ویرگول
ورودثبت نام
فائزه عین آبادی
فائزه عین آبادیاز یافتن معنای زندگی ناامید شدم. فهمیدم که خود باید معنا بسازم!
فائزه عین آبادی
فائزه عین آبادی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

فضیلت رنج

هفت‌ساله بودم، قدم کوتاه بود اما سوال‌های بلندبالایی داشتم.

خاله‌ام، در اوج تنگدستی و بی‌پولی، چهارمین فرزندش را به دنیا آورد. خانه‌شان همیشه شلوغ بود، پر از صدا و دود و ظرف‌های نشسته. کنار مادرم ایستاده بودم. با نگاهی کنجکاوانه پرسیدم:

«چرا خاله با این وضع، بازم بچه آورده؟ اون بچه گناه نداره؟»

مادرم، نگاهی مصمم و لبخند همیشگی، گفت:

«نه، اتفاقاً این بچه‌ها از همه زرنگ‌تر می‌شن. آدم هرچی سختی بکشه، قوی‌تر می‌شه.»

و این‌طور شد که من هم از همان کودکی یاد گرفتم به رنج، نه به چشم بلا، بلکه به‌عنوان یک فضیلت نگاه کنم. کم‌کم باورم شد که در رنج بودن با موفقیت رابطه‌ای مستقیم دارد. که هرچه راه پرسنگ‌تر، پایانش باشکوه‌تر.

در ذهنم از رنج‌ها قصه می‌ساختم و خود می‌شدم قهرمان داستان!

باور کردم که درد، زاینده‌ی قدرت است. سال‌ها، با همین ذهنیت زیستم. از هر رنجی افسانه ساختم. از هر شکستی، روایتی غرورآفرین. هر بار که زمین خوردم، بلند شدم و گفتم: «دیدی؟ قوی‌تر شدم.»

تا اینکه یک روز، همه چیز فرو ریخت؛ نه با فریاد، بلکه با یک سؤال ساده.

ترم اول دانشگاه بود. تازه وارد فضای حقوق شده بودم و احساس می‌کردم بر بلندای قله‌ای ایستاده‌ام که در اوج سختی با زحمت فراوان به آن رسیده‌ام. اما همان روز اول، استاد با پرسشی ساده، پرده از توهمم برداشت:

«یکی‌یکی بگید از کدوم مدرسه‌ فارغ‌التحصیل شدید و شغل پدر و مادرتون چیه.»

سؤال، بی‌مقدمه، تلخ، اما واقعی بود.

دانشجویان شروع به پاسخ دادن کردند. با یک حساب سرانگشتی، حدود هشتاد درصد بچه‌ها از سه مدرسه‌ی خاص تهران فارغ‌التحصیل شده‌بودند!

مدارسی که ورود به آن‌ها خودش امتیاز طبقاتی بود. پدرها و مادرها، اغلب در نظام حقوقی کشور جا خوش کرده بودند.

من نشستم. ساکت. با دهانی بسته و ذهنی باز.

من و نزدیک‌ترین دوستم، تنها کسانی بودیم که این زنجیره را به هم زده بودیم. ما از جایی آمده بودیم که در آن، قاضی و وکیل، رؤیاهایی دوردست بودند؛ نه شغل‌هایی خانوادگی.

و آن‌جا بود، همان‌جا، که سؤال کودکی‌ام دوباره جان گرفت:

آیا واقعاً رنج، انسان را قوی‌تر می‌کند؟ یا زخمی‌تر؟

آیا واقعاً محرومیت، پلی برای موفقیت است، یا دردی مضاعف؟

و من رفتم، در دل تاریخ، در دل اسطوره‌ها، تا ریشه‌ی این تفکر را پیدا کنم.

پرس‌و‌جو کردم، کتاب خواندم، لایه‌ها را کنار زدم و به یونان و روم باستان رسیدم. جایی که همه چیز از آن‌جا آغاز شده بود.

در آن‌جا جامعه دوپاره بود: اشراف و رعیت. اما نه فقط در ثروت، بلکه حتی در دین.

برای اشراف، خدایانی وجود داشتند که قدرتمند، لذت‌جو، آزاد و بی‌مرز بودند.

اساطیر یونان باستان که امروزه نیز حتما نام ان‌ها به گوشمان خورده، خدایانی خوش گذران و در رفاه و آسایش کامل بودند و هیچ لذتی را از خود دریغ نمی‌کردند.

برای مردم فرودست، اما خدایانی ساخته شد که صبور بودند، قانع، خاموش و مطیع. دینِ فرودستان، دعوت به تسلیم بود. رنج کشیدن نه فقط واقعیتی اجتناب‌ناپذیر، که فضیلتی اخلاقی تلقی می‌شد.

و این تفکر، مثل ریشه‌ی علفی هرز، در فلسفه‌های مختلف نفوذ کرد: در بودیسم، در هندوییسم، در رواقی‌گری، حتی در ادیان ابراهیمی.

در دین طبقات پایین، قناعت فضیلت است. فرو دستان انسان‌های ارزشمندتری هستند و چهره‌ی زشت فقر پشت نقاب فروتنی پنهان شده. رضا بالاترین مرتبه‌ای است که انسان باید به آن برسد. رضایت از هر شرایطی!

اما چرا؟

پاسخ ساده است، اما دردناک:

تا فرودستان لب به اعتراض نگشایند. تا با لبخند، گرسنگی را تحمل کنند. تا در حسرت، فضیلت ببینند و در درد، شرافت.

تا اشراف، در رفاه بمانند و رعیت، در رضایت.

و من، در آستانه‌ی بیست‌وچند سالگی، ایستادم بر تپه‌ای از باورهای دروغین. باورهایی که با عشق و امید به من منتقل شده بود، اما در واقع، ترفندهایی بودند برای رام کردن ذهنم.

از آن روز، دیگر برای هر رنجی، تاج نمی‌سازم.

از درد، افسانه نمی‌سازم.

من می‌خواهم ریشه‌ی رنج را بفهمم.

و اگر انتخابی هست، رنج را نه به عنوان فضیلت، بلکه به عنوان حقیقتی تلخ ببینم که باید آن را دید، درک کرد، و اگر شد، بر آن غلبه کرد؛ نه آن را پرستید.

۳۰
۲۲
فائزه عین آبادی
فائزه عین آبادی
از یافتن معنای زندگی ناامید شدم. فهمیدم که خود باید معنا بسازم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید