فائزه عین آبادی
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگی آپولویی یا دیونیزوسی؟!


آپولو با موهایی زرین و چهره‌ای آسمانی، نمادی از خورشید بود. او فرزند زئوس خدای خدایان و لیتوس الهه‌ی مادران، جلوه‌ای از زیبایی و کمال بود. او نه تنها تیراندازی ماهر و پزشک حاذقی بود که طاعون را از جهان ربود، که چنگ‌نوازی بود که هر نتی را بر دل کائنات می‌نشاند. موسیقی او، موسیقی خرد و حساب بود؛ ترانه‌ای منطقی که کائنات را به ریتم می‌کشید. موسیقی او موسیقی ریاضی بود، او نت‌ها را می‌شناخت و برطبق اصول آهنگسازی می‌کرد.

آپولو لحظه‌ای از آموختن دست برنمی‌داشت و درتمام زندگی خود مشغول یادگیری و تفکر بود. او به رغم دانش فراوان و تفکر قدرتمند خود، علاقه‌ای به زر و زیور دنیا و قدرت و مقام و منصب نداشت!

آپولو، با وجود دانش بیکران و زیبایی خیره‌کننده، در عشق ناکام بود. دلدادگی‌های او، هر یک به تراژدی‌ای بدل می‌شد. گویی تقدیر، او را به دور از عشق حقیقی نگه می‌داشت.

در سوی دیگر، دیونیزوس، خدای شراب و عشق، با روحی آزاد و بی‌قید و بند، در تضاد کامل با برادرش بود. او زندگی را جشن می‌گرفت، در لحظه‌ی حال غرق می‌شد و از هر آنچه که لذت‌بخش بود، استقبال می‌کرد. موسیقی او، موسیقی شور و شوق بود؛ ترانه‌ای بی‌قاعده که دل‌ها را می‌ربود.

دیونیزوس به فردا فکر نمی‌کرد و هرچه پیش‌آید خوش‌آید ما که خندان می‌رویم... گذران زندگی‌ می‌کرد.

این دو برادر، هر یک نمادی از دو وجه انسان هستند. آپولو، نماد خرد و منطق، و دیونیزوس، نماد شور و احساس.

آپولو، برنامه‌ریز دقیق آینده، و دیونیزوس، رقصنده‌ی لحظات حال.

نیچه فیلسوف آلمانی بر این باور بود که انسان نیز در طول زندگی خود، بین این دو قطب در نوسان است. زیرا زندگی، تنها با خرد معنا نمی‌یابد و تنها با شور و شوق نیز لذت‌بخش نیست. زندگی، آمیزه ای از این دو است؛ رقصی هماهنگ از منطق و احساس، از نظم و بی‌نظمی.

او معتقد بود که انسان در نیمه‌ی اول زندگی خود، باید همچون آپولو، آینده‌نگر و حسابگر باشد؛ و در نیمه‌ی دوم، همچون دیونیزوس، آزاد و بی‌قید و بند.

ما برای آنکه زندگی پربار و پرمعنا داشته باشیم، باید ابتدا با بعد آپولویی خود پی زندگی خود را برمبنای خرد و آگاهی، مستحکم و قاعده‌مند بسازیم و در نیمه‌ی دوم عمر برای آنکه به پوچی و فسردگی دچار نشویم، باید به سان دیونیزوس با امواج زندگی به رقص درآییم و غرق در لذت و شادی گذران عمر کنیم.

نیچه البته خود نتوانست به ایده‌ی خود جامه‌ی عمل بپوشاند و غرق در پوچی و ناامیدی، به اعتقاد برخی با دیدن صحنه‌ی شلاق زدن حیوانی به جنون مبتلا شده و در این حال چشم از جهان بست.

از یافتن معنای زندگی ناامید شدم. فهمیدم که خود باید معنا بسازم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید