به گرفتگی قلب و سکته شود؛ یا هنگام عبور از مویرگ‌های شُش‌ها؛ اختلال در عملکرد ریه و نارسایی اکسیژن به بدن را در پی داشته باشد؛ یا منجر به آسیب مغزی شود. اما هیچ کدام به اندازه‌ای که این لخته منجر به سقط جنین می‌شود دردناک نیست. لخته‌ی خون در گردش به دور بدن ممکن است در جفت انسداد ایجاد کند و بشود آنچه نباید بشود...

پس واقعا مهم نیست که چند کبودی روی پوستم ایجاد شود. چند بار از دیدنشان دلم ریش شود و بعضی‌هایشان دردناک باشند؛ مهم نیست که هربار برای برداشتن آمپول و فرو کردنش زیر پوستم تقریبا ده دقیقه تعلل می‌کنم و تمام تنم می‌لرزد؛ مهم نیست که پوست خود به خود در واکنش به این همه سوزن خوردن در طی زمان ضخیم‌تر می‌شود و فرو بردن سوزن سخت‌تر! مهم این است که یک جان دیگر سالم و سلامت باقی می‌ماند... شاید واقعا عشق به رنگ بنفش سیر باشد!

توجه!! در صورتی که از روحیه‌ی حساسی برخوردار هستید؛ تصویر زیر را مشاهده ننماید!


دوم ؛ دَوَرانِ احساسی یا کبودی زرد

منتظرم دکتر جدید مرا ببیند. دکتر خودم با اینکه وقت داده؛ به مسافرت رفته و حواسش نبوده که داروهایی که برایم تجویز کرده است دوز محدود دارد. داروهای خاص را معمولا فله‌ای و بدون نسخه پزشک متخصص نمی‌شود خرید. دکتر دقیقا با احتساب روزها و به تعداد آن‌ها را تجویز می‌کند و غیبت/مرخصی 15 روزه‌ی دکتر یعنی در بهترین حالت من 13 روز بدون داروهایی هستم که هر 12 ساعت یک بار باید تزریق شود!

منشی بعد از سیزدهمین تماس؛ گوشی را بر می‌دارد و تنها راه حلش این است که دکتر دیگری پیدا کنم که برای این چند روز (؟؟؟؟) نسخه‌ای برایم بنویسد. تا ساعت 4 عصر از مطب‌های مختلف رانده می‌شوم تا بالاخره در مطب یک آقای دکتر سن و سال‌داری پذیرفته می‌شوم؛ به شرطی که بنشینم تا بین مریض‌ مرا ویزیت کند!

هفت ساعت در اتاق انتظار می‌نشینم چون منشی عقل کل به جای اینکه از همان اول نامم را در جایی از فهرست بیماران بنویسد(حتی شده در آخر)؛ اسمم را خدا می‌داند روی کدامین کاغذ تکه پاره نوشته و همکارش آن را ندیده و هر بار که من مراجعه می‌کنم بدون چک کردن اعلام می‌کند :«بشین نوبتت که شد صدات می‌کنم.»

دکتر لطف می‌کند و مرا ‌بیند. اینکه پرونده‌ی الکترونیکی مرا ندارد؛ قابل اغماض است. اینکه حال ندارد به حرف‌هایم گوش کند نیز قابل تحمل است؛ اینکه منشی حاضر نشده حق ویزیت را به صورت کارت به کارت دریافت کند را هم می‌توانم یک گوشه دلم بگذارم اما افاضات عجیبش عجیب روی مخ است و واقعا نمی‌دانم چطور باید جواب بدهم. متاسفانه هیچ جواب طنز و یا منطقی به ذهنم نمی‌رسد که در لحظه سیل جملات بی‌سر و ته را تمام کنم. دکتر معتقد است که:

«درد غیر قابل تحمیلی دارم که باید تحمل کنم!»
و بعد از اینکه می‌گویم معده‌ام درد می‌کند و حالت تهوع آزارم می‌دهد می‌گویند: «به نظر می‌رسه معده‌اتون ناراحته!»
در ادامه می‌فرمایند: «اینکه تاریخ زایمان را برای اردیبهشت ماه تخمین زده‌اند؛ یعنی اردیبهشت ماه نه ماه بارداری تمام می‌شود!»
و بعد اضافه می‌کنند: «بهترین راه تحمل کردن چیزی؛ تحمل کردن آن است.»

از مطب با سردرد خارج می‌شوم. دوست دارم گله‌ی دکتر را به منشی بکنم اما یادم می‌آید که بالاخره این دکتر؛ دکتر من نیست و لطف کرده تقریبا بدون مدرک خاصی حرف‌هایم را پذیرفته و داروی تخصصی برایم تجویز کرده است. هم‌چنین اگر منصف باشم بنده‌خدا تمام آن حرف‌ها را به من زده تا کمی برای درد نامعلومم دلداری‌ام داده باشد.

حتی بعد از خوردن شیر موز با پیرایشکی داغ کافه دانشجو؛ وقتی معده‌ام به طرز خوشایندی پُر می‌شود؛ فکر می‌کنم دکتر بنده خدا بعد از 14 ساعت ویزیت بیماران مختلف؛ طبیعی است که حال و حوصله حرف‌های مرا نداشته باشد و کلا حسم به ملاقاتمان تغییر می‌کند. به نظر می‌رسد خلقم هم مثل بدنم در حال مدارا کردن است و همانطور که کبودی های بنفش، زرد می‌شوند تا محو شوند؛ احساسات بد نیز محو می‌شوند تا حالم خوب بماند!

حالم در لحظاتی که با  وجود دردها؛ هنوز حس خوشبختی دارم!
حالم در لحظاتی که با وجود دردها؛ هنوز حس خوشبختی دارم!


سوم؛ فوتبال یا هیجان خوب شدن فوری!

در تمام لحظات عمرم فوتبال برایم هیچ اهمیتی نداشته است. در خاندان ما هیچ کس اهل فوتبال نیست و تنها خاطرات من از فوتبال؛ همان فوتبال معروفِ نصفه شبانه‌ی ایران و آمریکاست و تصاویر مبهمی از کارتون فوتبالیست‌ها. درواقع حتی نمی‌توانم با قاطعیت اعلام کنم آن بازی مذکور در نیمه شب انجام شده یا نه فقط یادم است که از خواب بیدار شدم و دیدم همه شاد هستند و این حال برایم عجیب بود.

البته زندگی نخواسته همین‌طور پیش بروم و مطالب علمی زیادی درمورد تحلیل فوتبال و فلسفه‌آن خوانده‌ام. در بحث‌های مختلفی شرکت کرده‌ام که ریشه‌های فوتبال را اموری سیاسی و نوعی حاکمیت جهانی دانسته‌اند و ادله‌ی محکمی برای آن دارند. بحث‌هایی که قطعا از حوصله‌ این روزنوشت خارج است... چیزی که امروز (روزی که این متن نوشته می‌شود.) مرا با فوتبال پیوند می‌دهد؛ حس عجیب و هیجان غیر قابل انکاری است که دیدن آدم‌هایی که دنبال یک توپ می‌دوند و خواهان تصاحب آن هستند در فرد ایجاد می‌کند.

حس متفاوت حضور آدم‌هایی با سلایق و علایق متفاوت در کنار هم که به خاطر «طرفداری» یا «هواداری» از تیمی؛ بدون هیچ توضیح و منطقی کنار هم قرار می‌گیرند و «ما» را تشکیل می‌دهند. باهم شاد، هیجان زده، مستاصل و غمگین و حتی افسرده می‌شوند و در کنار هم قرار می‌گیرند.

بازی ایران-ژاپن آنقدر مرا به هیجان می‌آورد که برای کنترل ضربان قلبم مجبورم نفس‌های عمیق بکشم. حس عمیق در کنار تیم بودن؛ خود را جزئی از پدیده‌ای در جریان دانستن و همراهی با آدم‌هایی که دوستشان داریم و حتی نفرت از آدم‌هایی که در مقابل ما هستند؛ همه و همه حس‌های جدیدی هستند که مرا شگفت زده می‌کنند. مثل همان روز صبح وقتی دنبال جای بدون کبودی برای تزریق سوزن جدید هستم و می‌بینم چند تا از کبودی‌ها سریع‌تر از همیشه محو شده اند... یک حس متفاوت؛ شگفتی‌آور و تحسین برانگیز! این نزدیک‌ترین توصیف برا حسی است که از هواداری از یک تیم فوتبال می‌توانم پیدا کنم.

منتظر است تا زندگی را به چالش بکشد!
منتظر است تا زندگی را به چالش بکشد!


چهارم؛ پوست پلنگی بعد از سال‌های سال ببر بودن!

«سینه پهلو» کرده‌ام. سینه پهلو یا «پنوموئی» یک بیماری التهابی ریه است که تحت تاثیر میکروب یا ویروس ایجاد می‌شود. علائم اولیه مشابه سرماخوردگی بود که از همان بیست و یکم دی ماه شروع شد. تشخیص اولیه هم همین سرماخوردگی بود و تنها مسکن مثل همیشه «استامینوفن» بدون کدوئین!

بعد از برگشت به ارومیه حالم تا چند روز خوب بود و فقط گاهی احساس تنگی نفس می‌کردم. و البته همراهی همان دردهای تکراری که حتی اشاره به آن‌ها دیگر لطفی ندارد و تنها حسی که احیانا در ذهن مخاطب احساس میگردد یک «که چی؟»ِ غلیظ است!

هفته قبل بعد از اینکه برای برداشت دو برنامه 40 دقیقه‌ای بیش از 3 ساعت معطل شدیم و فشار سرفه‌ها کلا صدایم را خفه کرد؛ دوباره به دکتر مراجعه کردم که آنفولانزا تشخیص داد یا عوارض طبیعیِ بارداری! سه روز بعد وقتی دیگر برای نفس کشیدن دچار حس خفقان می‌شدم؛ نتیجه به «سینه پهلو» تغییر کرد! چه تغییر میمونی!

البته با توجه به شرایط نه داروی بیشتری دریافت می‌کنم و نه حتی تست نمونه‌برداری و نه سی‌تی اسکن! خیلی ساده مراعات می‌کنم و تحمل می‌کنم تا بهتر شوم. زیر سرم به دکتر قبلی فکر می‌کنم که معتقد بود راه حلی جز تحمل نیست. انگار این دریافت جهانی و همه‌جایی است!

برای گرفتن داروها روی صندلی داروخانه نشسته‌ام تا پیامک کد به گوشی من ارسال شود. داروهای خاص با کد رهگیری به بیمار تحویل داده می‌شوند. باران تبدیل به برف شده و آرام آرام روی زمین می‌نشیند. متصدی تحویل دارو صدایم می‌کند. زن جوانِ سر و زبان داری است و تک تک داروها را معرفی می‌کند. سر آمپول‌ها دل را به دریا می‌زنم و می‌پرسم که آیا روشی برای کم کردن درد، التهاب و کبودی ناشی از این تزریق‌های روزانه است یا خیر؟ با تعجب می‌پرسد: «جاشون کبود می‌شه؟»

- بله.
- درست تزریق می‌کنید؟ پوست رو بین انگشتاتون می‌گیرید؟
- بله درست انجام می‌دم. ولی انگار نوک سوزن تیز نیست و گاهی مجبور میشم خیلی فشار بدم تا وارد پوست بشه.
- دختر پوزخند می‌زند و با لحنی که کنایه کاملا در آن مشهود است می‌گوید: « نمیشه سوزن‌ها کند باشن. احتمالا پوست شما کلفته.»

قبل از اینکه بگویم آخر این چه تحلیلی است و مگر پوست می‌تواند آنقدر کلفت باشد؟ متصدی مرد سراغمان می‌آید و می‌پرسد چه شده؟ دختر جواب می‌دهد که ظاهرا من گلایه دارم و سوزن‌ها کند هستند و توی پوستم نمی‌روند. مرد از من می‌پرسد چه شده و من دوباره توضیح می‌دهم. مرد می‌پرسد آیا پوستم پلنگی شده که جوابش مثبت است. قبل از اینکه توضیح بدهد دختر طعنه می‌زند: «حالا که خودت پلنگ نیستی ...» باقی حرفش را با چشم غره مرد می‌خورد و می‌رود. مرد به طور مشهودی سرخ شده؛ شرایط را توضیح می‌دهد و چند راه حل ارائه می‌دهد. با حس بدی از داروخانه خارج می‌شوم و اصلا مهم نیست مرد مرا تا در خروجی بدرقه می‌کند. حتی مهم نیست برف زیر پایم قرچ قرچ می‌کند. یاد آن جمله می‌افتم که زیبایی باید در نگاه تو باشد! الان برف زیبا نیست چون حالم گرفته است و نگاهم زیبا نیست! به همین سادگی...

در مسیر خانه به چرخش روزگار فکر می‌کنم: از پوستِ ببری سال‌های قبل به پوستِ پلنگی این روزها رسیده‌ام پشت تلقن تشخیص جدید را به مادرم اعلام می‌کنم. مادرم فکر می‌کند که «سَرَم بلایی» است. و یک جورهاییی بلاها را به خود جذب می‌کنم. یاد «انوری» شاعر می‌افتم و با او احساس هم‌دلی می‌کنم. آنجا که در توصیف وضعیت زندگی خود می‌گوید:

هر بلایی از آسمان آید/ گرچه بر دیگری قضا باشد

به زمین نارسیده می‌پرسد:/ خانه‌ی انوری کجا باشد؟



پی نوشت:

1- این متن ادامه دارد اگر خدا بخواهد...

2- همین حال‌ها باعث شده روزنوشت‌ها را دیر به دیر بارگذاری کنم!

3- کس می‌داند چرا کارتون فوتبالیست‌ها ساخت سال 2018 است؟ درحالی که تقریبا همان داستان و همان صحنه‌ها و ماجراهاست؟

4- از دوستانی که احوالم را جویا می‌شوند؛ ممنونم.

روزنوشتحال خوبتو با من تقسیم کنبیمارینوشتن درمانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید